املی&گابریل: خانوم پسرمون حالش چطوره خوب میشه . مرینت: من پرستار هستم پسرتون هوشیاری رو به دست آورده ولی . گابریل:ولی چی😟.
مرینت: ولی متاسفانه چیز زیادی یادش نیست مثل اینکه پسرتون م.و.ا.د م. مصرف میکرده ولی چیزی یادش نیست و امکان داره سراغ همچین چیزایی نره . املی: میتونیم ببینیمش. مرینت: بفرماید . آدرین: من کجام چرا نمی تونم درست ببینم . مرینت: حالتون خوبه آقای اگراست. آدرین: تو فرشته ای من مردم . املی: 😧😧😧😧. مرینت: آ نه من پرستار هستم شما زنده اید . آدرین: با کمک پرستار نشستم سرومو خاروندن . مرینت: ببینم میدونی این کیه. و به مادرش اشاره کردم . آدرین: ماما مامانمه . مرینت: خدا رو شکر خبر خوب شما رو یادش میاد . املی: عالیه . چیزی از گذشته می دونی. آدرین: فقط میدونم تو گوشی بودم که صدای بوق ش شنیدم و بعدش سر از این جا در آوردم . مرینت: وقت ملاقات تمومه ببخشیدخانم ولی باید برید .
عایییییییب
عالی بود
عالی آجی ادامه بده☺چشم حسود کور داستان جدید نوشتی😁😂😂
مرسی آجی گلم
تو چرا نمینویسی من منتظر پارت بعدی ام
بنویس دیگه حداقل وقتی وقتت آزاده