10 اسلاید صحیح/غلط توسط: amir1386 انتشار: 4 سال پیش 18 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
کتاب مدرسه پر ماجرا1 فصل2
خانم دیزی گفت:"حاال وقت آن است که ببینیم چقدر ریاضی بلدیم!"
آه نـــــه!
او پرسید:"اگر من به شما پنجاه و هشت تا سیب بدهم و مدیر مدرسه، آقای
کالتز،بیاید و بیست و هست تای آن را بردارد، چندتا سیب برای شما می
ماند؟ تو می دونی ای.جی؟"
بلی
تعجب کردم.آخر هیچ معلمی وقت نمی کرد که سوالی از من بپرسد.زیرا به
لطف آندارا ی همه چیز دان سوال بی جوابی باقی نمی ماند و اگر می ماند
چیزی بود که برای معلم ها هم جای سوال داشت.
االن هم وقتی دیدم که خانم دیزی مستقیما به من اشاره کرده است فهمیدم
چاره ی دیگری ندارم که جواب بدهم.
بنابراین گفتم:"چه اهمیتی دارد؟من از سیب متنفرم.پس ترجیح میدم به
جای بیست و هشت تا سیب همه ی سیب ها رو به آقای کالتز بدم.من حتی
یک ذره هم ناراحت نمی شوم."
آندرا،که در آن موقع خانم دیزی جلویش ایستاده بود، گفت:"آن وقت شما
سی تا سیب دارین."او طوری لبخند زد که دیدن دندان آسیاب هایش مشکل
نبود! فکر می کند همه چیز را می داند.
بلی
من با صدای بلند اعالم کردم:"من از ریاضی متنفرم!"
خانم دیزی گفت:"راستش میدونی ای.جی؟منم همینطور."
_ واقعــــــــــــا؟؟
او گفت:"بله!من حتی نمی دونم چهار ضربدر چهار چند می شه!"
_ واقعا نمیدونید؟
بلی
خانم دیزی آنطور که شاید و باید معلم به نظر نمی رسید. بیش تر شبیه یک
آدم خیلی عجیب و غریب بود.
خوب هر فردی که موهای پرپشت گره خورده ی فرفری داشته باشد، یا
همیشه لباس هایی به شکل گل بپوشد عجیب است.البته آن موقع داشت کار
دیگری می کرد که مهر تاییدی بر عجیب بودنش می زد.
او داشت از کنجکاوی )و شاید خنگی!( سرش را می خاراند!
ابروهایش روی چشمهایش آمده بودند و به جای دیگری سخت خیره شده
بود.
بلی
سخت در فکر بود.مانند اینکه عجیب ترین و سخت ترین سوال دنیا را از او
پرسیده اند.
کمی بعد به پیشانی اش چین انداخت.)منظورم از کمی بعد یک ربع بعد است!(
ولی باز فکر کرد و فکر کرد.
فکر کنم داشت بین جوابهایی که داشت ده بیست چهل می کرد که انگار حتی
ده بیست چهل را هم دنبال اعدادش می گشت.
سرانجام گفت:"نه، واقعا نمی دونم.شاید یکی از شماها بتونه به من هم بگه."
همه با تعجب به او خیره شدیم.
بلی
فکر کنم داشت بین جوابهایی که داشت ده بیست چهل می کرد که انگار حتی
ده بیست چهل را هم دنبال اعدادش می گشت.
سرانجام گفت:"نه، واقعا نمی دونم.شاید یکی از شماها بتونه به من هم بگه."
همه با تعجب به او خیره شدیم.
تصور همچنین معلمی برایم سخت بود. اویک ...
معلم عالی بود!!!!
این خانم دیزی واقعا خنگ است. پس یعنی کل سال تحصیلی بدون هیچ
درسی تمام می شود! تصور این فکر هم مرا شاد می کرد.
ولی به غیر از این اتفاقات حتی من هم میدانستم که چهار ضربدر چهار چند
می شود.ولی آن دخترۀ خود شیرین همه چیز دان زودتر از من دستش را
بلند کرد و همانطور که چند مداد شمعی در دستش بود روی مزش چید.
بعد از آن گفت:"اگر شما چهار مداد شمعی رو ت. یک ردیف بچینید و زیر
هر کدوم هم سه تا مداد شمعی دیگه بزارید، می بیند که در آخر شانزده مداد
شمعی داریم.متوجه شدین؟"
بلی
بعد هم مانند اینکه یک دنیا را از خطر نابودی نجات داده است قیافه ی
مغروری به خود گرفت و روی میزش نشست.
در اینجور مواقع یکی از لبخندهاغی مخصوص خودش را می زد.از آنهایی که
انگار قصد کشتن یکی را دارید. و آن فرد کسی نیست جز من! ای.جی!
امیدوارم شما هم متوجه شده باشید که ما دو نفر چقدر از یک دیگر متنفریم.
اینقدر متنفریم که نمی دانیم کدام یکی بیش تر متنفر تر است!
بلی
و هر کاری که انجام می دهد بی دلیل و بیش تر اوقات از قصد حرص مرا در
می آورد.
در آن موقع هم از میزش برگشته بود و لبخند مخصوصش را نثارم می کرد.
از او متنفرم!
در آن موقع خانم دیزی حواسش به او نبود. زیرا به مداد شمعی ها چشم
دوخته بود.توی نگاهش هنوز سوال دیده می شد. او گفت:"مطمئن نیستم
فهمیده باشم.یکی از شماها میتونه برای من توضیح بده؟"
مایکل رابینسون، پسری که عینکی با موهای بور و بلوز آبی رنگ به تن
داشت، یک بار با چیدن چهار ردیف چهارتایی مداد،بر روی میزش به خانم
دیزی نشان داد که آخر کار شانزده مداد باقی می ماند.
نگاه خانم دیزی نشان می داد که هنوز نفهمیده است.او با کنجکاوی
پرسید:"حاال اگر نصف مدادها را کم کنیم، چه اتفاقی می افتد؟"
مایکل دو ردیف از مدادها را برداشت و در جا مدادی اش گذاشت.
همه با هم جواب دادیم:"اون وقت هشت تا مداد داریم."
آندرا یانگ اضافه کرد:"شانزده تقسیم بر دو می شود هشت."
خانم دیزی آنقدر پیشانی اش را چین انداخت که شبیه آکاردئون شده بود!
هنوز نفهمیده بود!او با انگشت هایش مداد های روی میز مایکل را با صدای
بلند می شمرد.در بین اعدادی که می گفت اشتباهاتی رخ می داد که تا به
هشت رسید، ده عدد را اشتباه گفت.
بلی
همه دور میز مایکل جمع شده بودیم و سعی می کردیم به خانم دیزی یاد
بدهیم که چگونه مدادها را جمع و تفریق ، یا ضرب و تقسیم کند.
اصال فایده ای نداشت!شاید خانم دیزی خنگ ترین معلم در تمام دنیا
باشد!هر چقدر هم برایش توضیح دهیم،باز هم سر تکان می داد.
باالخره گفت:"متاسفم!ممکنه مدتی طول بکشه تا از ریاضی سر در بیارم.شاید
فردا بتونید بیشتر برام توضیح بدین.االن بهتره میزهاتون رو جمع کنید، چون
مدیر مدرسه، آقای کالتز می خواد بیاید و با شما صحبت کند."
من مدیرها رو می شناسم.دوستم بیلی، که همسایۀ دیوار به دیوار ما است و
پارسال کالس دوم بوده ، یکبار به من گفت که مدیر مدرسه مثل پادشاه
مدرسه است و همه چیز در اختیار اوست.
بیلی می گوید هرکس از قوانین مدرسه سرپیچی کند او را به دفتر مدیرکه
سیاهچال در اعماق زمین است، می فرستند.او بچه ها را آنجا زندانی می کند،
بعد هم مجبورشان می کند که به سی دی های موسیقی قدیمی، مال زمان پدر
و مادرهایمان گوش بدهند.
چه وحشتناک!
خانم دیزی گفت جلوی آقای مدیر مواظب رفتارمان باشیم تا او ببیند چقدر
بزرگ و غاقل شدیم.باالخره آقای مدیر وارد کالس شد.
او گفت:"به کالس دوم خوش آمدید!امیدوارم سال تحصیلی خوبی در کنار
همدیگر داشته باشیم."
آقای کالتز دربارۀ قانون های مدرسه توضیح داد، مثال اینکه نباید در سرسرا
بدویمیا آدامس هایمان را به جایی بچسبانیم و چیزهایی مثل این.
من چندان با دقت به حرف های آقای کالتز گوش نمی کردم.چون به سرش
خیره شده بودم.آقای کالتز هیچ مویی روی سرش نداشت.
مانند تخم مرغ بیضی شکل و بزرگی بود که برای روز عید پاک صورت یک
انسان را رویش کشیده اند.
چه فکر خوبی!
طرح اولیه ی تخم مرغ عید پاکم رو تهیه کردم! خیلی خوشگل میشه!
آقای کالتز بعد از اینکه قانون های مدرسه را توضیح داد، گفت اگر کسی
سوالی دارد می تواند بپرسد.
من پرسیدم:"ببخشید ، آقای کالتز،چرا موهای سر شما خوشدان ریختند یا
شما آن ها را تراشیده اید؟"
همه بچه های کالس خندیدند، ولی من که حرف خنده داری نزده بودم. خانم
دیزی نگاه سرزنش باری به من کرد.
آقای کالتز با لبخند جواب داد:"راستش را بخوواهی هردو؛ بیشتر موهایم
خودشان را ریختند، برای همین تصمیم گرفتم بقیه شان را خودم بتراشم."
دختری به نام امیلی، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده شده بود،
گفت:"این غم انگیز ترین داستانی است که تا حاال شنیده ام."
امیلی یک دختر با موهای دم اسبی و روشن هست که فکر کنم به علت این
همه گریه های الکی اش چشمانش رنگ آبی دارند!
آقای کالتز گفت:"ناراحت نباش.ممکن بود اتفاق بد تری بیفتد."
امیلی در حالی که بینی اش را با دستمالی گلدار پوشانده بود گفت:"مثال چه
اتفاقی؟"
_ خوب حداقل مغزم مثل موهایم از سرم نریخت!
همه خندیدیم، حتی امیلی.آقای کالتز مدیر خوب و با مزه ای است.
_ سوال دیگری ندارین؟
من پرسیدم:"یعنی شما واقعا یک سیاهچال ترسناک توی زیر زمین دارین که
بچه های بد رو به اونجا می برین؟"
آقای کالتز جواب داد:"راستش این سیاهچالی که می گویید در طبقه ی سوم
است."
این بار هیچ کس نخندید.آقای کالتز بالفاصله گفت که شوخی کرده و هیچ
سیاهچالی در کار نیست.
آقای کالتز برای اینکه وجدانش به علت دروغ ترسناکش راحت شود اجازه
داد که بیاییم و به سر کچلش دست بزنیم.آقای مدیر مرد مهر بانی به نظر می
رسید.اما خیلی ها در نگاه اول مهربان به نظرمیرسند. شاید در پس چهره ی
این مدیر هم مانند آن خیلی ها مردی وحشتناک کمین کرده است.
پس شرط می بندم که در رابطه با سیاهچال دروغ گفته است.
بلی
ببخشید این اخری زیاد شد بای بای
بلی
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
بعضی قسمت هاش اره بعضی هاش نه
ببخشید که میگم ولی از روی خود کتاب کپی کردی من کتاب هایش رو دارم
که می گم