9 اسلاید صحیح/غلط توسط: Farnoosha انتشار: 3 سال پیش 809 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام سلام👋👋خدمتتون پارت جدید💕ببخشید یه خورده دیر شد💗
خب اول خواستم از این ۴تا اکانت تشکر کنم بابت اینکه همیشه حمایت میکنن🙏 همیشه هم کامنت میزارن و خلاصه که ممنونم ازتون🙏💕خب دیگه بریم سر داستانمون😋❤
چارلز:خب گابریل ببین...من میدونم پسرت چه اتفاقی واسش افتاده...امیلی و گابریل و مرینت با هم:چییییییی😳😳😳گابریل:تو از کجا میدونی؟😳مرینت:وقتی اینو شنیدم شاخ در اوردم ولی به خودم اومدم و با بغض گفتم خواهش میکنمممم بهمون بگیددددد....چی صبر کن من اینو میشناسم و تازه داشتم به خودم میومدم و گفتم شما چارلز اندرسون هستید؟وایسا ببینم بابای کاااااارن😳گابریل:اما تو از کجا میدونی چارلز؟ چارلز:خب...داشتم توی خونه چند تا طرح واسه اداره درست میکردم که دیدم یه صدای وحشتناکی داره میاد و یکی رو دارن با خودشون میبرن اونا چند تا ادم بودن که ماسک زده بودن و من هیچی رو ندیدم و رفتم دنبالشون و دیدم ادرین پیششونه..(جون دلت همه رو هم راست گفتی😑)گابریل:وایسا ببینم اگه دیدیش چرا نجاتش ندادی چارلز؟😠 چارلز:با یه پوزخندی که مجبور بودم بزنم گفتم چون میتونم به یه شرطی واست نجاتش بدم😏گابریل:مگه ما دوست نبودیمممم؟ چارلز:بله و هستیم فقط من میخوام پسرت رو به یه شرطی ازاد کنم اگه به شرطم عمل نکنین باید خودتون تو شهر بگردید و پیداش کنید...گابریل: واقعا واست متاسفم چارلز تو....مرینت:نزاشتم دیگه ادامه بده و گفتم اقای اگرست الان رفاقت شما و اقای اندرسون مهم تره یا ادرررررین؟😠😠اقای اندرسون خواهش میکنم بگید شرطتون چیهههه؟ چارلز:خیلی خب بگم گابریل؟ گابریل:خیلی خب بگو😒 چارلز:گلوم رو صاف کردم و گفتم...خیلی خب ببین این مرینت خانم باید با پسر من ازدواج کنه....مرینت:چیییییی😳😰من منننن...امیلی:مگه مرینت فروشیه که داری با ما معاملش میکنی هااان؟😠 چارلز: من نمیدونم خود دانی که پسرت برات مهمه یا یه دختری که باهات هیچ نسبتی نداره خانم امیلی...و تو گابریل من نمیدونم میخوای چیکار کنی ولی اگه میخوای پسرت ازاد بشه باید این خانوم جوان با پسر من ازدواج کنه...مرینت:میدونستم کارن خودش اینو به باباش گفته چون منو دوست داره...ولی واسم مهم نیست...ادرین از هر کس و هر چیزی واسم عزیز تره و نمیتونم پا پس بکشم😪😓چارلز:احساس گناه میکردم ولی مجبور بودم دیدم سه تاشون ساکت بودن و گفتم خیلی خب پس من رفتم دیدم که..
چارلز:دیدم که دختره داره دنبالم میدووه...روم رو برگردوندنم به سمتش و گفتم خب میشنوم؟😏 مرینت:با بغضی که به زور داشتم جلوش رو میگفتم گفتم من حتی اگه بگید بمیرم تا ادرین ازاد بشه هم اینکار رو میکنم😓چارلز:خب...پس....با اینکه با پسرم ازدواج کنی مشکلی نداری؟ مرینت:چی پیش خودت فکر کردی هاااان؟😠معلومه که مشکل دارم من اندازه سر سوزن دوسش ندارممممم....ولی دارم اینو به خاطر ادرین میگم میفهمیییییی؟🤧☹ چارلز:برام مهم نیست دلیلش چیه دختر خانوم فقط میدونم که اگر با پسر من ازدواج نکنی ادرین همونجایی که هست میمونه....مرینت:خیلی خب(با بغض و داد میگه) ولی من فقط ۱۷سالمهههه😠چارلز:خیلی خب هیچ مشکلی نداره که فعلا یه ۷،۸ ماه نامزد میمونین و بعدش با هم ازدواج میکنین تا اون موقع دیگه حتی ۱۸سالت هم شده نه؟😏🤨 مرینت:باشه فقط بروووووو😞🤧😪وقتی رفت همونجا کنار عمارت ادرین اینا خودمو پرت کردم رو زمین و نشستم و بغضم ترکید و مدام بی صدا اشک میریزم که حس کردم یه دستی رو شونم گذاشته شد...دیدم پشتم مامان ادرینه و دوباره سرمو برگردوندمو دوباره اشک ریختم(الهی بمیرم واست😭😭) امیلی:چی شده دخترم نگران نباش نیازی به اون مردیکه پرو هم نداریم...پیداش میکنیم...مرینت:نمیشه😭😭امیلی:اما چرا؟ مرینت:چونن...چون...چون من درخواستش رو قبول کردم😭😭😭😭امیلی:چییییی؟😰 مرینت:ادرین از جونم هم واسم عزیز تره حتی اگر بهم بگن باید به خاطرش بمیرم واسش میمیرم برای همین مجبور شدم😭😭😭😭
امیلی:الهی عزیزم😪خیلی خب ناراحت نشو بیا بریم داخل...مرینت:گریم داشت بند میومد و یکم هق هق کردم و گفتم ممنون اما من باید برم خونه...دوس دارم تنها باشم.. امیلی:درک میکنم عزیزم😞 مرینت:اما یه خواهشی ازتون دارم...خواهشا لطفا نزارید ادرین بفهمه من دارم با کارن ازدواج میکنم😭اصلا دلم نمیخواد فکر کنه من دوسش ندارم....امیلی:باشه دخترم برو خونه نگران ادرین نباش😞مرینت:ممنون🤧 (بریم سراغ چارلز و کارن...الان تو ماشین هستن)چارلز:دختره داشت از ناراحتی دق میکرد بچه ی پرو😠کارن:نگران نباش بابا تا جایی که بتونم خوش بختش میکنم... نمیزارم واسش ناراحتی بمونه😊(بچه پروووووو😠😠😠)چارلز:نمیزاری واسش ناراحتی بمونه؟😑چرا نمیفهمی تو اونو از عشقش جدا کردی😠😠کارن:هی هی پدر اروم باش اولا من جداشون نکردم سرنوشت مرینت رو با من نوشتن😁(مر*ض😑)دوما شما هم با من همکاری کردید پس شما هم همدست منید😏چارلز:من نمیدونم کجای تربیت تو رو اشتباه رفتم که اینجوری شدییییی...اخه تو نه به من رفتی نه مامانت به اون ارومی و نه داداشت😠😑کارن:هرچی باشم ادم خوبی هستم(جون دلت😑)درضمن مرینت مال منه بابا نمیزارم دست هیچکس به جز خودم بهش برسه فهمیدییییی😠الانم دیگه بس کن و این موضوع رو تمونش کن بابا😠تحمل ندارم😤چارلز:خیلی خب اروم باش.. خب راستش منم بدم نمیاد یه عروس گیرم بیاد(پدر و پسر مثل هم لج*نید😑) کارن:میدونستم😃😏 چارلز:شما باید با ما زندگی کنید...کارن:چیییی؟🤯نه خیرم من میخوام با زنم تو یه خونه دیگه باشیم یا خودم میخرم یا واسم میخری ولی عمرا با شما و مامان و داداش زندگی کنیم😶چارلز:چته انگار نه انگار که خونه پدرته این همه لم میدی و حال میکنی بعد الان شد خونه بده؟😐 کارن:نه من عاشق خونمونم و با شما زندگی کردم ولی دلم میخواد با مرینت یه جای جدا زندگی کنیم🙃(اصلا فکر نمیکردم بتونم یه همچین شخصیت رو مخب بسازم😑😐🤭🤭)
مرینت:رفتم خونه مامان بابام گفتن از صبح کجا بودم ولی یه ذره هم بهشون محل ندادم و دویدم سمت اتاقم و با گریه شدید خودمو پرت کردم رو تخت و اشک میریختم😣😣😭😭تیکی دلداریم میداد...تیکی حرف نزن وگرنه میراکلسم رو در میارم فهمیدی ؟😤😭 تیکی هم دیگه حرفی نزد و من موندم و اون همه اشکی که بدون توقف میومدن حس میکردم یه ذره هم کنترل اشکام دستم نبود😭همینجوری که گریه میکردم هی خاطراتم با ادرین میومد تو ذهنم که چقدر جلوش به لکنت میوفتادم و چقدر اون روزا خوش بودیم و هیچ دغدغه ای نداشتیم🤧همیشه شاد بودیم دلم واسه وقتی که ادرین(وقتی کت نوار بود) بهم میگفت بانوی منو چرت و پرت میگفت و من دعواش میکردم تنگ شده بود(واقعا دلت واسه دعواهات تنگ شده؟😶😑)دیگه داشتم حالت تهوع میگرفتم از بس گریه کردم ولی خودمو کنترل کردم و به خودم اومدم😞اشکام رو پاک کردم و تمام عکسای ادرین رو گذاشتم توی سطل اشغال و تمام گل هایی که بهم داده بود رو پر پر کردم و ریختمشون توی سطل و همزمان بدون صدا اشکام میومدن😞یکم بدون اینکه گریه کنم نشستم رو تختم و فکر میکردم...که واقعا چجوری میخوام با این مسئله کنار بیام😪یه حسی بهم میگفت من مجبورم با این قضیه کنار بیام...به زور یه لبخند زدم که دارم با این قضیه کنار میام و بعدش پوفی کشیدم و گفتم دارم کیو گول میزنم😪ولش کن...دیگه بهتر بودم ولی از درونم داشتم اتیش میگرفتم....رفتم پیش مامان بابام و بهشون گفتم راستش من...من...من دیگه به ادرین علاقه ندارم...
تام و سابین:چییییی😳😳😳سابین:چجوری میتونی اینو بگی هااان؟😶تو ادرینو از جونتم بیشتر دوست داشتی...😳مرینت:دیگه...دیگه...دیگه بهش علاقه ندارم و الان....الان عاشق کارن اندرسون شدمممم(راستی بچه ها یه نکته اول داستان فامیل کارن اولدمن بود ولی چون این فامیل رو بعدا توی یه داستان دیگه هم دیدم تغییرش دادم لطفا گیج نشید😉)تام:اما دخترم من نمیتونم درک کنم مگه عشق الکیه که یروز عاشق یکی باشه فرداش عاشق یکی دیگه؟ مرینت:بابام کاملا درست میگفت اما دیگه چاره ای نداشتم و گفتم ارهههههه من کارن رو دوست داررررررمممممم...(الهی بچم😢) سابین:خیلی خب دخترم اروم باش....ما کاملا درکت میکنیم عزیزدلم❤ مرینت:اروم تشکر کردم و بعدش ادامه دادم که میشه برم بیرون یخورده هوا بخورم؟ تام و سابین:البته عزیزم❤ مرینت:ممنونم😣 (میریم سراغ ادرین بیچاره😢) ادرین:تقریبا ۳روز بود که گیر اینا افتادم و واسم مهم نبود فقط به حرفشون دقت میکردم که یعنی چی من باید مرینتو ترک کنمممم....😢من بدون اون میمیرم😭اما...تو اعماق مغزم داشتم گم میشدم که بالاخره یکی در رو باز کرد...ادم کارن،:ازادی(مگه زندانه😑)ادرین: داشتم شاخ در می اوردم وایسا ببینم یعنی بیخیالم شدن😳😃(الهی بمیرم واست😢) تا تونستم دویدم و از اونجا دور شدم و دویدم سمت خونمون....امیلی:گ..گا..گابریل اووووون ادرینه؟😃😃😃😃دویدم سمتش و بدون این که چیزی بگم از شدت ذوق بغلش کردم....ادرین:ا..اممم مامان ممنون نمیتونم نفس بکشم🤭😂گابریل:سلام پسرم😃😃😃😃😃ادرین:بعد از اینکه رفتم داخل یه چیزی خوردم و رفتم تو اتاقم و یهو یادم افتاد....
ادرین:یهو یادم افتاد من هنوز به مرینت نگفتم😧حتما خیلی نگرانم شده....پلگ:اره حتما نگرانت شده کممبرای منم خیلی نگرانم بودن😁ادرین😑مسخره بازی در نیار پلگ من مطمئنم خیلی نگرانم شده....بزار بهش زنگ بزنم پلگ....مشترک مورد نظر قادر به پاسخ گویی نمیباشد لطفا بعدا تماس بگیرید ببببیب (خیلی رو مخه خدایی🤭)ادرین:م مررر...مرینت چرا جواب نمیدییییی😢پلگ:نگران نباش گوربووونت بشم حتما داره پنیر میخوره😁ادرین:خ*ف*ه شو پلللللگ نمیبینی ۱۱۲ بار بش زنگ زدم جواب نمیدههههههههه😭(خو عدد دیگه ای به ذهنم نرسید😑) چیکار کنم پلگ😭😭😭باید برم خونشونننن...امیلی:داشتم کتاب میخوندم دیدم ادرین با نگرانی داره میدوهه بیرون...کجا میری پسرم چیزی شده؟🤨ادرین:بدون اینکه به مامانم محل بدم دویدم سمت خونه مرینت ایناااا....سابین:تام من نگران مرینتم مرینت برای ادرین جونشم میداد چی شد که ازش جدا شده؟😢😧تام:زندگیه دیگه عزیزم...بزرگ میشن عشق واقعیشون رو بالاخره پیدا میکنن😞😙سابین:امیدوارم...دینگ دییینگ..بزا ببینم کیه این موقع شب؟🤨تام:لابد مرینته دیگه هنوز نیومده...سابین:نه اون گفت شب میره پیش الیا...(باز کردن در...)آ..آ..ادر....ادرین تویی؟😶😳ادرین:بله سلام خانم دوپن چنگ خواهش میکنم بهم بگید مرینت کجاس....از صبح هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیده خیلی نگرانشم😢😢😢سابین:اما فک کردم...اوه بیخیال..تودلش..لابد نمیدونه مرینت دیگه دوسش نداره. پس بهتره از زبون خودش بشنوه نه من...خیلی خب ادرین...رفته خونه ی الیا...ادرین:اهان ممنون...دویدم سمت خونه الیا..(زنگ خونه ی الیا رو زد) الیا:ا..ااا..ادرین تو اینجا چیکار میکنی؟😳 ادرین:مرینت کجاس الیا باید ببینمش...الیا:اما مرینت اینجا نیست...
ممنونم که خوندید..نتیجه چالش داریم💕لطفا نظراتتون رو درباره ی رمان در کامنت ها بگید😘و اگر خوشتون اومده لطفا لایک کنید❤
ناظر عزیز و محترم لطفا منتشر کنید....ممنونم💕
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
36 لایک
اینجا برای من یک سوال پیش میاد اون چرا با معجزه گرش وقتی که کسی نبود تبدیل نشد
خدایی چه شخصیت رو مخی ساختی البته منم ساختما اما اون از این بدجنس تره و راس میگفتی مامانای ما اصلا اینجوری نیستند تو همون پارت نتونستم بگم و بد جایی کات میکنی کلافه شدم
اره خودمم میدونم شخصیاتام خیلی رو مخن😂خیلی دوس داشتم مامانامون مثل مامانای اروپایی درکمون میکردن و یا اینقد گیر نمیدادن😔👌
من خودم یه دخی بی عصاب همشم تو دلم میریزم میترسم بترکه
اره دقیقا منم😣خیلی دلم میخواست یکی درکم کنه😣
اوهوم بعد میگن چرا دخترا لات شدن من همه توجه خانوادم رو داداشمه
ی نظریه .... چرا پلگ وقتی آدرین گروگان بود کمکش نکرد تا فرار کنه؟؟؟؟؟؟🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔
چون که پلگ پیشش نبود❤پلگ زمانی که ادرین گم شده بود توی خونه مرینت بود و مرینت نمیدونست پلگ چون ادرینو گم کرده بود به مرینت پناه برد ولی مخفی میشد که مرینت نفهمه
آها اوکی
عالی بود
ممنونم
داستانت عالیه ادامه بده آفرین 💋💋💋💋💋جسارت نباشه چند سالته؟
راستی فالویی بفالو
ممنونم💕۱۴ سالمه
ممنونم....خودمم دوس دارم به خدا:/
حرف نداشت ولی دوست دارم کارن رو بکشم😐👌🏼
عالی بود 😭😭😭😭
میسی:/
عالییییی بود آجی 😍😍
چقدر دیر متوجه شدم پارتت اومده ☹️☹️
ج. چ: اینکه به همه ی آرزوهای دیگه ام برسم😐😂
ممنونم اجی جونم....ایشالا که برسی:)
مرینت فروشی😂
داستانت محشره. 😍😍
ادامه بده گلم.
وای جرررر:/ممنونم گلم:)