24 اسلاید صحیح/غلط توسط: لیانا انتشار: 3 سال پیش 1,834 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
چون که جوتشون منتشر نشدن باهم گذاشتم ولی اگه اون دوتا زودتر منتشر شد دیگه ببخشید
عمه هم با ع.ش.و.ه مخصوصی که می دونستم تو دلش داره بهم هزار نوع ف.ح.ش می ده از جا بلند شد و به جمعیت پیوست.
آدرین با لبخند بهم نگاه می کرد. ب.د.ب.خ.ت فکر کرده به همین راحتی می بخشمش. نخیر آقـــا واسه شما هم دارم. با صدای دست ونگاهم به طرف کلرا کشیده شد. همراه با ش.و.ه.ر.ش دونفره م.ی. ر.ق.ص.ی.د.ن و جمعیبت تشویقشون می کرد. کلرا ش.و.ه.ر.ش رو عمیق ب.و.س.ی.د و این بار صدایی تشویق بیشتر شد. وا دختره ب.ی ح.یا. حالا دو ساعت دیگه هم صبر می کرد ما بریم بعد...شبیه پیرزن ها شده بودم. مدام به خودم غر می زدم. کم کم زوج ها هم بهشون اضافه شدن. اخمای آدرین باز تو هم رفته بود. به درک م.ر.ت.ی.ک.ه الکی...
بدون اینکه بفهمم بهش خیره شده بودم اینو وقتی فهمیدم که با لبخند بهم گفت:
-چیه خانوم خوشگل ندیدی؟
اخمام رو کشیدم تو هم که گفت:
-مرینت افتخار یه دور ر.ق.ص رو میدی؟
من نمی دونم یه آدم چقدر می تونه پ.ر.و باشه؟ کاملاً تابلو بود که بخاطر لج کلرا این درخواست رو ازم کرده. اصلاً اگه می خواستم همراهیشم کنم هیچی از ر.ق.ص معمولی ح.ا.ل.ی.م نبود چه برسه به رقص *اسم رقصشو نمیدونم ولی دید تو قسمت خرس عصبانی چجوری م.ی.ر.ق.ص.ی.د.ن؟اونجوریه* ... با لبخند گشادی گفتم:
-نه عزیزم افتخار نمیدم.
پدر جون: عروس گلم گناه داره ببخشش دیگه. پاشید یه دور با هم برقصید.
آدرین لبخند خبیثانه ای زد و دستش رو به سمتم دراز کرد
عمه هم با ع.ش.و.ه مخصوصی که می دونستم تو دلش داره بهم هزار نوع ف.ح.ش می ده از جا بلند شد و به جمعیت پیوست.
آدرین با لبخند بهم نگاه می کرد. ب.د.ب.خ.ت فکر کرده به همین راحتی می بخشمش. نخیر آقـــا واسه شما هم دارم. با صدای دست ونگاهم به طرف کلرا کشیده شد. همراه با ش.و.ه.ر.ش دونفره م.ی. ر.ق.ص.ی.د.ن و جمعیبت تشویقشون می کرد. کلرا ش.و.ه.ر.ش رو عمیق ب.و.س.ی.د و این بار صدایی تشویق بیشتر شد. وا دختره ب.ی ح.یا. حالا دو ساعت دیگه هم صبر می کرد ما بریم بعد...شبیه پیرزن ها شده بودم. مدام به خودم غر می زدم. کم کم زوج ها هم بهشون اضافه شدن. اخمای آدرین باز تو هم رفته بود. به درک م.ر.ت.ی.ک.ه الکی...
بدون اینکه بفهمم بهش خیره شده بودم اینو وقتی فهمیدم که با لبخند بهم گفت:
-چیه خانوم خوشگل ندیدی؟
اخمام رو کشیدم تو هم که گفت:
-مرینت افتخار یه دور ر.ق.ص رو میدی؟
من نمی دونم یه آدم چقدر می تونه پ.ر.و باشه؟ کاملاً تابلو بود که بخاطر لج کلرا این درخواست رو ازم کرده. اصلاً اگه می خواستم همراهیشم کنم هیچی از ر.ق.ص معمولی ح.ا.ل.ی.م نبود چه برسه به رقص *اسم رقصشو نمیدونم ولی دید تو قسمت خرس عصبانی چجوری م.ی.ر.ق.ص.ی.د.ن؟اونجوریه* ... با لبخند گشادی گفتم:
نه عزیزم افتخار نمیدم.
پدر جون: عروس گلم گناه داره ببخشش دیگه. پاشید یه دور با هم برقصید.
آدرین لبخند خبیثانه ای زد و دستش رو به سمتم دراز کرد
پدرجون با لبخند بهمون نگاه می کرد. روم نمی شد بگم بلد نیستم. به بقیه نگاه کردم. همونطور کنار هم تکون می خورد. ساده بنظر می رسید. دستم رو به دست آدرین دادم و تو دلم گفتم:
-خدایا جلو آدم ش.و.ه.ر ض.ا.ی.ع مون نکن. .
- غ.ل.ط می کنی دیگه الکی بگی از اینا خوشم نمیاد .
- ندا تو باز اومدی رو م.خ من ر.ژه بری ها. حالا چهار تا دونه قر واسه دل ش_و_ه_ر_م_و_ن بدیم بده؟ اونم بخاطراینکه نره با ز.ن.ا دیگه برقصه .
ولی الان اونقدر آهنگ ملایم بود که بیشتر از این حرکت می کرد هم جالب نمی شد. آروم تو گوشم گفت:
ببخش خانومم. نمی خواستم امشب اینطوری بشه.
- آدرین
آدرین: جونم
- نه آدرین تو حق....
آدرین: می دونم خانومم. من حق نداشتم تو رو تنها بزارم. ببخش ع.ز.ی.ز.م. باشه؟
ای خدا یعنی می شد دو دقیقه خ.ف.ه بشه من بگم من از این رقص ها بلد نیستم. بعدم بگم حق داری ناراحت باشی. اما خب بدم نشد. ناخواسته من ناز کرده بودم و اونم ناز کشیده بود. بزار بفهمه دیگه این منم که باید واسش مهم باشم. باید بفهمه نباید وجودمو نادیده بگیره. ریز خندیدم و گفتم:
-بخشیدم.
که یهو دامنم زیر پاشنه بلند کفشم گیر کرد و از عقب نزدیک بود بخورم زمین... از ترس داشتم سکته میکردم. چشمام رو بستم و منتظر بودم که محکم بخورم زمین که با صدای دست جمعیت ناخود آگاه چشمام رو باز کردم.
همه از صحنه رقص کنار رفته بودن و من و آدرین مونده بودیم. آدرین کمرم رو گرفته بود و من نصفه بدنم رو به عقب خم شده بود و نیم تنه ادرین روی قسمت خم شده ی بدنم بود. صورتش دقیقا مقابل صورتم. با لبخند جذابی گفت:
-این خانومی و لطفتو هیچوقت فراموش نمی کنم.
نزدیک بود از خنده منفجر بشم. با صدا خندیدم. اما اونقدر صدای دست می اومد که هیچ کس صدای خنده ام رو نمی شنید.
آدرین: حالا شد. همیشه بخند.
با یه حرکت سریع پشت کمرم روبالا آورد وگونه ام رو ب.و.س.ی.د. خنده ام یادم رفت و خ.و.ن به صورتم هجوم آورد.همزمان آهنگ تمام شد و همه واسمون دست زدن. از خجالت داشتم می مردم. وای خیلی تابلو بود. مطمئناً آدرین فهمیده بود. ادرین دستش رو از پشت دور کمرم حلقه کرده بود. روم نمی شد به صورتش نگاه کنم. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-آدرین خیلی بد رقصیدم نه؟
- حر فه ای تر از این نمی شد خانومم. هر کسی نمی تونه به این خوبی این حرکت رو انجام بده والبته به جا...
وای خدای من! یعنی آدرین نفهمیده بود. ایول خدا دمت گرم. تو دلم واسه خودم بشکن می زدم. وای اگه جلو این همه آدم پخش زمین می شدم خیلی تابلو می شد. دلم می خواست آدرین از پیشم می رفت و بلند بلند می خندیدم. به طرف پدر جون رفتیم. از جا بلند شد و واسم دست زد. خدایا دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم. سریع از پدر جون تشکر کردم. کمرم رو از دست آدرین بیرون کشیدم با گفتن:« آدرین گوشیم رو توی رخت کن جا گذاشتم » به طرف رخت کن دویدم. به محض رسیدن زدم زیر خنده. خدا رو شکر خالی بود وگرنه به عقلم شک می کردن. نشستم روی صندلی و بلند بلند خندیدم. اوه اوه خدایا دمت گرم. به تصویر صورتم که تو آینه بود نگاه کردم و باز با صدای بلند خندیدم.
با صدای پایی که به رخت کن نزدیک می شد خنده ام رو خوردم. لب هامو جمع کردم. پرده رخت کن کنار رفت و ریخت عمه خانوم عزیزم نمایان شد. این دیگه اینجا چیکار داشت؟
عمه :عزیزم اینجایی؟ آدرین بهم گفت بیام دنبالت. گوشیت روی میز بود نمی خواد دنبالش بگردی.
وای سوتی پشت سوتی... نمی تونستم خنده ام رو کنترل بکنم. لب پایینم رو گاز گرفتم وبا خونسردی گفتم:
-ا...من فکر کردم جا گذاشتمش. ممنون.
یکی نبود بهش بگه وسط مراسم دخترت جا اینکه فضولی کنی من کجام برو به مهمونات خوش آمد بگو. منتظر شدم تا عمه بره اما نمی رفت.
-چیزی شده عمه جون؟
عمه: نه عزیزم فقط لباستم عوض کن و بیا چون داداشم پروازش دیر میشه میگه می خوام برم.
و لباسم رو که دستش بود رو به طرفم گرفت.اوه خدا روشکر. زود تموم می شد. حوصله این جشن رو نداشتم. حوصله نگاه های زیر چشمی آدرین رو به کلرا نداشتم. با لبخند از عمه تشکر کردم و لباس رو از دستش گرفتم. با لبخند بهم نگاه کرد و از رخت کن خارج شد. سریع لباسم رو عوض کردم و از رخت کن خارج شدم که باز هم عمه رو دیدم. مثل اینکه منتظر من ایستاده بود. بنظر کلافه می رسید. سعی کردم خودم سر صحبت رو باز کنم.
عمه جون ممنون. بازم تبریک میگم.... امیدوارم خوشبخت بشن.
حدسم درست بود. اشک داخل چشماش جمع شد و منو به آغوش کشید. خدایا غ.ل.ط کردم بگو منو نخوره. چش شد یهو. با صدای گرفته ای گفت:
-می دونم آدرین همه چیز رو بهت گفته. دخترم باهاش بد کرد. دختر خوبی هستی خوشبختش کن. ازش بخواه دخترم رو ببخشه.
آخی بهش نمی اومد زن مهربونی باشه. دستم رو بردم سر شونه ش و چند تا ضربه یواش زدم تا آروم بشه.
-عمه گریه نکنید. خوبیت نداره امروز...من قول میدم آدرین رو راضیش کنم. مطمئنم آدرین هم می بخشه. خیالتون راحت.
یکم ازم فاصله گرفت و اشک هاش رو پاک کرد.
-مرسی گلم. انشاا... خوشبخت بشی دخترم.
گونه عمه رو ب.و.س.ی.د.م و ازش خداحافظی کردم.بطرف میزمون رفتم. پدر جون و آدرین از جا بلند شدند. کیف و موبایلم رو از آدرین گرفتم. با همدیگه به طرف جایگاه عروس و داماد رفتیم. آدرین دستم رو گرفت. نگاه کلرا رو دست های ما قفل شد. لبخند مهمون لبم شد. آدرین دستم رو فشرد. باز هم تبریک گفتیم و ازشون خداحافظی کردیم. تمام مدت یه فکر منفی دیگه به دهنم هجوم آورده بود.اینکه نکنه آدرین بخاطر اینکه کلرا رنگ سرمه ای دوست داره این کت رو خریده
- بود اما بعد سعی کردم خودمو توجیه کنم. من این کت رو واسش پسندیده بودم نه کلرا پس جای نگرانی نداشت. آدرین بطرف در ماشین رفت و همزمان در رو واسه ی من و پدرجون باز کرد. ازش خواستم تا اون جلو بشینه اما قبول نکرد. تمام راه به این فکر می کردم که چقدربد شد که میره. خیلی بهش عادت کرده بودم. آدرین هم که خ.ر.ش از پل گذشت و از فردا حتما می شیم همون همکاری که بودیم.
به فرودگاه که رسیدیم من و آدرین مثل جوجه اردکایی که دنبال مامانشون راه میفتن پشت سرپدرجون راه افتاده بودیم. جفتمون از رفتنش ناراحت بودیم. به درب اصلی که رسیدیم پدرجون محکم بغلم کرد و تو گوشم گفت:
-غصه نخوری بابا. درست میشه. فقط بهش زمان بده.
- چشم پدر جون.
پدرجون: آفرین دختر گلم. من مطمئنم که آدرین هم دوستت داره.
بعد بطرف آدرین برگشت و گفت:
- یه مو از سر دخترم کم بشه با من طرفی. اوکی؟
آدرین با لبخند تلخی گفت:
- چشم بابا
اوخی معلوم بود پدرجون رو خیلی دوست داره و از رفتنش ناراحته. پدرجون با لبخند دستش رو سر شونه ی آدرین گذاشت و گفت:
نمی خواد بیاین دنبالم خودم میرم. با این سرو وضع درست نیست بیاید داخل.
آدرین: چشم بابا. زود بیا مواظب خودتم باش.
-تو هم همین طورپسر. این قیافه رو هم به خودت نگیر.
با پدر جون خداحافظی کردیم و با قیافه ی گرفته ای سوار ماشین شدیم. دیگه با آدرین حرفی نزدم. منو به خونه رسوند و خودش رفت. از اون شب دیگه آدرین خیلی کم می شد واسم اس بده.اون هم در حد همین که حالم رو بپرسه.دلم گرفت.اما بعد گفتم بیخیال تصمیم خودت بوده تا اخرشم باید وایسی.
حدود سه ماهی از رفتن پدر جون می گذشت و آدرین اخلاقش تغییر زیادی نکرده بود. هر از گاهی با هم بیرون می رفتیم و بعد منو به خونه می رسوند و تا چهارشنبه هفته بعد کاری به کارم نداشت. انگار چهارشنبه ها یادش میفتاد منم هستم. چند باری هم مامان خونمون دعوتش کرد. وقتی هم خونمون می اومد با همه گرم می گرفت و خیلی خوش اخلاق می شد اما من سمتش نمی رفتم. دلم می خواست اول با خودش کنار بیاد.
شاید هم تقصیر خودم بود که یه گوشه میشستم و به این فکر می کردم که یعنی ممکنه ازش خسته بشم؟؟؟ البته هر وقت باهام مهربون می شد منم رفتارم رو خوب می کردم و کلی ذوق می کردم و بهش امیدوار می شدم.
اون شب هم یکی از همون شبایی بود که آدرین خونمون دعوت بود. با مارسل با هم تلویزیون نگاه می کردن وخونه رو گذاشته بودن رو سرشون. با صدای زنگ گوشیم رو برداشتم شماره رو شناختم. پدر جون بود. با صدایی که پر از خوشحالی ذوق بود گفتم:
-ســـــــلام پدر جون .
پدرجون: سلام عزیزبابا. چطوری باباجان خوبی؟
- ممنون شما خوبی؟
پدر جون: آره دخترم.
- دلم واستون خیلی تنگ شده.
پدرجون: جدی؟
- ا ا ا ...پـدرجون؟؟؟
پدرجون: شوخی کردم عزیزم یه لحظه میای دم در؟
این چند وقت پدر جون خیلی واسم زنگ می زد. متقابلاً منم زیاد بهش زنگ می زدم. خیلی باهاش صمیمی شده بودم.
-چرا برم دم در؟
پدرجون: ا دختر بهت میگم بیا دم در رو حرف من حرف نزن.
من که می دونم سر کاریه اما چشم.
یه لباس پوشیدم و یه شلوارم هم پام کردم که سریع آدرین پرسید:
- کجا؟
- الان میام. دم در کارم دارن.
مارسل : کی کارت دارم آجی؟
-ا تو هم ... الان میام دیگه
سریع رفتم درو باز کردم که پدر جون رو پشت در دیدم. حسابی ذوق کرده بودم. حالا که بابا مامان باز مسافرت بودن دیدم پدرجون که اندازه مامان بابای خودم دوستش داشتم واسم خیلی خوشایند بود. پریدم ب.غ.ل.ش و گفتم:
- وایی باورم نمیشه.
پدرجون: بچه لهم کردی بیا پایین ببینم. خجالتم خوب چیزیه. الان زن خدابیامرزم زنده بود که زنده ات نمیزاشت.
هر دو با هم خندیدیم.
-ا خودلم تنگیده بود پدرجون.
پدرجون: ببین ش.و.ه.ر.ت داره چجوری نگات می کنه. من که مشکلی ندارم.
و با صدای بلند خندید.
ش.و.ه.ر.م؟ به پست سرم نگاه کردم. کسی نبود. با سرفه مصلحتی آدرین نگاهم بطرف بالکن کشیده شد. دستاش رولبه ی بالکن گذاشته بود و به طرف حیاط خم شده بود و با اخم نگاهم می کرد. وا این دیگه کیه؟ از اومدن باباشم خوشحال نیست. باز به سمت پدرجون نگاه کردم.
-پدرجون بیاید داخل. ببخشید من اصلاً حواسم نبود و از پاشنه ی در کنار رفتم. باهم وارد سالن شدیم. پدرجون مشغول سلام احوال پرسی با آدرین و مارسل شد.
به طرف اشپزخونه رفتم. حالا که مامان نبود کارم سخت تر شده بود. نمی دونستم چجوری باید پذیرایی کنم از طرفی آدرین و مارسل سالن رو پر از پوست تخمه کرده بودن.
شربت درست کردم. سینی رو برداشتم و به سالن رفتم. مارسل وپدرجون حسابی با هم گرم گرفته بودن و آدرین یه گوشه نشسته بود و اخم کرده بود. وا این چرا اینطوری شد؟ اخلاقش که تا دو دقیقه پیش که خوب بود.
می دونستم پدر جون می فهمه آدرین اخلاقش خوب نیست. واسه همین سعی می کرد خودش جو رو عوض کنه. شربت رو تعارف کردم و به آدرین که رسیدم گفتم:
- ع.ز.ی.ز.م میشه بیای اتاقم ؟
سینی رو پس زد و گفت:
آدرین: باشه میام.
سینی رو روی اپن گذاشتم و به محض اینکه وارد اتاق شدم رو به آدرین گفتم:
این چه رفتاریه؟ بابات بعد از سه ماه اومده اونوقت تو این طوری اخم کردی؟
آدرین: نمی خوام...
- یعنی چی نمی خوام آدرین؟؟؟
آدرین: همه ی حواسش پیش توست. هر وقت واسش زنگ میزنم همش از تو تعریف می کنه. کلاً من یادش رفتم.
از لحنش که مثل بچه ها شده بود خنده ام گرفت. کنارش روی تختم نشستم و گفتم:
-خب بابا مامان منم همه ی حواسشون پیش توئه.
آدریگ که تعجب کرده بود سریع بطرفم برگشت و گفت:
-جدی میگی؟
دیگه این نقطه ضعف هاش دستم اومده بود. همه ش دوست داشت بهش بیشتر از همه توجه کنم . نمی دونم شاید بخاطر این بود که از بچگی محبت مادر و پدرش رو زیاد ندیده بود. با بدجنسی ادامه دادم:
معلومه که جدی می گم همش سر نهار مامان میگه حالا بچه ام تنهاست. کجاست؟ چی می خوره د.ی.و.و.ن.ه مون کرده هی آدرین آدرین آدرین. خوبه منم مثل تو رفتار کنم؟
یکم اخماش از هم باز شد و گفت:
-مری میشه زود تر ع.ر.و.س.ی بگیریم؟
یکم جا خوردم. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-چرا؟
آدرین: خب حق با مامانته دیگه من همش تنهام خودمم خسته شدم.
تو دلم گفتم:
-من یه چیزی گفتم حالا تو چرا جدی می گیری گل پسر؟؟
آدرین؟
آدرین: جونم؟
- می دونی ...
آدرین: مری من که سر حرفم هستم شرط هاتم قبوله.
-آدرین تو اصلاً این مدت حواست پیش من نیست.هنوز...هنوز کلرا رو د.و.س.ت داری؟
آدرین یهویی ب.غ.ل.م کرد و گفت:
- معلومه که نه د.ی.و.و.ن.ه. این چند وقت درگیر یه سری کارام بودم.
خیلی کیف داد ب.غ.ل.ش . با خودم گفتم خاک بر سر بی ح.ی.ا.ت. خجالت بکش. از بغلش اومدم بیرون و گفتم:
-مطمئن؟
دماغم رو با دو انگشتش کشید و گفت:
-مطمئن مطئن
با ناراحتی بهش نگاه کردم و گفتم:
- اما آدرین من هنوز آمادگیشو ندارم.
آدرین: خب حق داری قرار نبود به این زودیا ع.ر.و.س.ی بگیریم اما باور کن خسته شدم. ع.ر.و.س.ی رو میگیریم اما شرط هات سر جاشه. هر وقت آمادگیشو داشتی زندگی عادیمون رو شروع می کنیم.
همونطور که با گوشه لباسم بازی می کردم گفتم:
-میشه دیگه شهر های دیگه هم نری؟ یا حداقل هفته ای یکی دو روز برو.
آدرین:واسه چی؟ خب مسافرت هم یه بخشی از کارمه.
صدای مارسل بلند شد و صحبتمون نیمه کاره موند. بر خپر م.گ.س م.ع.ر.ک.ه ل.ع.ن.ت...باید حتماً باهاش بطور جدی صحبت کنم.
مارسل: آی آی آی شما دو تا چیکار می کنید؟ آدرین بیا بیرون از اتاق خواهرم تا اون اتاق رو روی سرتون خراب نکردم. از حرف مارسل خجالت کشیدم اما آدرین پ.ر.و پ.ر.و از اتاق رفت بیرون و گفت:
- ز.ن.م.ه. داشتیم با هم حرف خصوصی می زدیم. به ت.و چ.ه بچه؟
مارسل هم وارد اتاق شد و بطرف ما که تو چهار چوب در ایستاده بودیم می اومد گفت:
- تو و.ز.ن.ت ب.ی ج.ا کردید. مری آجی آماده شو می خوایم بریم رستوران.
آدرین ع.و.ض.ی که می دونست من آشپزی بلد نیستم و هر وقت می اومد با مارسل مسخره ام می کردن بلند گفت:
-وا دست پخت مری رو ول کنیم بریم رستوران؟
سه سوت دکمه های لباسم رو که واسه دیدن پدر جون باهاش رفته بودم بیرون رو بستم و همزمان محکم زدم تو پهلوی آدرین و گفتم:
- من آماده م داداش
پدرجون: پهلوی بچه م رو س.و.ر.ا.خ کردی. خوب بگو آشپزی بلد نیستم.
وای چه افتضاحی ما از همه طرف محاصره شده بودیم.
با این حرف پدر جون صدای خنده همه بلند شد. اون شب یکی از بهتری شب هایی بود که تو دوران مثـــلاً ن.ام.ز.د.ی.م با آدرین داشتم.
رو مبل نشسته بودم و فیلم می دیدم. بشقاب میوه م کنارم بود و می خوردم. مامان هم با تلفن حرف می زد. به محض تموم شدن تلفنش گفتم:
-مامان با کی این همه پشت تلفن حرف می زدی؟ س.و.خ.ت اون بیچاره. من و مارسل از صبح تا شب باید بریم کار کنیم که خرج این قبض تلفن رو بدیم. خدا روخوش میاد؟
با ش.و.ه.ر شما بودم. کله ام رو خورد.
- ا؟؟؟ چی می گفت حالا؟
مامان: می گفت شب بیان اینجا تاریخ ع.ر.و.س.ی رو مشخص کنن.
ای آدرین م.و.ذ.ی دیشب کلی باهاش حرف زدم که الان زوده. گفت باشه هر چی تو بخوای. قرار بود دیگه مسافرت هم نره و فقط پاریس تدریس کنه. منو بگو چقدر ذوق کردم که ش.و.ه.ر.م حرف گوش کن شده و اخلاقش تازگیا چقدر خوبه. از رو مبل بلند شدم و همونطور که بشقابم رو روی میز می گذاشتم گفتم:
- شما چی گفتی مامان؟
با ش.و.ه.ر شما بودم. کله ام رو خورد.
- ا؟؟؟ چی می گفت حالا؟
مامان: می گفت شب بیان اینجا تاریخ ع.ر.و.س.ی رو مشخص کنن.
ای آدرین م.و.ذ.ی دیشب کلی باهاش حرف زدم که الان زوده. گفت باشه هر چی تو بخوای. قرار بود دیگه مسافرت هم نره و فقط پاریس تدریس کنه. منو بگو چقدر ذوق کردم که ش.و.ه.ر.م حرف گوش کن شده و اخلاقش تازگیا چقدر خوبه. از رو مبل بلند شدم و همونطور که بشقابم رو روی میز می گذاشتم گفتم:
- شما چی گفتی مامان؟
نگاه تندی بهم انداخت و گفت:
- چی باید می گفتم وقتی که جفتتون با هم هماهنگ کردید؟ می بینی فقط یه هفته نبودمااا. بریدید و دوختید.
چشمام رو تا آخررین حد باز کردم و گفتم:
- ما چی رو با هم هماهنگ کردیم؟
مامان با خنده گفت:
- خودتو نزن کوچه علی چپ دختره چ.ش سفید. آدرین میگه هفته پیش که نبودم با هم تصمیم گرفتید ع.ر.و.س.ی رو زودتر بگیرید.
مامان: بعله دیگه همه چیزو گفت.
- یعنی امشب میاد؟؟؟
مامان: اره دیگه چی باید می گفتم؟
سریع رفتم تو اتاقم ولباسام رو پوشیدم و به طرف آموزشگاه راه افتادم. با آدرین با هم رسیدیم. با لبخند برگشت سمتم و گفت:
- سلام ع.ز.ی.ز.م.
- آدرین تو روخدا اون طوری نخند که دلم می خواد دوطرف لبت رو بگیرم تا آخر ج.ر بدم.
ادرین دستاشو رو هم زد و گفت:
-وا خدا م.ر.گ.م بده چه بد اخلاق! چ.ت.ه؟
- تو راحتی؟ واسه خودت میبری و می دوزی اصلاً نظر من بدبخت واست مهمه؟
با صدا خندید و گفت:
- واسه اون ناراحتی؟ غصه نداره که... خواستم سورپرایز شی ع.ز.ی.ز.م. بد کردم؟
تو این یه هفته اخلاقش خیلی خوب شده بود اما بعضی وقت ها هم حسابی رو م.خ بود. خوب شد اونشب بهش گفتم که حس می کنم بهم بی توجه. حداقل اخلاقش رو درست کرد. یاد کار امروزش افتادم با لبخند حرصی گفتم:
-یه سورپرایزی بهت نشون بدم.
لبش رو گاز گرفت و گفت:
- ا زشته تو محیط آموزشگاه. این چه طرف حرف زدنه؟
باز سر و کله سانکور پیدا شد. حرفمون نیمه کاره موند. حسابی از کارهاش لجم گرفته بود. با اعصابی ت.ر.ک.ی.د.ه وارد کلاس شدم و واسه بچه ها اشکالاتشون رو رفع کردم. کلاس تعطیل شد و از آموزشگاه زدم بیرون. با صدای آدرین که گفت:
- ماشین اون طرف پارکه
به طرفش برگشتم و گفتم:
24 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
40 لایک
عشقمممممم (وجدانم:بی شعور این چه ارز حرف زده عشقم چیه؟. من:خو داستانش عالیه منم بهش میگم عشقم. وجدانم :اوکی) عشقم بعدی رو کی میزاری.
مرسی❤
دیروز غروب گذاشتمش داخل برسی
الان منتشر شد میتونی بخونیش❤
مرسی عزیزم.
اخ جون بلاخره امد
عالی بود اجی جون پارت بعد رو زودتر بزار😘
مرسی اجی
پارت ۱۴ رو دیشب گذاشتم برسی نشد حالا الانم میزارمش
وای ممنون اجی جون خیلی لطف میکنی 😍😍😍😘😘
شرمنده که انقدر تو زحمت میندازیمت😢
نه
خودمم نمیدونم چرا اینجوریم تا یه پارت میزارم سری میریم پارت بعد رو بنویسم
عالی بود
پارت بعدی رو زود زود بزار
مرسی
چشم امروز غروب میزارم داخل برسی
بعدیییییییییییییییییییییی اگه فقط یه روز دیر تر بزاری من میدونم و تو گرفتی؟.
باشه غروب پیزارم تو برسی
وای بالاخره آمد 😄😄😄
حالا ای جینگیلی ای فینگیلی ای شینگیلی 😂😂😂😂
😂😂
پارتای جداشون برسی نمیشد باهم گذاشتم
ای کاش نلظره اون دوتا رو هم برسی میکرد