
خب این پارت دوم به روم نیارین دیر کردم خودم میدونم😐
یه بازار بود که همه توش با لباسای سنتی بودن هر کسی یه کاری میکرد انگار یه رو ستا بود ولی خب راستش رو به خواین از روستا خیلی خیلی بزرگ تر بود رفتم دم یکی از دکه ها یه زن بود که ظرف های حصیری میفروخت داشتم ضرف هارو میدیدم که به ی ینفر خودرو برگشتم دیدم یه مرد نسبتن پیر بود +ب.ببخشید حواسم نبود پیرمرد:اشکالی نداره دخترم بگو ببینم تو اینجا این وقت روز چیکار میکنی؟ +خ. خب ( تو ذهنش معلومه اگر راستش رو بگم فکر میکنه دیونه هستم)من دنبال یه کار هستم! پیرمرد:جدن خب چرا نمی رو توی قصر کار کنی هم بهت غذا میدن هم جای خواب زنی که ضرف های حصیری میفروخت و تا اون موقع به اونها نگاه میکرد گفت زن:هه لابد دیونه شدی دیگه نه؟ اخه اون چرا باید توی قصری کار کنه که پادشاهش همچین ادم دیونه ای هست؟ من شنیدم که پدر و مادرش رو کشتن ا. ت ویو با حرفی که زد چشمام گرد شد از اونجا دور شدم و دنبال یه راه برای برگشت گشتم
یونگی ویو مثل هر ماه لباسای معمولی پوشیدم و تغییر قیافه دادم هر ماه اینجوری به شهر میرفتم ته مطمئن بشم کسی دلالی یا کرون فروشی نمی کنه داشتم توی بازار قدم میزدم که ی دختر با لباسای عجیب و غریب دیدم خیلی شبیهش بود انگاری خودش بود! یه جایی قایم شدم تا حرفاش رو بشنوم بعد از شنیدن مکالمشون هه خودم پدر و مادرم رو کشتم اره؟ ولش کن فعلا باید دنبال ی هه راهی باشم که اون دختر رو بهشون به سمت قصر ا. ت ویو دباره برگشتم به همون جایی که بهوش اومدم و سعی کردم برگردم به همون جایی که کمپ کرده بودیم اما هرچی گشتم هیچی پیدا نکردم امکان نداشت برگشته باشن اردو یه هفته ی کامل طول میکشید! پس یه جا نشستم و به این فکر کردم که فعلا با باید دنبال یه جایی برای استراحت باشم دوباره یاد حرفای مرد افتادم چرا توی قصر کار نمی کنی؟ هم بهت غذا میدن هم یه جایی برای خواب ولی سریع فکرش رو از سرم بیرون کردم و دباره رفتم سمت روستا تا این دفعه واقعا
کردم و دباره رفتم سمت روستا تا این دفعه واقعا دنبال یه کاری بگردم یونگی ویو وقتی رسیدم قصر فورا دستور دادم که تمام مغازه های توی بازار رو ببندم دلم میخواد بدونم حالا که همه ی مغازه ها بستن میخواد چیکار کنه😏 ا. ت ویو وقتی رسیدم به بازار دیدم که همه ی دکه بستم و هیچکس اونجا نیست یعنی چه اخه چیشده؟ یه مرد رو دیدم که داشت زمین رو جارو میزد رفتم سمتش و از پرسیدم +چه اتفاقی افتاده چرا همه ی دکه هارو بستن؟ پیرمرد :منم نمی دونم دختر جون فقط یه سری سرباز اومدن و گفتن پادشاه دستور داده که تمام مغازه های شهر امروز تعطیل بشه و همه هم رفتم خونه هاشن با خودم فکر کردم که حالا چیکار کنم حالا دیگه مجبورم برم و تو قصر کار کنم و تو راه سعی میکردم همش خودم رو اروم کنم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالا خره به قصر رسیدم رقتم توش و بهم یه کار دادم الان یه خدمت کار بودم حالا که فکرش رو میکنم اونقدر هام بد نیست تا اینکه خبر اومد انگار پادشاه دستور داره که همه ی افراد قصر یه جا جمع بشن انگاری هر ماه همه توی یه جا جمع میشن تا پادشاه به هر کسی که میخواد ترفیع بده
خیلی میترسیدم فکر میکردم اصلا قرار نیست ببینمش! با ترس و لرز به سمت اوتاق رفتم دیدم همه ی چیزی را و مشاوران همه ی افراد توی قصر اونجا بودن چیزی که جالب بود پادشاه حتی یه صیغه هم نداشت و ازدواج هم نکرده بود! 😐شنیده بودم که حق نداریم توی چشمای پادشاه نگاه کنیم پس سرم رو انداختم پایین و رفتم یه گوشیه نشستم
خب تموم شد دیگه میدونم این پارت کوتاه بود پارت بعدی رو احتمالا جمعه میزارم و اقا برین توی نظر سنجی شرکت کنم ببینم کی بزارم جلسه ی دوم زبان کره ای رو یا کلا پاکش کنم؟ 😐
.......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد 💜
زود بعدی رو بزار
پارت بعد زودتر
لطفان بزار پارت بعدو 🤕اگه بزاری هم فالوت می کنم هم تستو لایک می کنم کامنتم که الان گذاشتم
پارت بعد رو گذاشتم از دیروز تاحالا توی صف بر رسی هست نمی دونم چرا منتشر نمی سه تازه وان شات جین رو هم گذاشتم اونم هنوز که هنوزه توی صف بر رسی هست🥲
اووووووووووو
کو تا جمعه
فردا بزار😆😆
تولو اودا
عالی بوددددد
بوسسسسسسسسسسس کیوتم
عالییی
اییی نمیسه فردا بزاریش 😐
حیح ببینم چی میشه شاید اخر شب بزارمش ولی شمام باید حمایت کنیدا🤨😂
باش تا اخر توسط من حمابت میشی تو هی ادامش بده تا فصل چهار 😂😂
عالییییییییییییییی ❤❤❤😘😘😘😘
مرسیییی❤