6 اسلاید صحیح/غلط توسط: 💫Aleyna انتشار: 3 سال پیش 746 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
لایک کن♥️♥️♥️♥️♥️
لایک کن♥️♥️♥️♥️
از حموم اومدم بیرون هنوز برنگشته بودن رفتم تو اتاقم و نشستم رو تخت و زانوهام رو بغل کرد که یهو یکی در زد
من:بله
یونگی:می تونم بیام تو؟
من:بیا
یونگی با یه جعبه تو دستش اومد داخل
یونگی:خوبی؟
من:خودت چی فکر می کنی؟
یونگی:موهات رو چرا خشک نکردی سرما می خوری
موهای خیسم رو همینطور باز گذاشته بودم و نمشون باعث شده بود لباسام هم خیس بشن
من:اینطوری راحتم
یونگی حوله رو میز و شونه رو برداشت و کنارم نشست دستش رو برد سمت موهام که ازش فاصله گرفتم
من:چیکار می کنی؟
یونگی:می خوام موهات رو خشک کنم
من:نمی خوام چرا باید همچین کاری بکنی؟
یونگی:انقدر حرف نزن اینطوری سرما می خوری
نزاش چیزی بگم و شروع کرد به شونه کردن موهام و خشک کردنش با حوله
همونطور که زانوهام رو بغل کرده بودم بی حس به دیوار مقابلم زل زده بودم که یهو با حس کردن نفسای گرم یونگی کنار گوشم از فکر بیرون رفتم موهام رو کنار زد و بوسه ای به گردنم زد قلبم داشت از سینم بیرون میزد
سرم رو به سمتش برگردوندم و تو چشماش زل زدم لباش رو به لبام نزدیک کرد که یهو انگار یکی تو ذهنم گفت احمق نباش اون تو رو نمی خواد فقط می خواد بازیت بده با این فکر ازش دور شدم و از جام بلند شدم دستم رو گرفت و کشید سمت خودش
یونگی:سول
من:میشه بری
از جاش بلند شد و اومد سمتم و خواست دستاش رو دورم حلقه کنه
یونگی:ولی...
با دستام مانعش شدم و هلش دادم عقب
من:لطفا برو
چند قدم عقب رفت
به جعبه ای که آورده بود اشاره کرد
یونگی:صورتت زخمی شده حداقل بزار بهش دارو بزنم
من:خودم می تونم
رفتم سمت در و بازش کردم رفت بیرون و و همونطور داشت نگام می کرد که در و بستم و همونجا پشت در رو زمین نشستم
منکه همیشه می خواستم اون باهام خوب باشه ولی حالا چرا داشتم از خودم دورش می کردم شاید چون ازش عصبانی بودم بخاطر کوک بخاطر قایم کردن اینکه میدونسته یه برادر دارم و کلی چیزای دیگه
تا صبح نتونستم بخوابم جلوی پنجره منتظر بودم تا اونا برگردن با شنیدن صدای ماشین از جام پریدم و دوییدم سمت پله ها از بالای پله ها جیمین و جین رو دیدم
من:کوک کجاست
همونطور که داشتم می دوییدم پام پیچ خورد و نزدیک بود بیوفتم که نرده کنار پله ها گرفتم و خودمو نگه داشتم
جیمین:یواش خودتو کشتی داره میاد
چشم غره ای به جیمین رفتم که یهو دیدم کوک همراه تهیونگ و نامجون داره میاد داخل چن لحظه به هم زل زدیم و بعد مثل دیوونه ها دوییدم سمتش و پزیدم بغلش که افتاد رو زمین
یونگی هم داشت از یه طرف بهمون نگا می کرد و یه لبخند کوچیک رو صورتش بود
کوک:آخ کمرم چته تو انقدر دلت برام تنگ شده بود؟
همونطور که داشتم با پشت دستم اشکام رو پاک می کردم با حالت لوسی گفتم
من:اره خیلی دلم برات تنگ شده بود معذرت می خوام
کوک:فکر نمی کردم انقدر به فکرم باشی حالا بزار بلندشم
من:بی احساس من و باش که برا کی انقدر گریه کردم
جین:جونگ کوک از چیزی خبر نداره سول
کوک:از چی؟
نامجون:اینکه سول خواهرته
کوک چند دقیقه شوکه نگاه کرد
کوک:چی؟؟؟
جین:همینکه شنیدی
کوک:چطور ممکنه
من:انگار تو زیاد خوشت نیومد
کوک:نه من فقط یکم شوکه شدم این چیزی نیست که به این راحتی بشه هضمش کرد
من:باشه فهمیدم تو نمی خواستی من خواهرت باشم لازم نیست قایمش کنی
کوک:من فقط دارم میگم که این اتفاق کوچیکی نیست تو خودت چطور انقدر راحت باورش کردی اصلا کی همچین چیزی گفته
یونگی:من گفتم
کوک:ولی چرا من خبر نداشتم که یه خواهر کوچیک دارم
یونگی:چون پدرت نخواسته کسی بدونه که یه بچه دیگه داشته برای همین مادر سول رو تهدید کرده و بهش پول داده تا ساکت بشه اون زنم سول رو به پرورشگاه داده و خودشم معلوم نیست کجاست
یهو درحالی که چشام پر اشک شده بود جیغ زدم
من:کافیهههه
و دوییدم تو حیاط پشتی و کنار پله ها نشستم تا کسی نبینتم زانوهام رو بغل کردم نباید گریه می کردم ولی نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم چطور انقدر خوش خیال بودم که کوک من و به عنوان خواهرش قبول می کنه
همون زمان تو خونه:
جیمین:چرا باهاش اینطوری رفتار کردی تو همچین حقی نداشتی؟
کوک:تو خفه شو به تو ربطی نداره من هرجور که بخوام رفتار می کنم
جین:اون بخاطر تو جون خودش رو به خطر انداخت برای برادری که تا حالا نمیشناختش ولی تو
کوک:منم دارم همینو میگم من فقط نمی تونم مثل اون باشم من همین الان فهمیدم که یه خواهر دارم انتظار نداری که یهو مثل دوتا خواهر برادر معمولی بشیم
یهو درو باز کردم و اومدم داخل که همه بهم نگا کردن
من:میشه بس کنید
نامجون:سول حالت خوبه؟
من:اره خوبم به نظرم حق با جونگ کوکه من یکم زیاده روی کردم ما نمی تونیم مثل خواهر برادرای معمولی باشیم ما فقط دوتا غریبه ایم من تا حالا تنها بودم بدون هیچ خانواده ای از این به بعد هم می تونم همینطوری زندگی کنم
یونگی مچ دستم رو گرفت
یونگی:بیا یکم حرف بزنیم سول
دستم رو از دستاش بیرون کشیدم
من:الان نمی تونم، نامجون میشه من و ببری بیرون؟
نامجون:حتما
لایک کن♥️♥️♥️♥️
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
43 لایک
دختره رواااننییییی چرا نزاشتی شوگی ببوستت اخههه اسسسکککککللللل😑😑😑و چرا این دختره سول گیر داده به نامی بدبخت فلک زده🥲💔🤌
عاشقتم با این داستان نات
منم عاشقتم♥️
عالی بود قلبم پودر شد 😢❤❤❤❤
مرسی عزیزم♥️♥️
حالا نانای اصغر و صغرا نانای اکبر و کبرا 💃🏻
بعد سال ها پارت جدید رو گذاشتی
😂😂😂♥️♥️
خوبه لطفاً بازم بنویس
عالییییییی بود این داستان حرف نداره لطفاً زودتر پارت بعدیو بزار منتظرم
مرسیییییی♥️♥️♥️
اجی میشی ؟
اره چرا نشم😍💖
الینام ۱۶
منم سوگندم ۱۴