سلام دوستان گلم شرمنده یکم داستانم رو دیر منتشر کردم. توی ابن چند روز خیلی سرم شلوغ بود.
وقتی مامان و بابام داشتن در مورد من کاملیا حرف میزدن من فقط گوش میدادم و باهر کلمش بیشتر خندم میگرفت حرفی که من خیلی خندم گرفته بود این بود که بابام گفت اینا چقدر راحتن😅😅
بعدش که مامانم گفت نکنه دارن هم دیگه رو......تعجب کردم یعنی شناخت مامانم از من این بود؟یعنی من دیگه اینقدر پرو و راحتم که بعد از ۶سال همین که کاملیا رو دیدم ب/ب/و/س/م/ش/😶
البته خیلی دلم میخواست ولی زشت بود.
۵دقیقه بعد از حرف های مامان و بابام رسیدیم به عمارتشون.😮😮😮😮اوففففففففف پسر چقدر بزرگ بود🏰.
کاملیا رو بیدار کردم و بهش گفتم پاشو خوابالو خان رسیدیم.چشماش رو باز کرد و گفتم من خوابالوام نا^مرد.یکم خسته بودم خب.
گفتم خیلی خوب بابا.
پیاده شد و از مون تشکر کرد و یه بوس برامون فرستادو رفت توی عمارتشون😘
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
عالی بود
مرسی عزیزم