
سلام دوستان گلم شرمنده یکم داستانم رو دیر منتشر کردم. توی ابن چند روز خیلی سرم شلوغ بود.
وقتی مامان و بابام داشتن در مورد من کاملیا حرف میزدن من فقط گوش میدادم و باهر کلمش بیشتر خندم میگرفت حرفی که من خیلی خندم گرفته بود این بود که بابام گفت اینا چقدر راحتن😅😅 بعدش که مامانم گفت نکنه دارن هم دیگه رو......تعجب کردم یعنی شناخت مامانم از من این بود؟یعنی من دیگه اینقدر پرو و راحتم که بعد از ۶سال همین که کاملیا رو دیدم ب/ب/و/س/م/ش/😶 البته خیلی دلم میخواست ولی زشت بود. ۵دقیقه بعد از حرف های مامان و بابام رسیدیم به عمارتشون.😮😮😮😮اوففففففففف پسر چقدر بزرگ بود🏰. کاملیا رو بیدار کردم و بهش گفتم پاشو خوابالو خان رسیدیم.چشماش رو باز کرد و گفتم من خوابالوام نا^مرد.یکم خسته بودم خب. گفتم خیلی خوب بابا. پیاده شد و از مون تشکر کرد و یه بوس برامون فرستادو رفت توی عمارتشون😘
از زبان آدرین💚:از مدریه اومدم بیرون و رفتم سوار ماشین شدم.توی راه همش استرس داشتم که چطوری به بابام بگم که کاملیا بیاد خونمون....مدام به خودم امیدواری میدادم ولی بازم استرس داشت.وارد عمارتمون شدم.به ناتالی سلام کردم و گفتم:ناتالی پدرم وقت داره میخوام باهاش صحبت کنم. گفت متاسفانه الان نه آدرین هر موقع تونست باهات صحبت کنه بهت خبر میدم.گفتم ممنون و رفتم توی اتاقم. همین که در اتاق رو بستم یهو پلک از توی جیبم در اومد و گفت:وایییی پسر چقدر سخت بود و پرید توی کمد کممبر ها.😮 گفتم چی سخت بود گفت باورت نمیشه یه اتفاق وحشت ناکی افتاده بود که نگو و نپرس.منم گفتم خیلی خوب باشه نمیگم و نمیپرسم🤗رفتم طرف میز کامپوترم. پلک گفت نه نه. خب صبر کن خب نگو ولی بپرس.گفتم خیلی خوب چی شده؟گفت توی هیچ کدوم ازجیب های لباسات هیچ......هیچ.......هیییییچ.کممبری وجود نداشت💢💢 قیافه ی من😐😒😩قیافه ی پلک😫😰😱
یهو دیدم در باز شد،پلک قایم شد و ناتالی اومد و گفت:آدرین الان میتونی با پدرت صحبت کنی.داخل اتاق کارشون هستند.فقط زودتر.... من سریع رفتم داخل اتاق کار پدرم و با کلی استرس گفتم:پدر میشه یه درخواستی بکنم؟ پدرم گفت بگو.گفتم پدر میشه امروز.....کاملیا ساعت۶بیاد اینجا؟ _برای چی؟کاملیا اینجا مگه چیکار داره؟ _راستش بلاخره.....یه فکری همون لحظه به سرم زد تا شاید کل زندگیم رو تغییر بده.(بعدا میفهمید😉) گفتم راستش امروز کاملیا اومده بود مدرسه. _اِ.عجیبه.آخه باباش اجازه نمیداد بیاد مدرسه. گفتم باباش هم مثل که به من لطف کردید اون هم اجازه داده بیاد مدرسه.
_😮😞خب.حالا چرا میخواد بیاد اینجا؟ گفتم راستش از درس ما یکم عقبه میخواد بیاد تا من بهش یاد بدم. بابام یکم مکث کرد.....خدا خدا میکردم که اجازه بده چون کاملیا گفت کار خیلی مهمی داره.......بلاخره بابام گفت خیلی خوب باشه بگو بیاد. خیلی خوشحال شدم.رفتم طرف بابام و بغلش کردم.دو سه ثانیه تو بغلش موندم. از بغلش اومدم بیرون و گفتم ممنونم پدر. از اتاق کار پدرم اومدم بیرون.خیلی دلم میخواست که این نقشم جواب بده.رفتم تو اتاقم و به کاملیا زنگ زدم که بابام اجازه داده میتونی بیای. اونم گفت باشه پس تا ساعت۶....فعلا خدافظ. 💜:آدرین زنگ زد گفت که میتونم بیام منم خوشحال گفتم باشه پس تا ساعت۶....فعلا خدافظ.🤗🤗 خب دوستان میریم به ساعت۶ بعد از ظهر🌆 💜:ساعت۶ بود دیگه باید میرفتم.سریع لباسام رو پوشیدم و کیف و چیزای مدرسمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.مامانم من رو دید و گفت ببخشید خانمی کجا؟گفتم ام خب چیزه.....خب.....راستش.نمیدونستم چجوری جلوی خدمت کار ها بگم.
برای همین خیلی سریع به صورت تلپورت با ذهن به مامانم گفتم.بعد از ارسال پیغام با ذهن خیلی سریع گفتم میخوام برم باهم کلاسیم درس هایی که عقبم ازشون رو کار کنم.بعدش یه چشمک مرموزانه زدم😉 مامان یه خنده کوچیکی کرد و گفت خیلی خوب برو. یهویی بابام از اتاق اومد بیرون و گفت اِ....کاملیا خوب شد دیدمت.میخواستم یه خبرخیلی خوب بهت بدم گفتم شرمنده بابا الان وقت ندارم. دویدم طرف در خروجی که گفت هو هو هو...کجا با این عجله؟گفتم مامان برات توضیح میده و یه بوس براش فرستادم😘 و سریع زدم بیرون از خونه و زود سوار ماسین شدم و به راننده شخصیم گفتم زود زود زود. برو به سمت عمارت آگراست..... وقتی رسیدم میخواستم زنگ بزنم که یهو یاد یه چیزی افتادم یکم از آیفون فاصله گرفتم و بعد زنگ رو زدم. (بچه یادش افتاد که یه دوربینی از آیفون خونه آدرین میزنه بیرو برای همین فاصله گرفت که مثل مرینت نخوره توی سرش😉😄) دوربین اومد بیرون و گفت بله؟ گفتم سلام کاملیا هستم دوست آدرین.میتونم بیام تو؟ _او......البته پرنسس.بفرمایید داخل.ودر باز شد. از خیاط خونشون رد شدم و رسیدم به در ورودی به سالن خونه که ناتالی در رو باز کرد و گفت سلام پرنسس از دیدار دوباره شما خوشحالم.بعد احترام گذاشت. گفتم سلام.من هم از دیدارتون خوشحالم فقط لطفا دیگه به من احترام نذارید و من رو کاملیا صدا بزنید.ممنون.که یهو آقای آگراست گفت خوش اومدید خانم هالورد.
ممنون که تا اینجا همراهم بودید. (راستی فکری که به ذهن آدرین رسید این بود که با پدرش لا مهر و عطوفت رفتار کنه شابد گابریل هم نرم بشه) 💜💛💚💙💜💛💚💙💜💛💚💙 راستی بچه ها۱:مامان و بابای کاملیا و مامان بابای تد هم از قدرت بچه هاشون خبر دارند.۲:مامان بابای کاملیا پادشاه و ملکه قبلی کوامی ها بودند.۳:پدر مادرهای کاملیا و تد در معبد تا۶سالگی کاملیا و۷سالگی تد زندگی میکردند.۴:اون ها هم ۲تا قدرت خیلی کوچیکی مثل ارسال پیام با ذهن به صورت تلپورت و احضار وسایلی که میخواند موقع جنگ،مثل شمشیر.خنجرو....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
مرسی عزیزم