
سلام این داستان ترسناکبه که مینویسم.اولاش شاید زیاد ترسناک نباشه ولی به مرور فکر میکنم باحال تر شه😊
اون صداهای عجیب توی گوشم میپیچید. هیچ وقت... هیچ وقت نمیفهمیدم چی میگن ولی میدونم ساخته ی ذهنم نیستن، اون ها خاطره اند من دیوونه نیستم قطعا همشو توی واقعیت هم شنیده بودم ولی به یاد نمیارمش
توی این فکر بودم که با صدای دوستم به خودم اومد _...(ناتاشا!اهاب چت شده؟) من گفتم:(ها..چی منو صدا کردی؟) الیزابت گفت:(آره...چهار ساعته رفتی تو خودت،وقتی داری میای خونمون خواهشا اینطوری رفتار نکن) الیزابت دوست صمیمی منه.ما توی مدرسه شبانه روزی درس میخونیم و برای تعطیلات قراره برم خونه اونها الیزابت خیلی پولداره و خونشون دست کمی از عمارت نداره ولی من با بورسیه تونستنم بیام این مدرسه
تعطیلات پس فردا شروع میشد،باید وسیله هامونو جمع میکردیم. داشتم خودمو توی آینه نگاه میکردم که در باز شد. روم رو برگردوندم یه دختر دم در بود،گفت:(وای ببخشید کیوتم،اشتباه اومدم اینجا،دنبال اتاق سارا میگشتم) من هم بهش گفتم:(اون اتاق انتهای راهروعه) اون دختره هم محکم در رو بست و رفت.
گوشیم رو دیدم الیزابت پیام داده بود که قراره چند روز زود تر قبل تعطیلات بریم خونشون یعنی دقیقا امشب😐 من بدبخت سریع چمدونمو جمع کردم و تا شب طول کشید.شب هم سریع رفتم پیش الیزابت تا با تاکسی که خانوادش فرستاده بودن به سمت خونه شون بریم. راه طولانی بود،برای همین الیزابت میخواست بخوابه و سریع مثل خرس گرفت خوابید😐 دیدم به گوشیم پیام اومد از طرف همکلاسیم تریسی بود تریسی پیام داد:(کجا موندی؟مگه قرار نبود امشب به جشن مدرسه بیای؟) من جواب دادم:(نه عزیزم ببخشید،من نیم ساعته از مدرسه راه افتادم به سمت خونه الیزابت اصلا نیستم) تریسی پی ام داد:(دیوانه شدی؟ همین ۱۰ دقیقه پیش توی راهرو دیدمت!!!!!!) تعجب کردم تریسی حتما شوخی میکرد تا اومدم بیشتر بپرسم شارژ گوشیم تموم شد.
اومدم الیزابتو بیدار کردم و قضیه رو براش گفتم الیزابت گفت:(تریسی دخترِ شوخیه.حتما شوخی بوده) بعد باز گرفت خوابید
تقریبا نصفه شب بود که رسیدیم الیزابت گفت:(بیا کلید بندازیم بریم بخوابیم بعد فردا خودشون میفهمن اومدیم) من و الیزابت رفتیم کلید انداختیم و از اون هنه پله رفتیم بالا. شب قرار بود توی اتاق الیزابت بخوابیم. خوابیدیم و صبح رفتیم برای صبحانه و اونجا خانواده ی الیزابتو دیدم
یه دختر کوچولو با موهای بافته اونجا بود که عروسک پاندا دستش بود.خواهر کوچولوی الیزابت بود،اسمش هم کیتسون بود مادر و پدر الیزابت هم خیلی پولدار و خوش لباس بودن و خیلی خوش برخورد بعد از ظهر من و الیزابت تصمیم گرفتیم بریم بگردیم وسط گشتن بودیم که کیتسون اومد گفت میخواد باهامون بیاد رفتبم سمت جنگل همه جا خیلی خوشگل بود یهو بارون گرفت و ما رفتیم زیر یه درخت و یه خونه درختی بالاش بود.رفتیم توی خونه درختی و الیزابت گفت:(بچه ها!گوشیم نیست...) کیتسون گفت:(پس حتما جا گذاشتیش آبجی) الیزابت گفت:(نه بابا برش داشته بودم!) من گفتم:(نترس دست منه،توی راه دادیش دست من) الیزابت گفت:(آخیش قلبم ریخت)
دو ساعت گذشت و بارون بند نیومد من گفتم :(بچه ها بیاید بریم) الیزابت گفت:(نمیشه.بارونای اینجا همیشه شدید هستن و ممکنه مریض شیم.ما خانوادگی حساسیم ممکنه آسیب جدی ببینیم) من یکم رفتم توی فکر بعد دوباره همون کابوس هام یادم اومد صداهایی که یادم بود.اونا درمورد مرگ برادرم بودن.الان یادم اومد وقتی داداشم توی حادثه تیراندازی مرد اینا مربوط به اون موقع بود خیلی خوشهال شدم که فهمیدم صداها و کابوس هام مربوط به یه خاطره بوده و یعنی من عقلمو از دست ندادم اما یهو صدای الیزابتو شنیدم که گفت:(واااااااای خدای من!!!!!!!!!!!!!!!کیتسون نیستش!!!!!)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
very good
I love your story
Tnx cutee😊😊😊😊😊😊😊