
کتاب مدرسه پر ماجرا
اسم من اِی.جِی است. من عاشق هاکی و بازی های کامپیوتری هستم ولی از مدرسه متنفرم. آن روز ،اولین روز از دومین سال تحصیلی من در مدرسۀ ما بود و معلم ما، خانم دیزی، داشت حاضز غیاب می کرد. او از همه خواست تا بلند شوند، خودشان را معرفی کنند و کمی از خودشان بگویند. وقتی من گفتم از مدرسه متنفرم همۀ بچه ها خندیدند. ولی من داشتم جدی حرف می زدم. در طول هشت سال زندگی ام خیلی چیزها یاد گرفته ام؛ یکی از آن ها این است که هیچ دلیل خاصی وجود ندارد که بچه ها را مجبور کنند به مدرسه بروند.
به نظر من، بچه ها همۀ چیزهایی که الزم دارند می توانند از تلویزیون یاد بگیرند؛ چیزهای مهمی مثل اینکه چه جور برشتوکی خوشمزه تر است یا چه اسباب بازی های جدیدی باید بخرند یا چه شامپویی موهایشان را براق تر می کند. اینها چیزهایی هستند که وقتی بزرگ شدیم به آنها نیاز پیدا می کنیم.
مدرسه فقط جای بدرد نخوری است که بزرگ ترها درست کرده اند تا مجبور نباشند پول پرستار بچه بدهند. وقتی من بزرگ شدم و بچه دار شدم، هیچ وقت مجبورشان نمی کردم به مدرسه بروند.آنها می توانند تمام روز هاکی یا فوتبال بازی کنند، دوچرخه سواری کنند یا بازی های کامپیوتری خودشان را بکشند! این طوری بچه های خوشبختی می شوند و من هم بهترین پدر دنیا. ولی االن، دلم می خواهد معلم جدیدم، خانم دیزی، از همین ابتدا بداند دربارۀ مدرسه چه نظری دارم. خانم دیزی گفت:"میدانی ای.جی ... من هم از مدرسه متنفرم!" _واقعاً؟؟!!
همه با تعجب به خانم دیزی خیره شدیم.همیشه فکر می کردم معلم ها عاشق مدرسه اند.اگر عاشق نیستند پس چرا معلم شدند؟ چرا بعد از اینکه بزرگ شدند ،میخواهند دوباره به مدرسه برگردند؟ وقتی من بزرگ شدم حتی از نزدیک مدرسه هم رد نمی شوم. خانم دیزی ادامه داد:" البته که از مدرسه متنفرم.اگر مجبور نبودم به شما درس بدهم، میتوانستم بروم خانه، روی کاناپه بنشینم و بُن بُن بخورم." همه گفتیم:" نــــــــــــــه!!!!"
رایان پسری که کفش های کتانی مشکی پوشیده بود و کنار من نشسته بود، پرسید:" بُن بُن چیه؟" خانم دیزی گفت:"بُن بُن یک جور شیرینی شکالتی به اندازۀ بلوطه.میتونید اون رو درسته تو دهنتون بذارید، پس به دستمال هم نیازی ندارین.من میتونم یه جعبۀ کامل اون رو یه نفس بخورم." آندرایانگ، دختری با موهای فرفری قهواه ای که ردیف اول نشسته بود، گفت:"باید خیلی خوشمزه باشد!" از او متنفرم!
چون همیشه جواب هر سوالی را بلدد و برای شیرین بازی در آوردن همیشه حرف های معلمین را تایید می کرد.حتی وقتی به نفعش نباشد. مطمئنم در خانه برای تفریح لغت نامه یا فرهنگ نامه می خواند. خانم دیزی، معلم خوب و مهربانی به نظر می رسید.به نظرم،هرکسی که از مدرسه متنفر باشد و دوست داشته باشد جلو تلویزیون بنشیند و شیرینی شکالتی محبوبش را بخورد آدم خوب و باحالی است.
به نظرم من و خانم دیزی فکرهای مشترک زیادی داریم که ممکن است هر دوی ما را شاد کند.فکر کنم امسال و مدرسه به آن بدی که فکر می کردم نباشد!
فصل 1 تمام تا فصل بد بای بای
بای بای
دستون دارم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مرسی از تظرت خواهش می کنم
منم یه دونه اشو خوندم مسابقه ی مدیر با باغبان کتاب قشنگیه.ممنون که گذاشتی