این هم پارت 9
الیا ازش پرسید منظورت چیه مرینت هم گفت من به توماس و ریچارد کمک کردم که برگردن اما کار اشتباهی کردم چون داشتیم یک جوری از کوه به پایین میومدیم که ریچارد افتاد زمین و مرد چون وقتی که گرگ بهشون حمله کردم بود یک سکته قلبی کرده بود ریچارد ولی به روی خودش نیاورده بود بابت همین مرد منم در راه غیر عمد بهش گفتم که در اینده امیلی و گابریل بچه دار میشن و اسم بچشون هم میشه ادرین توماس با شنیدن این حرف تصمیم گرفت که گابریل رو بکشه اما چون میدونست کت نویر یا همون ادرین نمیزاره تصمیم گرفت که به ادرین اسیب بزنه تا بتونه ازش رد بشه منم توی این 15 سال عضو گروه اون بودم تا 1 ساعت پیش که سرم گیج رفت و افتادم زمین وقتی بلند شدم همه چیز یادم اومد و سریع اومدم اینجا الیا گفت چجوری می خواهی توماس رو شکست بدی مرینت گفت که راهی برای شکست توماس وجود نداره چون تیکی ناپدید شده و ادرین هم معجزه گر اش رو از دست داده هم خودش اسیب دیده همون موقع بود که تریکس گفت مرینت یک راهی هست که بتونی تبدیل بشی مرینت گفت چه راهی تریکس گفت اگه بهت فشار روحی یا احساسی و یا ترس وارد بشه معجزه گر کینترو رو ضاهر میکنه که بتونی تبدیل بشی مرینت گفت کینترو چیه تریکس هم گفت کینترو یک کوامی قدرت مند است که تو تمام معجزه گر ها وجود داره مثلا مال تو بنفش است و یا مال کت نوار سیاه و سبز (👆👆👆) مال تو دیگه تو خلق کردن هیچ محدودیتی نداره و یا مالکت نوار هم قدرت نابود کردن بیشتر میشه هم میتونه چیز های نابود شده رو درست کنه ....
مرینت گفت در مورد چیزی که میگی از توماس و ریچارد شنیدم وقتی که گرگ بهشون حمله کرد و چون تیکی نبود راهی برای تبدیل نداشتم تنهایی چیزی که یادمه از گوشواره ام یک چیز بنفش اومد بیرون و بعدش دیدم افتادم زمین اما هنوز متوجه نمیشم چرا تیکی تو این همه سال ناپدید بوده تریکس گفت درست بگو چه اتفاقی افتاد مرینت گفت که یادمه دیدم گرگ داره میاد به سمتم و خیلی ترسیدم یک لحظه گوشواره شروع به درخشش کرد و وقتی در کیف رو باز کردم دیگه اونجا نبود تریکس گفت مطمعنی گوشواره شروع به درخشش کرد چون فقط در صورتی این اتفاق میوفته که استاد فو یا هر نگهبان دیگه معجزه گر هارو ارتقا بده اما اخرین ارتقا 13 سال پیش پیدا کرده امکان نداره همچین چیزی جر اینکه... مرینت گفت جز اینکه چی تریکس گفت حرف های امیلیا رو یادته مرینت گفت اره چطور تریکس گفت همه اون اتفاقات که امیلیا بهت گفت اتفاق افتاد مرینت یکم فکر کرد گفت نه توماس اصلا به اونها زنگ نزد تریکس گفت دو تا فرضیه ممکنه وجود داشته باشه یک ممکنه گذشته رو عوض کرده باشی بابت همین تیکی رو نتونی پیدا کنی مرینت گفت پس گوشواره ها چی تریکس گفت مطمعنی گوشواره ها معحزه گره مرینت درست نگاه کرد و دید معجزه گره گذاشتش روی گوشش همون موقع تریکس یک فکری به ذهن اش زد و در گوش الیا یک چیزی گفت الیا هم قبول کرد ...
الیا و تریکس شروع به تهمت زدن به مرینت مثلا میگفتن دروغگو تو تیکی رو نابود کردی یا شاید تو واقعا مرینت نیستی و داری دروغ میگی مرینت از نارحتی بسیار زیاد یک داد بلند زد و داد باعث شد دوباره اون موجود بنفش بیاد بیرون و تبدیلش کنه وقتی تبدیل شد تریکس سریع پرسید تیکی کجاست لیدراگوس هم در جواب گفت تیکی در یک چاله زمان و مکان گیر کرده و فقط در صورتی میشه نجاتش داد که دو نفر هم رو لمس کنن تا تیکی بتونه از چاله نجات پیدا کنه و لیداگوس به حالت عادی یعنی مرینت تبدیل شد و مرینت افتاد زمین مرینت وقتی بلند شد گفت چه خبره تریکس و الیا کلی خندیدن و همه چیز رو به مرینت گفتن مرینت گفت برای این کار به معجزه گر خرگوش نیاز داریم که من دارمش و ساعت رو از توی جیب اش در اورد الیا پرسید چطوری مرینت هم گفت خودش اومد به گذشته و این رو به من داد وقتی معجزه گر رو به من داد اتفاقی چاله زمانی ای که باهاش در زمان سفر میمرد اون رو به سمت خودش کشید الیا گفت پس اینطور مرینت گفت تریکس برو و معجزه گر اسب رو بیار تریکس هم رفت و معجزه گر اسب رو با کوامی اش اورد و مرینت معجزه گر خرگوش رو برداشت و تبدیل شد و به الیا گفت همینجا بمونه الیا هم قبول کرد مرینت معجزه گر اسب رو از تریکس گرفت و به 15 سال قبا رفت وقتی رسید دید که توی یک خونه است سریع معجزه گر اسب رو در اورد و تبدیل شد به لیدی هورس شد و به روی کوه رفت و دید که همون موقعی است که یک سنگ رو برداشت و داشت تمرکز میکرد و به لیدراگوس تبدیل شد با دیدن این صحنه هم تعجب کرد و هم خوشحال شد وقتی به حالت عادی بذگشت و افتاد زمین سریع رفت سمت مرینت و پرید سمت دستش وقتی دستش خورد به اون برگشت به 15 سال بعد تازه تیکی هم باهاش برگشته بود تیکی از هیچی خبر نداشت تنها چیزی که یادش بود این بود این بود که توی یک جای تنگ و تاریک بود و داشته له میشده و الان اینجاست با دیدن مرینت بزرگ شده تعجب کرد و نشناختش مرینت همه چیز رو توضیح داد و تیکی همه چیز رو متوجه شد ...
تیکی گفت پس اون مرینت چی میشه الیا گفت اون چیزی یادش نمیاد و اون دو تا در هیچ صورت نتونستن مرینت رو ببینن تیکی پرسید اما چرا الیا از مرینت پرسید مرینت اصلا یادته اون دو تا پسر بهت در مورد کسی گفته باشن که بهش دست زده و ناپدید شده باشه مرینت کمی فکر کرد و گفت نه همون موقع ها بود که مرینت گفت که گربه سیاه کجاست دید که کسی چیزی نمیگه رفت جلو و دست الیا رو گرفت الیا هم همه چیز توضیح داد مرینت ناراحت نشد بلکه خوشحال هم شد الیا دلیل خوشحالی مرینت رو پرسید مرینت هم در جواب گفت بیاین بریم به موزه الیا گفت اما انگشتر گربه سیاه اونجا نیست مرینت گفت نگران نباش من میتونم با تمرکز کردن و گذاشتن دستم روی جایی که انگشتر گربه سیاه بوده پیداش کنم الیا خوشحال شد و با تریکس و تیکی به سمت موزه رفتن وقتی رسیدن دیدن که شهردار داره گریه میکنه رفتن جلو و دلیل اش رو پرسیدن شهردار گفت یکی دخترم رو گرفته و باهاش رفته تو و گفته باید لیدی باگ رو تحویل بدید اما نمیدونم لیدی باگ کجاست و یا کیه مرینت و الیا گفتن بزار ما بریم تو لطفا شهردار گغت شاید شما رو هم بگیره مرینت گفت مطمعن باش همچین اتفاقی نمیوفته و ما دخترت رو نجات میدیم شهردار گفت باشه برید مرینت و الیا وقتی رسیدن تو دیدن که کلویی به سقف چسبیده و دهنش بسته شده مرینت گفت الیا میدونی انگشتر کحا بوده الیا گفت اره دنبالم بیا و بردش کنار یک سکو که هیچی روش نبود مرینت دستش رو گذاتش روی میز و تمرکز کرد بعد چند ثانیه میز شروع به تکون خوردن کرد و مرینت با تیکی و کینترو تبدیل شد ( بچه ها تو داستان من اگه یک کینترو با یک کوامی ترکیب بشه کینترو اون رو به لیدارگوس و یا کیانترو تبدیل میشه و تیکی یا پلگ به یک سلاح تبدیل میشن و اینکه کیانترو همون گربه سیاه است و اخرین چیزی که باید بگم لیدارگیوس همون لیدی باگ است با کینترو و کیانتریوس گربه سیاه) لیدارگیوس داشت پلگ و ادرین رو پیدا میکرد که یک دفعه ....
لیداراگیوس جا خالی داد چون دید با ذهنش دید یک چیزی داره به سمتش میاد و درست هم بود یک چالو بزرک داشت به سمتش میومد لیدراگیوس شمشیر اش رو بلند کرد و دنبال اون کسی که چاقو رو پرت کرد گشت اما اون رو پیدا نکرد الیا داشت با کمک تریکس کلویی رو نجات میداد وقتی کلویی اومد پایین و الیا دهنش رو باز کرد کلویی داد زد اون زیر موزه است و همون موقع بود که یک چاقو اومد بالا و رفت توی پای لیدراگیوس و به حالت عادی برگشت وقتی به حالت عادی برگشت یک سوراخ به وجود اومد که از توش صدای ادرین میومد مرینت با پای چاقور خورده و زخمی سریع به سمت اون سوراخ رفت و پرید پایین وقتی رسید پایین دید که ادرین و کلی ادم دیگه اونجا هستن کمی که دقت کرد دید که توماس هم عین اونها اونجاست و دارن از بدنشون یک چیز سیاه رنگ میکشن بیرون مرینت رفت تا به ادرین کمک کنه اما بک میدان نیرو دور اون ادم ها بود که نمیگذاشت مرینت اون ها رو نجات بده تیکی خیلی خسته بود و مرینت چیزی نداشت که بهش بده همون موقع بود که یکی با صورتی زخمی اومد جلو و گفت معجزه گر ات رو بده منم همه رو ازاد میکنم مرینت نمیدونست باید چکار کنه داشت فکر نیکرد که یک دفعه ....
امیدوارم خوشتون اومده باشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خوب بود