یک آدم تنها
سلام من JIM ASPHORT هستم داستان من از آنجایی شروع می شود که پدرم و مادرم هر دو دانشمند هسته ای بودند و وقتی من 10 سال داشتم اونا بر اثر یه تیر اندازی تروریستی کشته شدند و واقعا اون روز که خبر مرگشون آوردند بدترین روزم تو عمرم بود انگار مساوی با جهنم بود و کم کم با این قضیه کنار اومدم
من دیگه کسیو نداشتم(نه عمو نه خاله و نه هیچکس دیگه و خانواده تنها بودیم)که باهاش زندگی کنم و منو بردن پرورشگاه بچه های بی سرپرست و وقتی منو بردن تو یه حسی خیلی بد بهم دست داد واقعا حس خیلی بدی بود(نمیتونم توصیفش کنم واقعا دردناکه)
(2 سال بعد)بعد از دو سال جهنمی که گذروندم بلاخره یکی اومد و منو به فرزندی قبول کردند و من خوشحال بودم و اسم پدرم KRILو مادرمSOFIAکلا ادمای خیلی خوبی بودند و منم قبول کردم
داشتم به خونه ی جدید رفتم واقعا زیبا بود و و انقدر با پدر مادر جدیم خو گرفته بودم(فردا)فردا اولین روز تحصیلی سال بود ومنم به پدر و مادرم گفتم من به مدرسه برم گفتند:بابات باید مراحل ثبت نام انجام بده و گفتم:باشه. واقعا ذوق زده شده بودم چون فردا میخواستم برم مدرسه با دوستای جدید و یهو...
یهو...مامانم اومد اتاقم گفت:ببین عزیزم میخوایم شهرتت تغیر بدیم با این کار موافقی. و گفتم:نمیتونم چون این تنها یادگاری پدر و مادر اصلی دارم و نمیتونم و اونم گفت:حق داری هر چی تو بخوای و رفت بیرون و خدارو شکر کردم چون به خانوادی خوبی ملحق شدم
(فردا)من از خواب بیدار شدم و رفتم پائین و آماده شدم که برم مدرسه(چند دقیقه بعد)داشتم تو راه مدرسه راه میرفتم که یهو یه پیرمرد کمک میخواست و هیچکس کمکش نمیکرد و رفتم سمتش کمکش کردم و از من تشکر کرد و گفت:ای پسر تو تنهایی و یهو دست پامو گم کردم و میگفتم:اااا منن خبببب چطوری بگم خب و پیرمرد گفت:اشکال نداره منم جای تو بودم دست پامو گم میکردم ولی تو از خشم درونت پر شدی.از حرفاش متوجه نشدم ولی راست گفت چون خشم در درون من جاری بود که یهو...
دیدم یهو...ساعتم زنگ میخوره و مدرسم دیر شد بد بخت شدم و باعجله زیاد خودمو به مدرسه رسوندم و وارد کلاس شدم و دیدم همه جا پر بود الا اون نیمکت آخر و رفتم نشستم و معلممون(خانم KELER)همه ی اسمامونو خوند و گفت:بچه ها یکی تون نیست و یهو دیدم یه دختر اومد و از خانوم معلم عذر خواهی کرد و اومد نشست کنار من (حوصله دخترارو ندارم چون رو مخ هستند)
کلاس تمام شد زنگ تفریح بود رفتم حیاط نشستم روی صندلی و به گوشی خیره شدم عکس های مامان بابای اصلیمو میدیدم و گریه گرفت کنترل خودم کردم و یکی از بچه اومد پیش من و گفت:حالت خوبه. گفتم:آره اون گفت :این عکسای کیه تو و پدر و مادرت وگفتم همه ماجرا رو و گفت:رفیق چه دورانی گذروندی اگه کسی دیگه ای بود حتما خودکشی میرد و خندیدم
مدرسه تمام شد رفتم خونه و واقعا خسته بودم(3سال بعد)یکی زنگ زد به گوشیم اون گفت:واسه انتقام آماده ای JIM ASPHORT و گفتم:تو کی هستی با من چیکار داری و آدرس داد گفت:بیا اینجا اگه نیای حقیقت ها مخفی میشوند و گوشیو قطع کرد و به حرفش مشکوک شدم چون گفت حقیقت ها پس من میرم دنبالش
خب دوستان من اولین باره که دارم داستانم رامینویسم خب تازه کارم ببخشید که بیشترش حوصله سر بر بود ولی اگه شما موافقید این داستان رو ادامه بدم ولی اگه نه اصلا حذفش میکنم چون بعدی هاش خیلی هیجان انگیز تر میشه پس نظر بدین
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بود