12 اسلاید صحیح/غلط توسط: لیانا انتشار: 3 سال پیش 1,493 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
واقعا ببخشید که دیر شد بجاش دو تا پارت نوشتم
.تا یه هفته توماس از مدرسه تا خونه همراهم بودتا دیگه کم کم ترسم ریخت و باز خودم تنها به خونه برمی گشتم. با اینکه تفاوت سنیمون در حد پنج یا شش سال بود ولی اون فکر خیلی خیلی پخته تر از من کار می کرد. علا رقم شیطنت هاش...
مامان: مامان جان تو برو بشین اصلاً حواست نیست ببین کاهو ها رو چجوری خرد کردی ؟
-ا مامان خوبه دیگه.
مامان: چیش خوبه بچه؟ برو دستات رو بشور نخواستم کمکم کنی.
مارسل: سلام بر آبجی خانوم.خسته نباشید.
-سلام. ممنون داداش
دستام رو شستم و به طرف مارسل که حالا در حال خارج شدن از آشپزخونه بود برگشتم. قبل از اینکه بره سریع گفتم:
-داداش
مارسل: جون داداشی؟
- می شه از این به بعد چهارشنبه ها بیای دنبالم؟
مارسل: آبجی فدات شم خودت که می دونی گرفتاریام زیاده ... خودت آژانس بگیر بیا دیگه...
دلخور گفتم:
-باشه ببخشید.
.مارسل اومد کنارم و گفت:
-نبینم آبجی خانومم ازم دلگیر باشه. رو چشمم میام دنبالت. نبینم گرفته باشی .اتفاقی افتاده؟
-نه داداش ولی این دوستت هی گیر میده برسونمتون. خب سختمه خجالت می کشم هر شب هر شب با اون بیام. هی میگه من جای مارسل...
مارسل: آدرین آدمی نیست که تعارف کنه اگه نمی خواست بهت تعارف نمی کرد ولی درستش نیست با اون بیای اگه می دونستم نمی ذاشتم خواهری حالا هم دیگه غصه نخور. خودم از هفته دیگه دربست در اختیارتم. خوبه؟
- آره داداشی عالیه
و محکم لپش*و بوسیدم.
مارسل: لوس نشو دیگه... میز رو بچین ضعیفه که حسابی گشنمه.
.سرمیز شام حسابی توماس ومارسل سر به سر هم میزاشتن و همه رو می خندوندن. دلم خیلی هوای بابا رو کرده بود. از وقتی چند تا پروژه کاری رو قبول کرده خیلی کم پیش میاد خونه باشه. بیچاره آدرین که همیشه تنهاست. من با وجود اینکه دورم این همه شلوغه ولی وقتی بابا نیست احساس تنهایی می کنم.
بعد از رفتن توماس و همسرش تصمیم گرفتم به اتاق مارسل برم. از اون شب هایی بود که خوش اخلاق بود و می تونستم
راحت باهاش حرفام رو بزنم. مطمئن بودم اگه الان واسه کسی نمی گفتم حرفام رو دیوونه می شدم. مطمئناً جولیکا هم ممکن بود تخت تاثیر حرفای آدرین قرار بگیره و نتونه خوب بهم مشاوره بده. هر چی باشه مارسا خودش یه مرد ومیتونه احساسات مرد ها رو بهتر حس کنه و بیشتر می تونست کمکم کنه. از طرفی می دونستم اگه به توماس بگم نمیتونم هر لحظه ازش کمک بخوام چون اون دیگه زندگی خودش رو داشت و با وجود بچه ی نازش حتماً اونقدر مشغله هاش بیشتر شده که دیگه وقت کمک کردن به منو نداره.
در اتاق مارسل رو زدم.
مارسل: بیا تو ببینم دیگه چی میخوای؟
-ا داداش از کجا فهمیدی؟
مارسل: از اونجایی که اگه باهام کاری نداشتی همین طور سرتو مثل چی زیر می نداختی و می اومدی.
-بی تربی_ت...داداش
مارسل: جون داداش
-داداش نمی دونم چطوری واست بگم؟
،مارسل:هر طور راحتی
هر کاری کردم نمی تونستم افکارم رو متمرکز کنم و حرفایی رو که می خواستم بزنم رو کنار هم بچینم.
مارسل:مری کوچولو من خوابم میادا نمیخوای بگی چی شده؟
یه دفعه زدم زیر گریه... نمی دونم چی شد که اشکام همین طور پایین می ریختن.
رنگ مارسل پرید و بغ*لم کرد و آروم گفت:
مارسل: مری داری دیوو*نم میکنی آبجی چیزی شده؟کسی تو دانشگاه اذیتت کرده؟ محیط کارتو دوست نداری؟
با هر سوالی که مارسل ازم می پرسید سرم رو به علامت نه گفتن به طرف بالا می بردم.
مارسل: خب آبجی خوشگلم من که این طوری نمی فهمم چی شده. چطوری باید کمکت کنم فدات شم؟
با پشت دستم صورتم رو پاک کردم و گفتم:
-اگه بگم دعوام نمی کنی؟
مارسل: معلومه که نه
با صدای لرزونی گفتم:
- من تا حالا خوا_ست_گار نداشتم.
مارسل زد زیر خنده و گفت دیو_ونه تو هنوز بچه ای غصه ی اینو می خوری؟
حرصی شدم و گفتم:
-نخیـــــر
مارسل: پس چی شده؟
-داداش... آدرین
پدرام: آدرین چی مری؟ درست حرف بزن. دی_وو_نم کردی.
سرمو رو فرو کردم تو ب.غ.ل روم نمی شد به صورتش نگاه کنم و بگم آدریگ ازم خواس_تگ_اری کرده. مارسل هم شروع کرد به نوازش موهام این طوری آرامش بیشتری گرفتم وبا صدای آرومی گفتم:
-ازم خواست_گاری کرده.
پدرام با صدای عصبی گفت:
غل^ط کرده. گریه که نداره. دیگه اصلاً نمی خواد بری پیشش سر کار
-داداش من کارمو دوست دارم. بزار همشو تعریف کنم.
مارسل: چشم آبجی هر چی تو بگی. گریه نکن. راحت حرفتو بزن.
-داداش من هنوز بچه ام. فکرام قاطی شده. اصلاً نمی تونم هضمش کنم. نمی دونم باید چیکار کنم.
مارسل که می خواست جو رو عوض کنه با لحن خندونی گفت:
-چی چیو من هنوز بچه م؟ من هم سن تو بودم سه تا بچه داشتم. یهو با فهمیدم حرف پدرام سرم ر به سمت صورتش گرفتم. خودش از حرف خودش خنده ش گرفته بود. با صدای بلند خندیدم . مارسل هم خندش گرفت.
به طرف میزش رفت و روی میز نشست و گفت:
آفرین حالا شد. حالا مث بچه آدم بگو چ مرگ_ته که من خیلی خوابم میاد فردا هم باید برم سر کار.
-داداش من گیج شدم. آدرین اصلاً منو دوست نداره و ازم خوا_ستگ_اری کرده.
پدرام: چطور؟
همه ی حرف های آدرین رو واسش تعریف کردم. بعلاوه اینکه من از شخصیت آدریگ با چند تا رفت و آمد چیزی رو نمی دونم اما از اخلاقش سر کلاس چون مغروره خوشم میاد. اولش واسم سخت بود که از احساسم واسش حرف بزنم اما وقتی مارسل سر به سرم می زاشت و بینش از احساساتش نسبت به دوست دخ_تراش واسم تعریف می کرد منم با جرئت بیشتری حرفای دلم رو واسش می زدم وقتی حرفام تموم شد مارسل بعد از کمی فکر کردن گفت:
-آدرین عصبی بوده. شاید از روی انتقامی که می خواد هر چی سریعتر از اون دختر عمه اش بگیره این حرفا رو به تو زده. اگه تو هم آدرین رو دوست داشته باشی فایده ای نداره چون ع_ش_ق یه طرفه فقط باعث عذاب خودت میشه آجی گلم. مطمئنم اون هم تا چند وقت دیگه خودش از پیشنهاد خودش پشیمون میشه. تو هم غصه شو رو نخور دیگه آجی برو راحت بگیر بخواب که فردا کلاس داری.
اگه آدرین از تصمیمش منصرف نشد که مطمئنم منصرف می شه اونوقت یه فکر اساسی می کنیم.
-باشه داداشی مرسی که پیشمی.
لپم رو کشید و گفت:
-برو بخواب دیگه به هیچیم فکر نکن کوچولو
-شبخیر داداش
-شبخیر
غل^ط کرده. گریه که نداره. دیگه اصلاً نمی خواد بری پیشش سر کار
-داداش من کارمو دوست دارم. بزار همشو تعریف کنم.
مارسل: چشم آبجی هر چی تو بگی. گریه نکن. راحت حرفتو بزن.
-داداش من هنوز بچه ام. فکرام قاطی شده. اصلاً نمی تونم هضمش کنم. نمی دونم باید چیکار کنم.
مارسل که می خواست جو رو عوض کنه با لحن خندونی گفت:
-چی چیو من هنوز بچه م؟ من هم سن تو بودم سه تا بچه داشتم. یهو با فهمیدم حرف پدرام سرم ر به سمت صورتش گرفتم. خودش از حرف خودش خنده ش گرفته بود. با صدای بلند خندیدم . مارسل هم خندش گرفت.
به طرف میزش رفت و روی میز نشست و گفت:
آفرین حالا شد. حالا مث بچه آدم بگو چ مرگ_ته که من خیلی خوابم میاد فردا هم باید برم سر کار.
-داداش من گیج شدم. آدرین اصلاً منو دوست نداره و ازم خوا_ستگ_اری کرده
.مارسل: چطور؟
همه ی حرف های آدرین رو واسش تعریف کردم. بعلاوه اینکه من از شخصیت آدریگ با چند تا رفت و آمد چیزی رو نمی دونم اما از اخلاقش سر کلاس چون مغروره خوشم میاد. اولش واسم سخت بود که از احساسم واسش حرف بزنم اما وقتی مارسل سر به سرم می زاشت و بینش از احساساتش نسبت به دوست دخ_تراش واسم تعریف می کرد منم با جرئت بیشتری حرفای دلم رو واسش می زدم وقتی حرفام تموم شد مارسل بعد از کمی فکر کردن گفت:
-آدرین عصبی بوده. شاید از روی انتقامی که می خواد هر چی سریعتر از اون دختر عمه اش بگیره این حرفا رو به تو زده. اگه تو هم آدرین رو دوست داشته باشی فایده ای نداره چون ع_ش_ق یه طرفه فقط باعث عذاب خودت میشه آجی گلم. مطمئنم اون هم تا چند وقت دیگه خودش از پیشنهاد خودش پشیمون میشه. تو هم غصه شو رو نخور دیگه آجی برو راحت بگیر بخواب که فردا کلاس داری.
اگه آدرین از تصمیمش منصرف نشد که مطمئنم منصرف می شه اونوقت یه فکر اساسی می کنیم.
-باشه داداشی مرسی که پیشمی.
لپم رو کشید و گفت:
-برو بخواب دیگه به هیچیم فکر نکن کوچولو
-شبخیر داداش
-شبخیر
آفرین حالا شد. حالا مث بچه آدم بگو چ مرگ_ته که من خیلی خوابم میاد فردا هم باید برم سر کار.
-داداش من گیج شدم. آدرین اصلاً منو دوست نداره و ازم خوا_ستگ_اری کرده
.مارسل: چطور؟
همه ی حرف های آدرین رو واسش تعریف کردم. بعلاوه اینکه من از شخصیت آدریگ با چند تا رفت و آمد چیزی رو نمی دونم اما از اخلاقش سر کلاس چون مغروره خوشم میاد. اولش واسم سخت بود که از احساسم واسش حرف بزنم اما وقتی مارسل سر به سرم می زاشت و بینش از احساساتش نسبت به دوست دخ_تراش واسم تعریف می کرد منم با جرئت بیشتری حرفای دلم رو واسش می زدم وقتی حرفام تموم شد مارسل بعد از کمی فکر کردن گفت:
-آدرین عصبی بوده. شاید از روی انتقامی که می خواد هر چی سریعتر از اون دختر عمه اش بگیره این حرفا رو به تو زده. اگه تو هم آدرین رو دوست داشته باشی فایده ای نداره چون ع_ش_ق یه طرفه فقط باعث عذاب خودت میشه آجی گلم. مطمئنم اون هم تا چند وقت دیگه خودش از پیشنهاد خودش پشیمون میشه. تو هم غصه شو رو نخور دیگه آجی برو راحت بگیر بخواب که فردا کلاس داری.
اگه آدرین از تصمیمش منصرف نشد که مطمئنم منصرف می شه اونوقت یه فکر اساسی می کنیم.
-باشه داداشی مرسی که پیشمی.
لپم رو کشید و گفت:
-برو بخواب دیگه به هیچیم فکر نکن کوچولو
-شبخیر داداش
-شبخیر
.....
تا صبح خوابم نبرد.مدام به فکر حرفای آدرین بودم. خوش به حال اون دخترعمه ای که آدرین این همه دوس_تش داره. صبح با وضع ژولیده ای به دانشگاه رفتم. کل تایم رو خواب بودم و کلاس دومم چون یک ساعت و نیم بعد شروع می شد ترجیح دادم خونه نرم و تو دانشگاه بمونم. الیا و جولیکا هم خبری ازشون نبود. واسه همین منتظرشون تو محوطه ای که جلو دانشکده عمران بود نشستم.
جزوه ی کلاس قبلی هنوز تو دستم بود وغرق افکارم بودم که صدای یکی از دانشجوهای پسر که جز بهترین های دانشگاه بود از جا پروندم.
- معذرت می خوام خانوم دوپن نمی خواستم بترسومنمتون.
-خواهش می کنم. امرتون؟
تو دلم گفتم توروخدا تو دیگه خواس_تگاری نکن که سنگ ک_وپ می کنم.
-راستش من جزوه این کلاس رو می خواستم. میشه خواهش کنم جزوه تون رو بدید بهم تا آخر هفته برش می گردونم.
تو دلم به فکر خواست_گاری خنده ای کردم و گفتم کدوم پسر باهوش میاد از تو پاچه گیر خواست_گاری کنه عقل کل؟ با رد شدن یکی از دخترای فضول دانشکده سریع گفتم:
-متاسفم منم جزوه ش رو ندارم.
هرچند اگه اونم نمی اومد من بازم خوشم نمی اومد جزوه بدم دست پسر...البته نمی دونم چرا؟؟؟
پسره پرو زل زد تو چشمام و گفت:
-پس این چیه دستتون؟
هول کردم و با صدای آرومی گفتم:
- مال الیاست.
- خب میشه همین رو بهم بدید؟
- ممکنه راضی نباشه آخه.
- اه خانوم دوپن من میخوام فقط موضوع درس رو بفهمم. نمی خورمش که... فقط یه نگاهی می ندازم ببینم چی بوده موضوعش.
جزوه رو به سمتش گرفتم که با دیدن اسم بزرگ خودم که الیا واسه مسخره بازی با رنگای مختلف اطراف جزوه م نوشته بود از خجالت اب شدم. پسره هم با یه پوزخند جزوه رو بهم برگردوند و گفت:
-ممنون یه وقت راضی نباشن.
اوه یکی نبود به من بگه ابل_ه الان جزوه ات رو می دادی بهش نمی خوردش که برش می گردوند.اما بعد با اومدن الیا وجولیکا موضوع خجالتم به کلی فراموشم شد.
.................................................. ..................
بازم یه چهارشنبه دیگه رسید. لباس مشکی ساده ای رو که تازگی خریده بودم و واسه سر کارم استفاده می کردم رو پوشیدم بعلاوه شلوار مشکی رنگم و کفشایی که هم رنگ لباسن و کفشم بود.
مارسل: امشب کلاست چه ساعتی تموم میشه؟
- فکر کنم تا بچه ها برن دیگه نه و نیم تموم بشه.
مارسل: پس من نه و نیم منتظرتم.
-مرسی داداشی
همون طور که کفشام رو می پوشیدم رو به مارسل گفتم:
-داداش اگه امروز باز از اون حرفا زد چی؟
مارسل: خب حرفاش رو کامل گوش بده اگه دیدی فقط واسه انتفامش از اون دختر به طرف تو اومده که همین امشب جوابت رو بهش بده اگه هم که واقعاً از رو علاقه ست، قضیه اش فرق می کنه. دیگه به خودت بستگی داره. هر چند واسه ی تو خیلی زوده...
سوار ماشین شدیم وتو راه مدام از مارسل سوال می پرسیدم و اون با حوصله جوابم رو میداد.
-داداش میشه تو باهاش حرف بزنی؟
مارسل: آخه دختر خوب من بهش چی بگم؟ با هم رفت و آمد خونوادگی داریم. من الان برم بهش یه چیزی بگم رابطه مون بهم می خوره. گناه که نکرده از خواهر ترش^یده من خوا^ست^گاری کرده. تو هم دیگه بزرگ شدی خودت باید واسه آینده ت تصمیم بگیری.
- داداش اگه اذیتم کرد چی؟
مارسل: اولاً که نمی تونه .دوماً همچین ادمی نیست.سوماً چه اذیتی؟ چهارماً خودم حسابش رو میرسم.
- نمی دونم داداش... همین جاست رد نشی باز...
مارسل: آخ آخ خوب شد گفتی. پس شب همین جا منتظرم باش.
- مرسی داداشی.میبینمت.
پدرام: تا ساعت نه و نیم بای.
وارد آمزشگاه که شدم یه استرس خاصی داشتم.آدرینم کنار میز خانم سانکور ایستاده بود. خیلی خونسرد جواب سلامم رو داد و باز به صحبتش با خانم سانکور ادامه داد. سریع وارد کلاس شدم و سعی کردم همه ی تمرکزم رو روی کارم بزارم و به اشکالات بچه ها به بهترین نحو ممکن پاسخ بدم.
از کلاس که خارج شدم وارد اتاق مخصوص خودم شدم. دفترم رو با سوالای آزمون بچه ها توی کشوی میزم قرار دادم و خواستم گوشیم روداخل کیفم بزارم که همون موقع زنگ خورد و همزمان آدرینم بدون اینکه در بزنه وارد اتاقم شد.
مارسل: سلام آبجی کجایی تو؟
با دهن باز به آدرین خیره موندم. از حرکتم خنده اش گرفت و یه خنده قشنگ تحویلم داد.
مارسل: مرینت؟
سرم رو تکون دادم تا افکار اضافی رو کنار بریزم که آدرین باز به کارام خندید. هول شده بودم و از طرفی صدای مارسل
بد تر اعصابم رو بهم می ریخت.
-داداش الان میام.
مارسل: مری یه لحظه صبر کن من واسم یه مشکلی پیش اومده باید دفتر بمونم یه سری نقشه هست تا فردا باید تحویل بدیم و هنوز آماده نشده یه آژانس بگیر و برو خونه.
اه مارسد هم شورشو در آورده بود. همیشه همین طور بود وقتی قرار بود بیاد دنبال من هر چی کار بود رو سرش می ریخت. بدون خداحافظی قطع کردم.
درحال ترک کردن اتاقم بودم که آدرین گفت:
-مری باهات کار دارم.
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- یه لحظه صبر کنید.
در رو باز کردم. همون منشی که با آدرین توکافی شاپ دیدمش پشت میز نشسته بود. سریع گفتم:
- ببخشید میشه واسم یه آژانس خبر کنید؟
آدرین با صدای بلندی گفت:
-مرینت آژانس لازم نیست خودم می رسونمت.
خدا روشکر خانوم سانکور نبود وگرنه کلی هم باید از اون حرف می شنیدم که تو آموزشگاه روابط خونوادگیمون روکنار بزاریم و این حرفا...
منشی اخماش رو تو هم کشید و گفت:
-تکلیف من چیه تماس بگیرم یا نه؟
آدرین به سمت من اومد و تو چهار چوب در، کنارم ایستاد و گفت:
-خانم راسی گفتم که لازم نیست. با خارج شدن تعدادی بچه ها از کلاس مرینت در رو سریع بست و گفت:
-پریناز باید باهات حرف بزنم. تو منظور منو درست متوجه نشدی.
-استاد من دیرم شده.
آدرین: من خودم می رسونمت تو راه با هم حرف می زنیم.
با خودم گفتم اگه همه حرفاش رو بشنوم بعد تصمیم بگیرم بهتره واسه همین سری تکون دادم و آدرینم سریع تر رفت ومن هم بعد از برداشتن وسایلم صبر کردم تا همه ی بچه ها از آموزشگاه خارج بشن و بعد بطرف ماشینش رفتم. آرزو به دلم موند یه بار در رو واسم باز کنه این مرد.ههه چه آرزوی بزرگی... سوار شدم و آدرین ماشین رو به حرکت د راورد.
-استاد نمی خواین حرفتون رو بزنید؟
آدرین: این اطراف یه کافی شاپ هست می تونیم بریم اونجا حرف بزنیم.
-استاد من دیرم شده.
آدرین: انقدر نگو استاد تو هم باهام راحت باش آدرین صدام کن.
-آخه...
آدرین: آخه نداره تا وقتی تو رسمی صحبت کنی منم نمی تونم باهات راحت حرفامو بزنم.
تو دلم گفتم خوبه نمیتونه راحت حرف بزنه واینه... اگه باهام راحت بود دیگه چی می شد؟
-یکم دیرم میشه.
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
40 لایک
پرواز کیه ؟؟؟
پدرام ؟آرش؟ اینا دیگه چیه؟؟؟
اون وسطا پدرام و پرینازو چی بود؟:/
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی کی پارت 9 میاد
ممنون.
دیشب کاری برام پیش امد نتونستم بزارمش تو برسی ولی ظهر میزارمش
عالییییی
مممنون
انتشار ۴۸ ثانیه پیش عالی بود
ممنونم