من این رو امروز میزارم
صدای جیغ..بلند ...ایزابلا بود...سریع از تخت پایین اومدم ..پاهام بدجوری درد میکردن...دویدم به سمت اتاق ...بارون وحشتانک تند میزد...رعدوبرق هم میزد خیلی بد بود شده بود عین فیلم های ترسناک ...ولی من نمیترسیدم ...دویدم به در اتاقم ...تا الکس رو خبر کنم ... دیدم چند نفر داخل اتاق الکس بودن ...الکس هم بیهوش افتاده بود...رفتم پایین چند نفر نگاهبانی میدادن بدون اینکه دیده بشم رفتم داخل اشپز خونه دیدم ...چیزی که دیدم من رو وحشت زده کرد😭😭🥺
ایزابلا زخمی شده بود ...کنار شونش زخمی شده بود..و خون دستش همه جا بود..ترسیدم ...و از اشپز خونه اروم فرار کردم و به سمت اتاقم میرفتم که ۱نفر اونا من رو دید ..و داد زد داره فرار میکنه ....رسیدم به اتاقم و در اتاقم رو قفل کرده بودم..خیلی ترسیده بودم..سر تا پام خونی شده بود... اینا خون ایزابلا بودن.....خیلی ترسیده بودم ... تلفنم رو برداشتم ...و به جسیکا زنگ زدم .....🥺🥺😭😭با گریه میگفتم ..جسیکا برگردین...ایزابلا ...زخمی شده ..الکس هم بیهوشه ...چند نفر اینجان ...پشتم به بالکن بود..بالکن هم باز کردم ....یهو یه نفر در اتاق رو شکوند...جیغ زدم ..ترسیدم ....تلفن از دستم افتاد و پرت شد پایین ...جیغ میزدم خیلی میترسیدم...یکی از اونا من رو گرفت و موهام رو کشید ...خیلی میترسیدم...یهو......😶😶😶😶😶😶😶😭😭😱😖
داستان از زبان کاترین هست/ ....... یهو...... همه جا داشت تاریک میشد...نمیتونستم ببینم.....نمیتونستم نفس بکشم...حالت بدی قرار داشتم ...نمیتونستم نفس بکشم که همه جا تاریک شد ...دیگه هیچی ندیدم.......⛈⛈⛈⛈⛈⛈⛈⛈🌧🌧🌪🌪🌫🌫⚡⚡❄
داستان از زبان جسیکا ..../ رسیدیم خونه ....بارون خیلی وحشتانکی میبارید رعد و برق های شدیدی میزد...با خاله هانا رفتیم داخل اشپز خونه به اریک و اروین هم گفتیم ...برن طبقه ها رو دنبال الکس و کاترین بگردن ....وقتی رفتیم داخل اشپز خونه ...(نویسنده / راستی جنی بیمارستانه ...چون تصادف کرد....)با صحنه ی خیلی بدی رو به رو شدم...خاله هانا جیغ زد ...من افتادم رو زمین ....و خون های ایزابلا رو میدیدم ...چند ساعت بعد / ایزابلا رو رسوندیم بیمارستان ....گفتن حالش خوب میشه.....و فقط یه زخم جزئی داره ...الکس به هوش اومده بود...ولی هیچی یادش نمیومد...خبری از کاترین نبود..تلفن شکستشو داخل اتاقش پیدا کردیم داخل اتاقش خون ریخته بود..پزشک قانونی باید مشخص میکرد خونه مال کیه .....اون خون هم مال ایزابلا بود...و هم مال کاترین بود...نمیدونستم چه بلایی سر کاترین اومده پلیس ها همه جارو میگشتن ....وقتی ....کاترین رو برده بودن یه نامه گذاشته بودن که اون رو پلیس برای اثر انگشت برد ۱۰ دقیقه بعد از.....
.....از اداره ی پلیس زنگ زده بودن ....گفتن هیچ اثر انگشتی روی نامه پیدا نشد...جنی هم داخل وضع بدی بود...تصادف کرده بود...حالش خوب نبود با خاله هانا و اریک رفتیم به سراغ پلیس الکس و اروین رو گذاشتیم تا مراقب جنی و ایزابلا باشن ...وقتی رسیدیم اداره ی پلیس...مارو به یه اتاق راهنمایی کردن...مثل اینکه اتاق سرهنگشون بود...وقتی وارد اتاق شدیم ...سرهنگ نگران بود...و خاله هانا بدجوری نگران شد ...اریک گفت ...سرهنگ دیوید ...چه اتفاقی افتاده ....سرهنگ گفت این نامه رو میخونم...اما هول نکنید....
نامه ای که سرهنگ میخوند/ (با سلام به دوستان عزیز لطفا نگران کاترینتون نباشید بعد که ازش حرف کشیدیم جنازشو تحویلتون میدیم...)راستی این رو شوخی نکردیم...اگه میخواید پلیس رو خبر کنید ...خبر کنید...ما گروه ..... عقاب ابی هستیم .....خاله هانا حالش بدشد...وقتی سرهنگ گفت گروه عقاب ابی....اریک یه طوری شد...ورنگش پریدو استرس گرفت..گفت این گروه چه گروهی هست؟ سرهنگ گفت گروه خلاف کارانه که ما سعی کردیم سال ها قبل کاری کنیم که گروهشون از بین بره و با شکست شروع شد...و چند از پلیس ها هم که خودشون رو به شکل خلافکار دراوردند...کشته شدن ....اریک رنگش بیشتر پرید...گفتم کاترین ....کاترین چه ربطی به این قضیه داره ؟
گفت کاترین ....دختر یکی از سَرگُرد هایی بودن که عملیات رو طراحی کردن...و ایشون کسی که این اکادمی رو تاسیس کرد... اقای استفان///پدر خانم کاترین هستن...اریک بیشتر ترسید...و...گفتم چه اتفاقی واسه ی پدرشون افتاده چند ساعت بعد از اونجا اومدیم بیرون ...خاله هانا فشارش افتاده بود...و اریک هم رنگش پریده بود...هنوز از شنیدن اون داستان ترسیدم...مکنه کاترین بمیره ...
داخل بیمارستان همه چیز رو واسه ی ایزابلا تعریف کردم..ایزبلا ترسید و زد زیر گریه ...که نکنه بلایی سر کاترین بیاد ....الکس و اریک رنگشون عین گچ شده بود...یه لحظه رفتم پیششون و گفتم میخوام باهاتون صحبت کنم....و از بیمارستان بیرون اومدیم ...و به پشت بیمارستان رفتیم ....یدام به اون نامه ای افتاد که واسه ی الکس اومده ...فکر کردم نکنه اونا هم عضو این گروه بوده باشن ....داشتم فکر میکردم...که الکس گفت چه خبره ...واسه ی چی مارو کشوندی اینجا..
ممنون میشم نظر بدید منتظر پارت بعد باشین ....
راستی عکس این پارت عکس کاترینه نظر بدید ..🌹🌹اگه نظر هم ندید داستان رو میزارم پارت بعد رو تا چند روز نمیذارم امتحانام زیاد شدن و اگه بخوام بنویسم درمورد ۳ شوالیه و ۱ پرنسس مینویسم و همزمان دوتاش رو باهم پیش میبرم 🌹🌹🌹
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی عالی بود❤
خیلی عالی بود ممنون
من ی حدس هایی زدم 😕😕
یکی از اونایی که کاترین رو دزدیدن ول کن
بعدی رو زود تر بزار گلم
من چند روزه که گذاشتمش اما منتشر نمیشه
تقریبا ۶ یا ۵ روزه گذاشتمش
تست منم ی هفته اس ی تست ساختم منتشر نمیشه درکت میکنم
عالی بود زودتر بعدی رو بزار مردم از هیجان😆😆😆
امروز صبح گذاشتمش
خیلی خوب بود
ادامش....
مثلا کاترین از قضیه پدرش پی میبره و وقتی شب الکس می خوابه خواب میبینه که کاترین کجاست و فکر میکنه این فقط یه خوابه و نه به کسی میگه نه میره ببینه کاترین واقعا اونجا هست یا نه.....
کلا از این جور حرفا
نه 😭😭😭لطفااااا این داستانو ادامه بده 🥺🥺تازه داستان جالب شدهههه
وای الان این سوال ها داخل ذهن من ایجاد شد:اوکی کاری کرده بود اون گروه خلافکار ها رو می شناخت؟ سر کاترین چی میاد؟
اره کاترین اونا رو میشناخت ...بیشتر از این راهنمایی نمیکنم تا فردا که پارت ۱۰رو بزارم
بی نظیر عالی فقط حیف که عکس کاترین رو ندیدیم ولی در کل. عالی بود
متاسفانه عکسش ثبت نشد ...هرکاری کردم عکسش ثبت نشد راستی فردا شروع میکنم به نوشتن پارت ۱۰ تا اخر فردا مینویسمش ..عکس پارت رو هم عکس الکس میزارم
عالیییییی