12 اسلاید صحیح/غلط توسط: لیانا انتشار: 3 سال پیش 1,671 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
🍓❤🍓❤🍓❤
مارسل:بخور ابجی اشکال نداره. من قول میدم کباب هاتوندزدم. می خوای دو تا دیگه هم بزار کنار بشقابت یه وقت کم بیاد.
با چشم غره ای که بهش رفتم حساب کار دستش اومد و ساکت شدوشام تو محیط دوستانه ای صرف شد.
.................................................. .................................................. ................
به عید نزدیک شده بودیم و بازم می خواستم مثل پارسال واسه ی عید لباس نو نخرم تا ترجیحاٌ مهمونی هم نرم . تقریبا یک هفته مونده به عید بود که کاگامی اومد خونمون...
-کاگامی من از دست تو چیکار کنم؟ آخه ما که جایی قرار نیست بریم واسه ی چی باید بریم لباس نو بخریم؟
کاگامی:ا خب مگه خودمون دل نداریم؟ مری ما که امسال واقعاً همه ی تلاشمونو کردیم تا الان هرروز ازصبح تا شب داریم درس می خونیم. خود تو خسته نشدی از بس موندی تو خونه .هان نشدی؟
-خب چرا!
کاگامی:پس چرا ناز می کنی بابا دو ساعت میریم اصلاً لباسم نمی خریم. میریم یکم حال و هوامون عوض شه. این هفته هم که کلاس ها تعطیل شده کــوتا بعد عید که دیگه آزمون داشته باشیم بیا بریم دیگه مری...
-باشه حالا کی بریم؟
کاگامی:الان دیگه؟
-کاگامی الان؟حالت خوبه؟ساعت الان شش هست تابریم و میشه هفت!تا یکم بگردیم میشه ده!تا برگردیم شده یازده! مامانم نمیزاره تا یازده با تو بیرون باشم .
کاگامی:نترس فکر اونجا رو هم کردم. الیس میبرتمون. دیگه مامانت نگران نمیشه. یا با مارسل شما بریم؟ هان؟ن ظرت چیه؟ به نظر من که عالیه... وقت میشه من و مارسلم یکم یاهم خلوت کنیم. تو هم عقب تر از ما واسه خودت خرید کن.
خ*فه بابا معلوم نیست اگراست رو می خواد یا مارسل ما رو. گفته باشم من خوشم نمیاد تو ز*ن برادرم باشی. ای ای ای باز به الیس تو که....
کاگامی:من که چی؟؟؟
-هیچی برو م*خ مامان رو بزن تا بیای منم آماده شدم.
یه رژصورتی کمرنگ زدم ویکم رژگونه با همون رنگ هم زدم . لباس مشکی پوشیدم و یه دامن قرمزم پوشیدم . . شبیه دختر بچه ها شده بودم.
صدای تقه ی در رو شنیدم.
-بیا تو کاگامی آماده م.
مامان: مادر زود بیا ها دیر بیای جواب مارسل با خودته ها...
-ا مامی به مارسل چه؟ اون خودش همیشه پی خوش گذرونیشه چیکار به کار من داره؟
مامان:به هر حال گفتم که حواست باشه .
بعد چشماش رو یکم ریز کرد و دقیق تر نگاهم کرد و گفت:
-خب چرا کاگامی بیچاره روفرستادی پایین اون همه فک بزنه تو که آماده ای!
کاگامی پاشو دیگه
کاگامی:واسه چی؟
-ا خب دیر میشه اصلاً الیس کو؟
کاگامی:الیس که قرار نیست بیاد به مامانتم گفتم دوتایی میریم.
-خب پس چرا نشستی؟
کاگامی:من با تو نمیام بیرون با این تیپ جلفت اصلا کی گفت تو آماده شی؟
به هزار بدبختی کاگامی رو از سر جاش بلند کردم و رفتیم خیابون نظر که پاساژ ها و فروشگاه های زیادی داشت. کلی هم خرید کردیم. با اینکه قبلش به کاگامی گفته بودم خرید نکنیم ولی واقعا با دیدن بعضی از لباس ها و کیف و کفش ها نمی تونستم رو حرفم بمونم.
-کاگامی من خسته شدم پایه ای بریم کافی شاپ؟
کاگامی:مری دی*وونه شدی؟ اون بارم رفتیم همه دختر پسر بودن خیلی ضایع بود.
-ا خب بیا دیگه حال میده میریم زل می زنیم بهشون قیافه هاشون جالب میشه کلی می خندیم.
کاگامی:با این یکی موافقم ولی گفته باشم بعد نمیای بین من ومارسل بشینی از این اعمال خبیثانه انجام بدیا...
-خ*فه مگه د*یو*ونه م داداش دست گلم رو بدمش به تو؟!
راستش چند باری دیده بودم کاگامی با دیدن مارسل خجالتی و سر به زیر میشه واقعا هم کاگامی دختر خوبی بود. بعضی وقتا فکر می کردم کاگامی واقعاً مارسل رو دو*ست داره ولی خوب یاد داداش خودم که می افتادم دلم واسه کاگامی می سوخت . مطمئن بودممارسل همش به فکر دوستاشه و هیچ احساسی به کاگامی نداره. اصلاً کا گامی رو نمی دید. واسه همین کاگامی که از این حرفا به شوخی میزد یه جوری بحث رو عوض می کردم یا از دوست دخ*ترای مارسل واسش می گفتم. به کافی شاپ که رسیدیم یه گوشه دنج پیدا کردیم و نشستیم. زیاد شلوغ نبود. بعد از سفارش دادن دوتاشیک شکلاتی مشغول حرف زدن بودیم که گارسون واسمون سفارشمونو اورد. تا سرم رو بالا اوردم تا تشکر کنم با دیدن میز روبه رویی دهنم اندازه اسب آبی باز موند.
اون حواسش به من نبود... کلی هم عصبی بود ...تند تند دستش رو تو موهاش می کشید و هی حرف میزد. کاش دختره یه لحظه برمی گشت حداقل میفهمیدم چه شکلیه که تونسته این یارو رو تور کنه.
-کاگامی میتونی طوری که ضایع بازی نشه برگردی و میز پشت سرت رو نگاه کنی؟
کاگامی:چرا؟
-سوژه خنده نشسته.
اروم اروم برگشت و یهو زد زیر خنده که پسره سرش رو اورد بالا ویه نگاه به میزمون انداخت .کاگامب که دیگه پشتش به پسره بود ولی پسره با دیدنم منو شناخت و سرش رو سریع پایین انداخت. دستش رو با سرعت بیشتری توی موهاش می کشید.
-احم*ق خوبه بهت گفتم ضایع بازی در نیار. یکم بلند تر می خندیدی؟!
کاگامی:ا خب بهش نمیاد.
به شوخی گفتم:
-کاگامی واسش شکلک در بیارم عصبانیتش کم شه؟ فکر کنم دارن با هم کات می کنن.
ولی کاگامی جدی گرفت:
-اره بابا اینجا که دیگه نمی تونه دعوامون کنه. بعدم حق نداره بعد بگه برید تسویه حساب... به ما چه؟ تومثلاٌ داری واسه من شکلک در میاری اون می تونه نبینه و نخنده.
سرم رو اوردم بالا چشم تو چشم شدیم...
-اوخی کاگامی ادرینیم سرخ شده.
کاگامی بسه بسه از کی شده ادرین تو؟
یه قسمت از کیک پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن...
کاگامی هم نامردی نکردبالا سرم اومد و محکم میزد تو کمرم جوری که دیگه داشتم از شدت درد ضربه هاش ج*ون می دادم. دستم رو اوردم بالاکه دیگه نزنه و ولی کاگامی ول کن نبود که یهو داد زدم:
-وحش*ی له*م کردی برو بت*م*رگ سر جات دیگه.
که یهو اگراست زد زیر خنده و دختره فکرکرد واسه اون خندیده. صداش رو میشنیدم که داره کلی قربون صدقه اگراست میره.
-کاگامی این صداهه عجیب آشناستـــا!
کاگامی:گمجو آبروم رو بردی.
-خب بابا حالا کسی که نشنید آدرین خودمونه...
کاگامی:اره
دوباره رفتم تو فکر دختره یکم بهش حسودیم شد. نمیدونم چرا ولی خب همین که تونسته بود با این اگراست یخ و مغروردوست باشه حتما خیلی دختر خاصیه...
کاگامی:پس چرا شکلک در نمیاری؟
-خجالت میکشم خو
کاگامی:خجالت رو بیخیال من پشتتم.
نمیدونم چرا با وجود کاگامی نترس شده بودم روم رو کردم به کاگامی وبه بهونه ی شکلک در اوردن به کاگامی چشمام رو تا حد امکان باز کردم و بعد به نوک دماغم نگاه کردم ونیشم رو شل کردم که دیدم اگراسک سرخ شده و چشماش باز داره می خنده دختره برگشت سمتم و یه چشم غره رفت که تازه فهمیدم ااا اینکه منشی آموزشگاه بـــود. خا*ک تو سر اگراست با این حسن انتخابش...
با کاگامی از سر میز بلند شدیم که کاگامی اح&مق موقع رفتن انگشت اشاره ش رو گرفت به سمت اگراست و در گوش من یه چیزی گفت وشروع کرد به خندیدن . اگراست هم اخم کرد. با هم از کافی شاپ بیرون اومدیم.
دیوو#نه اون چه حرکتی بود؟
کاگامی:هیچی می خواستم همه ی اون دفعاتی که سر کلاس ضایع م کرده بود رو تلافی کرده باشم.
- حالا اگه اخراجمون کرد چیکار کنیم؟
کاگامی:نترس بابا... بعدم یه ماه دیگه مونده همش جمع بندیه نریم هم مشکلی پیش نمیاد.
-راست میگی ولی خب یک ماهم خودش خیلیه...
کاگامی:نترس من مدرک دارم هیچ کاری نمیتونه انجام بده.
-کو مدرکت؟کدوم مدرک؟
گوشیش رو دراورد و با دیدن عکس اگراست و منشی آموزشگاه فکم افتاد.
-اینو کی انداختی؟
کاگامی:موقعی که داشتی حساب می کردی.
-دمت گرم بابا! ولی مواظب باش بچه های کلاس نبینن.
کاگامی:چرا اونوقت؟
-خب بیچاره گناه داره همه پسرا همین طورن...
کاگامی:نمی گفتی هم نشون نمی دادم.
-کاگامی ممنون بابت پیشنهادت. روز خوبی بود.
کاگامی:همین؟ممنونی؟
-پ چی؟
دستشو گرفت جلوصورتم!
-گم&شو بابا...
کاگامی:بریم دیگه کم کم داره دیر میشه . اس دادم الیس الان دیگه میرسه.
-باشه بازم ممنون
باز دستش رو گرفت جلو صورتم منم نامردی نکردم و محکم گاز گرفتم که صدای جی٪غش بلند شد. همون موقع بود که الیس رسید.
کل مسیر برگشت رو کاگامی بهم حرفای عاش&قونه بابت اون بو&سه روی دستش میزد. به خونه که رسیدیم از الیس و کاگامی تشکر کردم و وارد خونه شدم که بازمامان واسم یاد داشت گذاشته بود که باخاله واسه خرید عید میرن و اخر شب بر میگردن. از بابا و مارسل هم خبری نبود. من هم انقدر راه رفته بودم که حسابی خسته شده بودم. وقتی سرم رو گذاشتم رو بالش سریع خوابم برد.
.................................................. ................................................
بلوزسفید آستین کوتاهم رو با شلوار جین ابیمو پوشیدم و رفتم تا جشن رو بگیریم
مامان بابا و پدرام رو بوسیدم و سال نو رو به هم تبریک گفتیم. چون سال تحویل آخر شب بود بعد از خوردن مرغی که که مامان زحمتش رو کشیده بود وتماس گرفتن و تبریک گفتن به مامان بزرگ و بابابزرگ به خواب رفتم.
صبح اول از همه خونه مامان بزرگ و بابا بزرگ رفتیم . مامان و بابای پدرم وقتی پدرم خیلی کوچیک بوده از دنیا رفتن . شنیدم مامان بزرگ سر زایم$انش از دنیا میره و به فاصله ی یک هفته بعد بابا بزرگم هم سکته می کنه و میمیره و پدرم رو خاله ش بزرگ می کنه که بچه دار نمیشده و شوهرش به همین خاطرسرش هو*و آورده . الان سه سالی از فوت
خاله ی پدرم هم می گذره.
.................................................. ................................................
بلوزسفید آستین کوتاهم رو با شلوار جین ابیمو پوشیدم و رفتم تا جشن رو بگیریم
مامان بابا و مارسل رو بوسیدم و سال نو رو به هم تبریک گفتیم. چون سال تحویل آخر شب بود بعد از خوردن مرغی که که مامان زحمتش رو کشیده بود وتماس گرفتن و تبریک گفتن به مامان بزرگ و بابابزرگ به خواب رفتم.
صبح اول از همه خونه مامان بزرگ و بابا بزرگ رفتیم . مامان و بابای پدرم وقتی پدرم خیلی کوچیک بوده از دنیا رفتن . شنیدم مامان بزرگ سر زایم$انش از دنیا میره و به فاصله ی یک هفته بعد بابا بزرگم هم سکته می کنه و میمیره و پدرم رو خاله ش بزرگ می کنه که بچه دار نمیشده و شوهرش به همین خاطرسرش هو*و آورده . الان سه سالی از فوت
خاله ی پدرم هم می گذره.
با دیدن خاله ماری پریدم بغلش و کلی بوسش کردم که صدای توماس رو شنیدم:
- اویــی دختر خاله جان مامانم روتموم کردی .بیا این طرف نوبت منه...
- تو اد*م بش*و نیستی توماس؟ حداقل از زن*ت خجالت بکش!
توماس::ز*ن من روشن فکره.
-باشه شب که زد سیاه و کب&ودت کرد بهت میگم کی روشن فکره...
کیت:آی آی آی پشت سر من غیبت می کنید؟؟؟
-ا کیت جون کی پشت سر شما غیبت کرد؟ شوه*رت داشت بهم پشنهادای ناجور میداد داشتم نصیحتش می کردم.
بابابزرگ: مری، بابایی اونا رو ول کن بیا ببینم با درسا چیکار میکنی؟
باز صدای مامان بزرگم بلند شد:
-چیکارش داری بچه م رو یه امروز دیگه از درس حرف نزن تو روخدا...
بابا بزرگ دستاش رو به نشونه تسلیم بالا برد وکنار بابا نشست و شروع کردن به حرف زدن...
مارسل و توماس هم حسابی با هم گرم گرفته بودن. مامان و خاله هم از لباسایی که خریدن وقیمت ها واین جور چیزا با هم حرف میزدن.
خیلی بد بود که فقط همین یه پسر خاله رو داشتم . اونم همیشه با مارسل بود از بچگی هم منو تو بازی هاشون راه نمیدادن.البته جفتشون به موقعش ازم حمایت می کردن و هوام رو داشتن. همیشه پیش مامان بزرگ می رفتم و کمکش می کردم .امروزم مثل روزای دیگه به آشپزخونه رفتم وکمک مامان بزرگ میوه ها رو می شستم و با مامان بزرگ حرف میزدیم.
مامان بزرگ:تو چرا نمیری بشینی عزیزم؟ خودم میشستمشون
-مامان بزرگ خودم دوست دارم کمک کنم . برم با کی حرف بزنم؟ هیشکی منو دوست نداله...
مامان بزرگ صورتم رو محکم بوسید.
مامان بزرگ: فدای تو بشم مادر کی گفته کسی تو رو دوست نداره؟ دختر به این خانومی!
من نمیدونم چرا مامان بزرگ ها همیشه انقدر محکم بوس میکنن. خوب گناه من چیه که بوس دوست ندارم.
-مقسی مامان بزرگ جون. میوه ها رو ببرم؟
مامان بزرگ :اره مادر ببر منم الان میام پیشت.
.................................................. .................................................. ........................
روزنهم عید بود که بابا تصمیم به سفر آلزاس رو گرفت و من از همون اول مخالف سر سخت بودم چون دلم می خواست برم ولی مجبور بودم برم خونه ی مامان بزرگ تا بتونم درس بخونم ولی تصمیمشون قطعی بود. بابا هم می گفت: چهار روز میریم و تو هم کتابات رو بیارو در کنار تفریحت درست روهم بخون ولی من همچنان می گفتم که نمی خوام بیام و میرم خونه مامان بزرگ... ولی این تصمیمم زیاد دووم نیورد از وقتی که...
بابا داشت اخبار نگاه می کرد ومامان داشت بامارسل بحث می کرد.
بابا:اه مارسل این بحثت رو بزار واسه بعد بزار ببینم اخبار چی میگه.
مارسل: خب بابا من میگم دوست منم تنهاست بیاد چیزی میشه؟
بابا: کدوم دوستت؟
مارسل:آدرین رو میگم دیگه.بهش بگم؟اخه تنها که به من خوش نمیگذره.
بابا:خب اینطوری مری راحت نیست.
مارسل: مری که نمی خواد بیاد.
بابا به سمتم برگشت و گفت:
-اره بابا؟
با شنیدن اسم آدرین ذوق مرگ شدم. خیلی کیف می داد ادم با استادش مسافرت بره.
-من...من...نه بابایی کی گفته؟ منم می خوام بیام.
بابا: بفرما!
مارسل: خب دوست من چیکار به این تح*فه خانوم داره؟
بابا: باشه بابا حالا با خودش صحبت کن مطمئناً اون خودشم مخالفت می کنه.
مارسل: باشه بابا من همین الان زنگ میزنم می پرسم.
منتظر نشسته بودم ببینم اگراست راضی میشه یا نه که مارسل از اتاقش بیرون اومد.
مارسل: بفرما بابا موافقه. بنده خدا می گفت این چند روزه تو خونه تنها بوده.
بابا: بهش گفتی فردا میریم؟
مارسل: بله بابا جان قرار شد صبح بیاد خونه ما... من میرم تو ماشین اون شما هم با پری با ماشین خودمون بیاین این طوری مری هم راحته اونجا هم که رسیدیم مری بره اتاق خودش من و آدرینم تو اتاق خودم می خوابیم.
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
39 لایک
رمانت خیلی عالیه ولی نمیتونم لایک کنم گوشیم هنگیده نمیزنه رو لایکه بار بعدی اومدم تو سایت حتما همه پارت هاش رو لایک میکنم عزیزم عالییی بود
میشه اگرست اگرست نکنی
خب اوایل نمیشناختش پس باید به فامیلی صداش کنه
خیلی با حال یود 💙:)
ممنون
پاذت بعد کجاست ؟😹😹😹
تو برسیه
عالییییییییییییییی بود
ممنون
ممنون
عالی بود
ممنون
عالی بود
پارت بعدی رو زود بزار
ممنون
امروز عصر میزارمش تو برسی
عالی بود منتظر پارت بعد هستم
ممنون