
من بازم برگشتم اونم بعد از یه مدت طولانی😪 توی پارت قبل مثل اینکه فکر کردید من آلیسیا رو کشتم انداختم بیرون از رمان😐 خب باید بگم آلیسیا مرد و دوباره زنده شده ولی دیگه آدم نیست بلکه فرشتهی مرگه!!!!!!
با دو وارد سالن قصر شدم، سالنی که تا همین دیروز پر از پری بود حالا هیچکی توش نبود! بیخیال به سمت اتاق پادشاه دویدم، شیشه رو توی دستام فشار دادم و زیر لب زمزمه کردم: زنده باش زنده باش! وارد راهرویی که اتاق پادشاه بود شدم جمعیت زیادی اونجا بود با زور خودم رو از وسط جمعیت رد کردم و خواستم وارد اتاق بشم که یه سرباز جلو رو گرفت و گفت: کجا داری میری؟ تند تند گفتم: من باید وارد بشم یه راهی واسه نجات پادشاه دارم! سرباز اخم کرد و هلم داد عقب. دندونام رو روی هم ساییدم و زدم جای اهم سرباز که از درد خم شد بقیهی پریها هم ساکت شدن و با تعجب بهم نگاه میکردن، درو باز کردم که برم داخل ولی سرباز دستمو گرفت و منو به عقب پرتاب کرد، به یه پری جوون خوردم و هر دو نقش زمین شدیم. همین موقع در اتاق باز شد و سلنا با عصبانیت گفت: اینجا چه خبره؟
سرباز همونطور که از درد به خودش میپیچید به من اشاره کرد و گفت: اون دختر میخواست وارد اتاق بشه و وقتی من نزاشتم... نگاه سلنا که به من افتاد چشماش گرد شدن خودم رو بهش رسوندم و با عجله گفتم: سلنا اینو بگیر. شیشه رو چپوندم توی دستش که با تعجب نگاهش کرد؛ صدای چند نفر از توی اتاق میاومد با استرس گفتم: زودباش سلنا اونو بده به پادشاه تا زنده بمونه! سلنا یه نگاه به شیشه و یه نگاه به من کرد و گیج شده بود. داد زدم: سلنا زود باش! انگار که تازه به خودش اومده باشه سرش رو تکون داد و رفت داخل اتاق؛ همه ساکت بودن بعضیا با بدبینی و بعضیا با امید نگاهم میکردند تقریبا ده دقیقه گذشته بود و همه ناامید شده بودن که در باز شد و سلنا بیرون اومد مشت بند سلنا چند نفر دیگه هم بیرون اومد. امیدوار گفتم: حالش خوبه؟ همه به دهن سلنا چشم دوختند. سلنا آب دهنش رو قورت داد و بعد لبخند پررنگی زد. اومد و بغلم کرد همه دست و سوت شادی سر دادن
بعد از رفتن اون جمعیت راهرو خلوت شد روی زمین نشسته بودم و به دیوار تکیه دادم، دستام رو گذاشتم روی چشمام. با حس اینکه یه نفر کنارم نشست دستام رو بلند کردم. سلنا گفت: میشه حرف بزنیم؟ سرم رو به علامت مثبت تکون دادم حتما الان کلی سوال داره ولی قبل از اینکه چیزی بگه گفتم: حال آقای فیلیکس چطوره؟ سلنا جواب داد: خوبه فقط تا چند وقت نمیتونه از روی تخت بلند بشه ولی خودش اصرار داره که باید تمرین شمشیرزنی کنه! هر دو ریز خندیدیم. سلنا دستش رو روی شونهام گذاشت و گفت: بیا بریم توی اون اتاق و حرف بزنیم رنگ به چهره نداری باید یکم استراحت کنی! با کمکش بلند شدم و وارد اتاق روبروی اتاق پادشاه شدیم؛ این اتاقم مثل بقیه مجلل و بزرگ بود، کنار سلنا روی مبل نشستم که سلنا شروع کرد: من مطمئنم که وقتی نبضت رو گرفت نمیزد پس چطوری... بقیهی حرفش رو خورد گفتم: میشه اول بگی وقتی اومدین چه اتفاقی افتاده بود؟
سلنا: وقتی من و یه عده از سربازا از دروازه رد شدیم دیدیم که پادشاه و فیلیکس غرق خون روی زمین افتادن و کنارشون هم تو بودی که رنگت پریده بود، هیچ اثری هم از افراد دشمن نبود ما همهی شما رو آوردیم قصر ولی تو... مکث کرد گفتم: اشکال نداره بگو. سلنا ادامه دهد: تو مرده بودی! وضع پادشاهم خیلی وخیم بود کلی خون از دست داده بود فیلیکسم اوضاعش بهتر نبود ولی بعد مدتی بهتر شد تا اینکه امروز وضع پادشاه به شدت وخیم شد هیچ کدوم از پزشکای ما نتونستن کاری کنن همه فکر میکردیم پادشاه رو از دسن میدیم که تو اومدی و بقیهش رو خودت میدونی. بعد از تموم شدن حرفش منتظر بهم خیره شد منم شروع کردم همه چی رو براش تعریف کردم البته به غیر از اون قسمت که من الان یه آدم نیستم و اگه قلبم بتپه برای همیشه میمیرم! حتی خودمم منظور این قسمت آخری رو متوجه نشدم!
دو روز از زنده شدنم میگذره و هنوز پادشاه به هوش نیومده، توی این دو روز اوضاع خیلی بهم ریخته بود و سر اسکای هم خیلی شلوغ بود سلنا هم وقت سر خاروندن نداشت واسه همین مزاحمشون نشدم. کاشکی هر چه زودتر پادشاه بیدار بشه اونوقت میتونم خیلی چیزا رو بفهمم. روی تخت دراز کشیدم حوصلهام به شدت سر رفته بود و هیچکس هم وقتش خالی نبود که باهاش حرف بزنم؛ بلند شدم تا به کتابخونه برم توی راه بودم که یه نفر گفت آقای فیلیکس دنبالم میگرده خدایی نمیتونم بهش بگم فیلیکس تنها و آقای فیلیکس هم خیلی رسمیه! نگران بودم که نکنه منو سرزنش کنه هر چیی نباشه همهی اینا بخاطر من اتفاق افتاد!
در زدم و بعد از اجازه وارد شدم، فیلیکس روی تخت نشسته بود یه کتاب توی دستش بود با دیدن من خواست جمع و جور کنه که سریع گفتم: لازم نیست بخاطر من اینکارو کنی راحت باشید لطفا. روی صندلی همون کننار نشستم هر دو سکوت کرده بودیم و چیزی نمیگفتیم تا اینکه اون گفت: من متاسفم ک... حرفش رو قطع کردم و گفتم: نه من متاسفم اگه بخاطر من نبود این اتفاقا نمیافتاد خیلی شرمندهام! فیلیکس: این حرفو نزنید اگه من نمیزاشتم برید این اتفاقا نمیافتاد. دیدم داره راست میگه پ دیگه چیزی نگفتم😂. شروع کردم با انگشتام ور رفتن جلوش معذب بودم. فیلیکس: راستش من میدونم که شما دختر پادشاه هستید! با تعجب بهش خیره شدم از کجا فهمید؟ فیلیکس:شما شباهت زیادی به بانو النورا مادرتون دارید. لبخند محوی زدم
بعد از کمی صحبت کردن با فیلیکس دیگه باهاش راحت شدم فهمیدم که اون پسر عمومه. از اتاق بیرون اومدم و به یمت اتاقم راه افتادم چهرهی فیلیکس همش میاومد جلوی چشمام اون قیافهی جذابش و اون لحن حرف زدنش! در اتاق رو که باز کردم یکی منو هل داد داخل با تعجب برگشتم که جنی رو دیدم، چهرهاش قرمز بود و از گوشاش دود بیرون میاومد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: چی میخوای؟ جنی به سمتم اومد و موهام رو توی دستاش گرفت جیغم رفت هوا، موهام چون کوتاب بودن راحتر توی دستاش جا میشدن. جنی با عصبانیت گفت: دخترهی آشغال توی اتاق فیلیکس چیکار میکردی؟ سعی کردم که موهام رو از دستش در بیارم که سفت تر گرفت و تقرییا داد زد: گفتم توی اون اتاق چه غلطی میکردی؟
چشمهای وحشیم رو توی چشماش دوختم و گفتم: به تو ربطی نداره ت... با سیلی که بهم زد حرفم نصفه موند بعد منو روی زمین پرت کرد. توی بهت بودم باورم نمیشد این بهم سیلی زد! با خشم بلند شدم و موهاش رو گرفتم که جیغش رفت هوا یه مشت زد توی شکمم که نقش زمین شدم. سرفهای کردم که از دهنم خون اومد بیرون! جنی با تهدید گفت: نزدیک فیلیکس نشو وگرنه خودم کاری میکنم طعم مرگو بچشی! پوزخندی زدم که توی شکمم شوت زد و از اتاق بیرون رفت. خودم رو بلند کردم و روی تحت انداختم از ته دل زار زدم. به در خیره شدم و با تپوم نفرتم گفتپ: یه روزی انتقام الان رو میگیرم.
توی باغ پشتی قصر زیر سایهی درخت بلندی نشسته بودم، بعد از اون دعوا با جنی چند مدت از اتاقم بیرون نیومدم تا یه وقت کسی با اون چهرهی داغون نبینتم و آبروم بره! هه حتی فکر کردن به اون دخترهی سادیسمی هم منزجر کنندهس! توی باغ کسی نبود فقط من بودم و یه آسمون صاف و انتظار واسه اینکه پادشاه بیدار بشه. سرم رو به درخت تکیه دادم آروم آروم داشت خوابم میبرد که یه صدای آشنایی گفت: خوشحالم باز میبینمت. سریع چشمام رو باز کردم و بلند شدم با دیدنش نفرت توی وجودم پیچید جطوری جرعت گرده بیاد اینجا با نفرت گفتم: کارل! کارل خندهای کرد و گفت: خودمم خانوم کوچولو!...
توی خماری بمونین😎 بله من سادیسمی هستم و بگم که کراش خودم توی این رمان کارل فداش بشم هست
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
لطفا پارت اون یکی داستانت رو هم بزار مردم از کنجکاوی
سلام رفقا من داستانا رو نوشتم ولی الان ۸ روزه که توی برسیه😢 تستچی خیلی داره طول میده من انتظار داشتم سر ۶ روز منتشر بشه
بعدی رو بزار نکنه مارو فراموش کردی
سلام پس پارت بعدی کجاست الان ۱ماه شده بابای من یه شروره هم همینطور الان ۱ماهه ازت خبری نیست مهدیه جون لطفا جوابمو بده پارت بعدی کجاست و کی میزاری ما که دق کردیم😭💔
خوب بود بعدی لطفا!
عالی عالی ...
عالی عالی عالی 😇
بعدی بعدی بعدی 😡
بعدییییییییییی
فرین بعدیو بذار ولی یه سوال الان اون دختره که انیسیا هنوزم قدرت داره ؟
چرا جاهای حساس کات می کنی؟😭😭😭