10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Chuuya انتشار: 4 سال پیش 401 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم پارت سی ام. فقط تا آخر بخونید لطفا.❤
بن: صبح شده.
میا: آخه من فک کردم شب شده.
بن: 🙁
میا: ناراحت نشو.
بن: 🙁
میا: ای بابا، چی شده؟
بن: ادرین لقب داره اما من ندارم.
میا: چی؟
بن: مرینت به ادرین میگه کیتی، کت ، پیشی، عشق معجزه آسا و خیلی چیزای دیگه. اما من لقب ندارم.
میا: آها. پس مشکلت لقبه.
بن: آره.
میا:تو یکی داری. دیوونه. یادت نمیاد بهت گفتم؟ البته اون خوب نیست. خب یکی برات میسازیم. نظرت چیه؟
بن: خوبه. میا؟
میا: بله.
بن: بیا ما هم باهاشون بریم.
میا: چی؟ احمق اونا پاریسو سپردن به ما بعدش ما هم پاشیم بریم؟
بن: خب آلیا و نینو که هستن.
از زبان ادرین: مرینتتتتتتت.
مرینت: بلههههه.
ادرین: حتما باید امروز بریم.
مرینت: امشب، بله.
ادرین: 🙁
مرینت: چرا ناراحتی؟
ادرین: آخه بن و میا میتونن اینجا بمونن ولی ما باید بریم ....من.....هیچی. ولش کن.
مرینت: 😕
ادرین: متاسفم.
مرینت: بابته؟
ادرین: که ناراحتت کردم.
مرینت: نه،نه،ناراحت نشدم.
ادرین: به هر حال. من میرم دوش میگیرم.
مرینت: اما صبحانه...آمادس.
ادرین: بوش نمیاد.... .
مرینت: مگه باید بوش بیاد؟
ادرین: هر وقت درس میکنی بوش میاد.
مرینت: 😅😳
ادرین: 😁. من رفتم حموم.
مرینت: ب_ب_باش_باشه. ادریتن...یعنی...ادرینن....یعنی...نظنورم...نه ....منظورم...ادرینه😅
ادرین: باشه بانوی من، دریافت شد.😉
مرینت: ممنونم.
ادرین: چرا؟
مرینت: هیچوقت بخاطر لکنتم مسخرم نکردی.... .
ادرین: خواهش😊
آلیا: سلام نینو! خوبی؟ میخواستم بپرسم که.... نمیخوای بیای؟ این چه قراریه که نمیای؟
* بوق*
گوشی رو گذاشتم تو جیب ام. عصبانی بودم. خیلی عصبانی.
رفتم سمت ایستگاه اتوبوس. نشستم رو صندلی. یهو یه گل و نامه دیدم که روش نوشته شده بود: " آلیا سزار"
برش داشتم. تو نامه نوشته شده بود:
« سلام!
ای آلیای عزیزم! تنها عشق من! چرا جای قرار را اشتباه رفتی؟ نامه را درست نگاه کن!»
" نینو لحاف"
تموم شد؟ اما من جای قرارو درست خوندم.... اونجا نوشته شده بود مثلث عشق ما. که میشه موزه لوور. ها؟ مثلث عشق ما؟ وای....نه. الان میام نینو.
منظور از مثلث عشق ما.... اسم اون کافه اس. کافه ای که
کافه ای که برای اولین بار همدیگرو اونجا دیدیم. راستش خواهر بزرگتر نینو اونجا کار میکرد. وقتی دیدمش کوچیک بودم. رو پیشخوان نشسته بود و فقط گریه میکرد. و وقتی من رفتم پیشش آروم شد و سرگرم بازی شد.
بعدش هم تو راهنمایی همو دیدیم. خلاصه همه چی ازون کافه شروع شد. هنوزم دارم به اشتباهم میخندم و تو خیابون های پاریس میدوم. نینو .... دارم میام. رفتم و رفتم. نشستم رو صندلی پارک که نفس تازه کنم. یکدفعه یه بچه اومد و یه کاغذ داد دستم. بازش کردم:
« سلام آلیای عزیزم. دارم میبینمت. میدونم نزدیک کافه ای اما میخوام محل قرار رو تغییر بدم. دنبال این بچه بیا.»
دنبال بچه هه رفتم. رفتم تا رسیدیم به بالای برج ایفل.
دور و برو نگاه کردم. کسی نبود. یدفعه صدای ویلن اومد. بعد چند تا چراغ روشن شد. و صدای دست اومد. یکدفعه نینو از پشت منو بغل کرد. چرخیدم. گفت: افتخار میدین؟
گفتم: ا_البته. با هم رقصیدیم. فک کردم تنهاییم. یدفعه ریتم آهنگ تند شد و شیوه رقص هم عوض شد، بعد از تو تاریکی به طور دایره وار گل های سفید ریخت دور من و نینو. بعدش یه پیرمرد و پیرزن ، ادرین و مرینت، یه دختر و پسر، کلویی و نیک .... از تاریکی زدن بیرون. اونا دور ما رقصیدن و من و نینو هم اون وسط. بعد که رقص تموم شد دوباره اهنگ آروم شد. نینو اومد نزدیک و گفت: نمیخوام مقدمه چینی کنم. با من ازدواج میکنی؟🙃
گفتم: معلومه که آره. 😆😆😆😆
همه دست زدن . بعد مرینت همرو به من معرفی کرد و همه به من تبریک گفتن. اون بهترین شب زندگیم بود. بعد نینو هم چند تا اهنگو برای من پلی کرد( دی جی ) .
بعد با هم رفتیم خونه. وقتی داشتیم میرفتیم پایین ما دخترا جلو بودیم( اخه ماریان هم دختره؟😂)
بعد یهو مردا گفتن: خانوما. و تا ماها برگشتیم هر کدوم یه گل رز دادن بهمون. ادرین به مرینت رز قرمز داد. نیک به کلویی رز زرد داد. بن به میا رز آبی داد. نینو به من رز نارنجی داد. فو هم به ماریان گل رز سفید داد. بعدش گفتیم: دیگه انقد رمانتیک نشید. ما این همه گل دادن های شمارو چیکارکنیم یه کار جدید کنید.
انگار واسه حرف ما آماده بودن. البته فقط ادرین. پرید جلو و ماری رو بوسید.
وای خدای من این پسر تمام ... کلا همه چیو گذاشت زمین انگار نه انگار مدله.
رفتم جلو. و گفتم: نینو تو ازین کارا کنی خودم میکش_.
اونم پرید جلو و منو بوسید. گفت: امشبو آزادم.
گفتم: اره اما عین لاکپشتی.
گفت: مارو نخوری روباه خانم.
گفتم: نگران نباش آقای لاکپشت.
کلویی: واسا ببینم....تو و نینو رینا روگ و کاراپیس هستید؟
آلیا: ام....نه....ام....آره.
کلویی: که اینطور پس ما الان سه تا ابرقهرمان تو جمعمون داریم.
آلیا: از نظر من نه.
مرینت: چییی؟😨
آلیا: چرا میترسی دختر. وقتشه.
مرینت به ادرین نگاه کرد. ادرین یه لبخند زد و گفت: من هر چی تو بگیو انجام میدم. مرینت: پس با هم انجامش بدیم. ادرین: باشه. همه بجز آلیا : چیییی؟!
آلیا: فقط صبر کنید.
مرینت: تیکی، خال ها روشن.
ادرین: پلگ، پنجه ها بیرون.
بن: هیکی، بیا یکم شاخامونو تیز کنیم.( چیزی به ذهنم نرسید)
کرول: سکی ، وقت غذاست.
همه تعجب کردن. البته بجز آلیا. اون دختر باهوشیه و فهمیده بود ولی چون ادرین و بن و کرول رو نمیدونست دیگه تعجب کرد. بعدش گفتم: اره من لیدی باگم ، ادرین هم کت نوار، بن و میا هم کویین شارک و.... وایسا ببینم تو هیچوقت اسم ابرقهرمانیتو نگفتی. اها آلیا و نینو هم که میدونید. کلویی هم مشخصه . نیک هم وایپریون هست.
خب دیگه سوالی نیست؟
پسر بزی: من اسم دارم. اسمم گوت بوی هست.
خلاصه یکمم با ظاهر ابرقهرمانی تو شهر گشتیم.
بعدش مسابقه گذاشتیم. من جلوتر از همه بودم. بعدش آلیا و میا و بعدش هم کلویی و نیک بودن. بقیه عقب تر بودن. نمیدونم چرا کت عقب بود. خلاصه رفتیم و رسیدیم به ندقطه پایان که همون محل قرار آلیا و نینو بود و به عبارتی برج ایفل.
داشتم با خودم فکر میکردم که یهو یادم اومد امشب قرار بود بریم جنگل. ساعتو نگاه کردم. یازده شب. زیادی شب بود.
گفتم: خب خبری از ادرین و نینو نیست؟
آلیا: نمیدو.....
یدفعه صدای نفس نفس زدن یه نفرو شنیدیم بعد از تاریکی یه نفر اومد بیرون. نینو بود. و رو لباس ابر قهرمانیش....خون بود.
گفتم: چی شده کاراپیس؟
گفت: باید فرار کنیم.
گفتم: کت چی؟
گفت: متاسفم مرینت. بعدا معجزه گرشو پس میگیریم. زانو هام شدن. افتادم زمین. گفتم: نه.....نه....
کاراپیس حرفمو قطع کرد: بلندش کنین و دنبال من بیاین . وقت نداریم.اصلا نفهمیدم چی شد. اما آلیا منو برد خونه خودم. وقتی به خودم اومدم تیکی نشسته بود رو پام. رو کاناپه خونم نشسته بودم. آلیا سمت چپم نشسته بود و نینو هم تو آشپزخونه بود.
به صورتم دست زدم. خیس بود. بازم بغض گرفتم و گریم شروع شد. چهره آلیا هم غمگین بود.
مرینت: نینو؟
نینو از آشپزخونه اومد.: بله؟
مرینت: بگو.
نینو: چیو؟
مرینت: چیو؟ ....اینکه چه اتفاقی افتاد؟ اینکه چرا الان ادرین اینجا نیست؟ اینکه چرا تو هیچی نمیگی؟ چرا همه جا آرومه؟ مگه نمیبینید چی شده؟😭
نینو: آروم باش. درک میکنم. الان برات تعریف میکنم.
وقتی گفتین مسابقه بدیم تا پلگ پنیرشو بخوره طول کشید منم برای ادرین وایسادم. بعد با هم راه افتادیم. وسط راه بودیم که ادرین دهنش باز شد و گفت: من....عاشق مرینتم.
منم باهاش حرف زدم. لپ کلام این بود که اون نمیدونه میخواد بیاد جنگل یا نه؟ همرو تعریف کرد. و درست سر جمله ی سرتو درد نیارم یه چیزی تو بدنش فرو رفت و خون از دهنش زد بیرون.
رفتم دنبالش تا ببینم به کجا کشیده میشه. انگار منو نمیدیدن چون کاری باهام نداشتن. خونای روس لباسم هم همون خونایی بود که ادرین بالا اورده بود. بعدش بردنش تو یه کانتین و رفتن. نمیدونم چرا. اما وقتی خواستم برم نزدیکتر نرفتم. چون کلی مسلسل و غیره اونجا بود انگار کشتیه جنگی بود. و یه نمادی مث همونی که رو جعبه معجزه گراس روش بود. و نوشته بود روح جنگل.
مرینت: چی؟
نینو: میدونی چیه؟
مرینت: اره....اخرین باری که کت رو دیدی در چه حالی بود؟
نینو: با معجزه گرش کاری نداشتن اما خود ادرین اخرین بار بیهوش بود. انگار اصلا با معجزه گرا کاری نداشتن. انگار هدفشون بود.
مرینت: خودشه. خودشونن. باید برم.
آلیا: درباره چی حرف میزنی؟
مرینت: روح جنگل منم. من کسیم که صاحب اون کشتیه اما... من دسترشو ندادم. کسی که دستورشو داده رو میشناسم. کلارااااا. اونه. نباید بش اعتماد میکردم. لعنت به من.
مرینت از روپی کاناپه بلند شد و رفت دم کمدش. آلیا رفت تو اتاق و در رو بست.
آلیا: مرینت. منم میام.
مرینت: نه.
آلیا: نه عه چی؟ ها؟ اون همه آدم. بعدش تو میخوای تنهایی بری؟
مرینت در حال جمع کردن لباس و وسایل خودش و ادرین هم بود.
مرینت: نمیتونم جون شما رو هم در خطر بندازم.
آلیا: من میخوام جونمو در خطر بندازم. جون منه. دسته منه . به تو هم هیچ ربطی نداره.
* مرینت دوباره گریه میکنه و میشینه رو زمین*
مرینت با فریاد میگه: چرا نمیفهمی؟..... نمیخوام تورو هم از دست بدم......معلوم نیست......معلوم ادرین....الان زندست....یا مرده..... بعد تو میخوای خودتم بکشی؟
آلیا: متاسفم نمیخواستم ناراحتت کنم.
* مرینتو بغل میکنه . مرینت میره تو بغل آلیا و فقط گریه میکنه*
از زبان آلیا: مرینت حالش خیلی بد بود.
تو بغلم با گریه خوابید. منم گذاشتمش رو تختش و رفتم بیرون.
آلیا: نینو؟ کجایی؟
نینو: اینجام.
رفتم پیش نینو. تو آشپزخونه بود.
آلیا: ما باید بریم. نباید بزاریم اون بره.
نینو: بخاطر همین دارم خوراک راهو آماده میکنم.
آلیا: ممنونم نینو. و متاسفم که اینطور شد. میدونم خیلی زحمت کشیدی.
نینو: نه بابا این حرفا چیه. لباساتو بپوش و لباسا و معجزه گرا هم بردار. منم الان آماده میشم.
آلیا: باشه،ممنون.
رفتم و لباسا رو از خونه خودم و نینو آوردم بعد خیلی آروم معجزه گرامونو از تو اتاق مرینت برداشتم و بردم بیرون. مرینت خواب بود. یکم غذا براش گذاشتیم و راه افتادیم.
نینو: میدونی قراره کجا بریم؟
آلیا: نقشه تو اتاق مرینت بود.
نینو: باشه. بریم.
از زبان ادرین: یاد قدیما افتادم. هر حرفی داشتم به نینو میزدم. پس سفره دلمو براش باز کردم. خیلی ازونا عقب بودیم. من ....عاشق مرینتم . اما...
نینو: اما...؟
ادرین: میدونی که ما یجورایی ملکه و شاه جنگل هم میشیم دیگه. ولی خب....من زیاد دوست ندارم. دوست دارم کنار مرینت باشم. وقتی اونجاییم از هم دوریم اما اینجا کنار همدیگه ایم.
( خلاصه همه چیو بهش گفتم)
گفت: که اینطور. میگذره نگران نباش داداش.
ادرین: ممنون نینو. ببخشید. نمیخواستم سرتو درد.... .
* همون لحظه خون بالا آوردن*
یدفعه یه چیزی از بدنم رد شد. خون بالا آوردم. حالم بد بود. خیلی بد. به وسیله همون کشیده شدم داخل یه کارگاه. سرم با یه میله برخورد کرد. همه چی داشت تار تر میشد. افتادم تو یه کانتین. کلی گرگ و روباه و.... اونجا بودن. اون چیز از من درومد.* خب بچه ها اینجا من باید یه چیزی بگم. اون چیز : یجورایی مثه ماره و... اگه بخوام بگم اگه انیمه سگ های ولگرد بانگو رو دیده باشید. راشومون آکوتاگاوا یجورایی شبیه همین چیزه. و اگه انیمه توکیو غول رو دیده باشید یه چآیزی تو مایه های قدرت کانکی هست. البته اینی که اینجا ذکر شده یعنی تو داستان بیشتر به راشومون آکوتاگاوا شباهت داره.*
اونجا بود که چشام بسته شد.
از زبان مرینت: بیدار شدم. ساعت سه صبح بود.
در اتاقمو باز کردم. یه چیزی توجهمو جلب کرد. آلیا و نینو نبودن، نقشه نبود، معجزه گرا هم همینطور. لعنتی.
زود یه چیزی خوردم و آماده شدم( همون لباسش که تو قسمتای قبل میپوشید. با تیرکمونش. برداشت و رفت) رفتم تو شهر خداروشکر طلسم نامرئی شدن کار کرد. رفتم تو هواپیما و مستقیم رفتم تو ورودی جنگل. باز هم اون بادی که مارو جدا کرد میخواست منو بلند کنه که یه ورد خوندم و آروم گرفت.
رفتم سراغ قصر. رفتم تو اتاق و منتظر موندم. یدفعه کلارا اومد تو. تعجب کرد و گفت: شما اینجا چیکار میکنید؟
مرینت: عوضی.
کلارا: چی؟
مرینت: عوضی....چطور میتونی انقد راحت یه نفرو بکشی و در بری؟ هان؟
کلارا: چی؟ من خبر ندارم؟
مرینت: کجاست؟
کلارا: ک_کی؟
مرینت: بنظرت کی؟ ها؟ رهبر گربه سانان کجاست؟
کلارا: نمیدونم.
مرینت: انقد خودتو به اون راه نزن مگه کشتی رو تو نفرستادی؟
کلارا: نه.... نه من اونکارو نکردم.
مرینت: میدونی چه کسی اینکارو انجام داده؟
کلارا: من....یه چیزی هست.
مرینت: چی؟
کلارا: یه اتفاقی افتاده....وقتی نبودید.
مرینت: چی؟
کلارا: اون....زندست.
خب .امیدوارم خوشتون اومده باشه عکس این پارتو ( همون راشومون آکوتاگاواست) . نظر فراموش نشه.
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
بچه ها قسمت بعدی که هیچی قسمت بعدشم گذاشتم.😐❤
بچه ها من این تست هارو گذاشتم:« عشق معجزه آسا ۳۱ ، عشق معجزه آسا ۳۲ ، حماقت ملانی....فکر کنم قسمت چهارمش»
و تا زمانی که این تستا تایید بشن و بیان و شما بتونید بخونیدشون. من یه مدتی بخاطر امتحانای ترمم نیستم.
اما فقط یک تا دو هفتس. زود برمیگردم . داستان هارو هم میزارم. بدونید در حال بررسی ان.❤
مثل همیشه تستات عالین 😍😍😍💙💙
واییی مرسی😍😍😍
این عکسه رو تو نکشیدی چون دارمش و تو گوگل پره
این رو اوسامو دازای کارگردان کشیده
نه منظورم برای پارت های بعد هست. من خودم تا الان عکس پارت هامو نکشیدم.❤
قسوت بعدیو گذاشتم.❤
نه نه
ببخشید
معذرت میخوام
قسمت بعدی رو گذاشتم.😊😅
عالی ادامه بده کشش هم بدی مشکلی نیست چرا جلوی ایده های نویسنده رو میگرین بزارید همینجوری خلاقیتش ادامه پیدا کنه و در اوج کارش داستان رو تموم کنه چون هرچیزی پایان داره ولی باید تو اوج تموم شه
مرسی از نظرتون.😊
چرا عکس ریونوسوکه آکوتاگاوا با قدرتش راشومون در انیمه ی سگ های ولگرد بانگو رو گذاشتی؟
گفتم که به عنوان مثاله. هر وقت عکس پیدا کردم میزارم رو پارت که بهتون نشون بدم شایدم خودم کشیدم.😄
عکس هات اصلا ربطی به داستان ندارن
چرا دیگه. همونیه که از وسط ادرین رد شده.😐
عالی بود زود پارت بعدی رو بذار
چشم.😊
خیلیییی قشنگ بود پارت بعد هم بزار
چشم در حال نوشتنم.😊