
خب یادتون نره لایک کنین و کامنت بزارید تا برای پارت های بعدی انرژی بگیرم 🙃💗
👵🏼: ولی چون امروز کلاس اولتون با هم فرق داره من یکی از همکلاسی های جدیدتو می فرستم تا امادت کنه ( ها چیه فک کردین من به این راحتیا دست اینارو تو دست هم میزارم؟ 😈 خب اره درست فکر کردین 😂 ولی حالا حالاها اتفاق جدی ای نمیفته ) ادامه ی صحبت پرفسور دووی: در کل دختر خوبیه، شاید یکم جوگیر باشه اما مطمئنم دوستای خوبی میشید. سوفی از طریفی ناراحت بود که باید تا کلاس های بعدی صبر کنه از طرفی هم هیجان زده بود که قراره با یه دختر جدید اشنا، شایدم حتی دوست بشه. پرفسور با صدای بلند داد زد« رِیوِن؟ ریـووووون؟ کجا موندی دختر ؟ که ناگهان صدای دست گیره ی در امد و ....

یک دختر که نفس نفس میزد وارد برج شد : وای خیلی ببخشید پرفسور بابت تاخیر. بعد یه نگاه پر از هیجان به سوفی کرد گفت « واییییی نمیدونی چقدر خوشحالم که میبینمت، واقعا باورم نمیشه الان کنار شخصیت مورد علاقم وایسادم فکرشو بکن سوفی، شخصیت اصلی داستان و من بتونیم دوست بشیم راستی ادبم کجاست، من ریون هستم و اهل جنگل الف هام ( جنگلی من درآوردی😂) و بدون این که اجازه بده کسی حرفی بزنه، دست سوفی رو گرفت و به سمت مدرسه ی بد ها کشوندش( دوستان عکس اسلاید عکس ریونه هم تو یونیفرم و هم توی لباس شخصی🙃)
وقتی به در اتاق ١٣ رسیدند ریون دست سوفی رو ول کرد و گفت: رسیدیم. اینم از اتاقت. سایز اتاق متوسط بود اما برای دو نفر فضای کافی داشت.دیوار های اتاق بنفش پرنگ بود. در دو طرف اتاق دو تخت یک نفره وجود داشت روی هردو تخت ملحفه های مشکی تمیز بود. روی دیوار اصلی، دقیقا زیر پنجره یک میز بزرگ با دو صندلی وجود داشت. کنار یکی از تخت ها اینه و یک میزعسلی کوچک بود. سوفی رو به ریون کرد و گفت: چرا دوتا تخت تو اتاق هست؟ ریون با لحنی هیجان زده جیغ مانند گفت« خب معلومه دیگه، یکیش مال منه من هم اتاقی جدیدتم. اون تخت اینه داره مال توعه اون یکی هم مال من.
سوفی: 👱🏻♀️ ریون:💜 سوفی که هیجان زده ی زندگی جدیدش بود گفت: خب شروع کنیم😊؟ 💜: یه لحظه صبر کن. بعد یک پستر از زیر تختش بیرون اورد که عکس سوفی با تاج شرارت رو سرش بود پایینش هم نوشته بود: زنده باد قوی سیاه💜: میشه اول اینو برام امضا کنی؟ 👱🏻♀️: حتما🥰 بعد از امضا یک نگاه به شعار روی پستر کرد و گفت: منظورش از قوی سیاه چیه ؟ 💜: خب از اونجایی که تو و اگتا خواهرید ولی تو طرف بد ها و اون طرف خوب ها و سمبل دو مدرسه قو هست، به تو لقب قوی سیاه و به اگاتا لقب قوی سفید رو دادن ( اینم دلیل نام گزاری داستان که البته دلیلی من درآوردی هست 😂🖤) ریون به سمت کمد دیواری کنار اتاق رفت و یه یونیفرم مثل مال خودش رو بیرون اورد به سوفی داد و گفت: حالا عجله کن و اماده شو که ٢٠ دقیقه ی دیگه کلاس طلسم های کشنده داریم ( چون یادم نمیاد چه کلاس هایی تو مدرسه داشتن ازین به بعد یه چندتا چیز من درآوردی می نویسم😂)

(عکس اسلاید عکس سوفیه تو یونیفرم) بعد ازین که سوفی اماده شد دانبال ریون به سمت کلاس رفت. پرفسور اِسکِرَچ( پرفسور مردی من درآوردی که مال درس طلسم های کشنده است 😂💔) رو به دانش اموز ها کرد و گفت: امروز طلسم یخ زدگی رو تمرین میکنیم. برای انجام این طلسم باید در وجود خودتون هم یخ باشید باید سعی کنید دمای بدنتون را تا حد امکان پایین بیاورید و روی احساس سرما تمرکز کنید تا بتونید هدفتون رو فریز کنید. سپس رو به سوفی کرد و گفت: دوشیزه سوفی لطفا جلو بیاید و این موش رو به یخ تبدیل کنید، میدونم که حالتون خوب نیست، ولی مایلم تلاشتون رو ببینم. سوفی با کمی استرس از روی صندلی اش بلند شد و به سمت قفس موش رفت. همه مطمئن بودن اون از پسش بر نمیاد چون سال اول با اینکه هدفش یک روح بود دلش به رحم اومده بود چه برسه به الان که هدف یه موجود زنده است، الان دیگه بدون شک نمیتونست. سوفی چشمانش رو بست و روی سرما تمرکز کرد. انگشتش به رنگ صورتی پر رنگ در اومده بود، و بووووم. وقتی چشمانش را باز کرد لبخندی ملیح روی لبانش نشست. موش کاملا یخ زده بود و یک عدد یک طلایی رنگ بالای سرش شناور شد. همه فکر میکردن الان است که سوفی به خاطر کاری که با اون موجود کرده، میزنه زیر گریه اما سوفی کاملا از بردش راضی بود.درست مثل یک هرگز واقعی.
اگه خوشت اومد بکوب اون لایکو که برای پارت بعدی انرژی بگیرم😊💜
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای خیلی خوشحالم که چند نفر مثل خودم پیدا کردم ژانر منم فانتزی فریتیلیه
خیلیم عالی منم خوشحالم که کسایی که این کتاب رو خوندن پیدا میکنم😃❤️
واییییی این عالیه اتفاقا خودم هم دارم یه داستان تو همین ژانر می نویسم
من دختر مدیر مدرسه ی خوبام💖😊
(وی به طرز فجیعی خل شده است😐) اسمم نیکولته و تریستان بوی فرندمهاسم عموم رافل و پسر عموهام ریان و جاپت هستن😐مامانم الکس بیلیه بابامم مدیر مدرسه ی خوباست(همون داداش دوقلوی رافل که تو جنگ کشته بودش) داداشم یه اصگول به تمام معناست. اسمش فیلیکسه و کراش کل دخترای مدرسه ی خوباست(این شخصیت تو داستان نبود😐🍧) ولی خو اخلاقش عین س. گ. ه بچه بیشوریه.(بلا نسبت😐) خب داشتم میگفتم اسمم که نیکولته و موهام پر کلاغی و چشام سبز تیره. خیلی جذابم😂😐اسم داییم کانره و دخترداییم کلارا
نه بابا راحت باش منم همینجوری ام اگه نبودم که داستان از فانتزی ها ذهنیم نمینوشتم که 😂💔
من اصولا از بیشتر آدمای خیالپرداز خوشم میاد😅🙂خیلی خوشوقتم که شما را ملاقات نمودم😂😀