وقتی سگن را دیدم ۴

خب بچه ها گفته بودم که اون روزا خیلی خوب بود ولی یه نوع آرامش قبل از طوفان بود بریم بعدی تا ادامه بدم

هفته های بعدی بود که اذیتش تازهههه شروع شد... خیلی گاز میگرفت گاز هایی که واقعااااا درد داشت ولی با اون جثه ی کوچیکش. خیلی اذیت میکرد مربی گرفته بودیم براش مربیش خیلی خوب بود ولی اون فقط کارای سرگرمی مثل دست دادن و اینا رو یاد گرفته بود. خب راستش انگار باهامون لج میکرد من با همه ی اینا خیلی دوستش داشتم ولی اون اذیت میکرد

همه عروسکامو میرفت می‌میجویید و همش رو فرشامون دستشویی می‌کرد میرفت می‌شست رو گربم گوشیشو میجویید و کلیییییی اذیت میکرد

ولی واقعا قشنگیاشو داشت چند ماهش بود تازه و اصلا نمیشد بغلش کرد انقدر که وول می‌خورد دلم براش تنگ شده الان با خودتون میگید مگه نداریش هنوز؟ نه دیگه ندارمش بیاین اسلاید بعد

ما زمانای خواب و بیرون بودنمون اون رو داخل یه قفس بزرگ میذاشتیم به اسم پارک سگ تازه جای دستشویی هم میذاشتیم برا ولی یه روز اومدیم دوستمم باهامون بود مامانم کلید رو انداخت روی در ولی دید صدایی نمیاد کلید و تکون داد و باز هم صدایی نمیومد!! ما همه گفتیم یه چیزیش شده در رو باز کردیم و دیدیم اون جلو دره در قفس رو باز کرده بود اومده بود بیرون و زندگیمون رو با خاکککک یکسان کرد همون موقع مامانم زنگ زد به یه دکتر دامپزشک و گفت ما میخوایم این رو مجانی بدیم به کسی که میتونه ازش نگه داری کنه من و مامانم با هم گریه میکردیم و دوستمم بغضش گرفته بود مامانم با مشورت با من اون رو به یه خونواده داد که یه سگ دیگه داشتن

بله اون روزای خوش من با سگم تموم شده بود و من دیگه هیچ وقت اون رو ندیدم (این داستان بر اساس واقعیت ساخته شده)خب خاطره ی آلوچه جونم تازه شد😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 لطفا لایک کنید و نظرتون راجع به این داستان واقعی بنویسید