
هیققق چن وخ بود نذاشده بودیدممم..... تا پارت ۱۴ امادس عین شفنگ (فشنگ) برادون میزارم...
_اجی مامان و بابا الان کجا رفتن؟ درحالی که بغضش رو قورت میداد و لبخندی دردناک میزد گفت: =میرن ی جایی اون بالاها ی دنیای خعل خوشکل پیش خدا. _چرا خدا مامانی و باباییو برد ولی مارو نبرد؟ =چون ...چون... اشکاش سر ازیر میشن. چرا ؟حتی خودش هم نمیتونست بدونه چرا خدا اینکارو کرد. دستی روی سر خاهر کوچکش میکشه. اون حتی نمیتونه درک کنه که مردن یعنی چی.. با صدای لرزونش ادامه میده =خب هر ادمی ی زمانی مره پیش خدا یکی زود و یکی دیر این دیگه دست ما نیست. _حتی و من و اجی عم میریم پیشش یروزی؟ =عاره حتی یوکی و منم یروزی ممکنه بریم پیشش. (هیق چ داستان مَمَنگیزی ....) *این ی حالت فلش بک ب گذشته بودا
..... صدای جیغ یونا افکار یوکیو در هم میشکنه.... ماشین با نیروی محکمی به وسط چهاراه پرت میشه. ماشین های دو طرف چهار راه ناگهان از حرکت می ایستن و صدای بوق ها بلند میشه . همه در تعجب ان. راننده ی ماشین پست سرشون با چهره ای سراسیمه از ماشین میاده میشه و دوان دوان به سمتشون میاد.چخره اش نشون میده حتی از مایکی و یونا بیشتر شوکه شده. :حالتون خوبه؟چیزیتون شده؟کسی اسیب دیده؟چرا،چرا وایسادید؟ #چرا وایسادیم؟اقا چراغ قرمزه و مطمئنا وظیفه ی من اینه ک توقف کنم مث بقیه ک همینکارو میکنن. :من.. من... من اصلا نمیدونم چی شد. نمیدونم پطور ندیدم چراغ قرمزو .اوه خدای من ...متاسفم واقن متاسفم. _ها هاها ها ها ها... (یوهاهاهاهاهاهاهاهاهاههاها امروز با ی دختر خانومی دوس شودوم تو مردسه(#^.^#) 😂😂 بمولا اگه بخندین... من فقط کلاس سوم راهنماییم فقط سوم راهنمایی)
..... ++++ این موضوع واقن عجیب بود. .. مگه میشه اخه؟ _ههاهاهاهاهاها... وای ن. این خوب نیست...د ر حالی ک یوکی با صدای بلند میخندید مرد راننده و مایکی با حالت شوک زده بهش نگاه میکردن. اونا نمیدونستن اما من خوب میدونم این خنده بخاطر چیه. اینا خنده های عصبی ایه ک خعل کم پیش میاد برای یوکی ولی در کل نشونه های خوبی نیستن +هی یوکی اروم باش. احمق #چش شده؟ +از شوکه... مرد راننده در حالی که دست پاچه شده بود به اینطرف و اونطرف نگاه میکرد. خنده های عصبی یوکی کم کم داشت کوتاه و بریده بریده میشد. همیشه همینطور بود این خنده ها تا زمانی که نفسش ببره ادامه داشن. بار ها کسایی ک شاید این موضوع بودن بخاطر این مشکل یوکی،ازش فاصله گرفتن و باور داشتند که یوکی مشکل روانی داره.اما ... اما این عقیدشون اشتباه بود... *خداوکیلی نگید اینقد دیر گذاشدم این پارتو ک همچی یادتون رف(●__●) وای ننننننه
_هاه..هاه...هاه.. ظاهرا بهتر شده. یوکیو تنها میزاریمو بیرون میایم . مایکی چند دقیقه ای با مرد راننده صحبت میکنه و موضوع حل میشه . اما من ذهنم خیلی بیشتر ازین چیزا مشغوله... احتمالن تا چند روز باید شاید نیمه ی تاریک یوکی باشیم. همیشه بعد این خنده ها چیزایی یادش میاد ک ... #هی یونا سوار شو بریم .نصف مردم معطل ما شدن نصف چهار راهو گرفتیم...
حرفای یسره ی مایکی ریشه ی افکارمو میبره.اینقدر که یه مانکی ها سروصدا میکنن این اسکل ۱۰ برابرش زر زر میکنه. وارد ماشین میشم. یوکی انگار خابیده و ظاهرا خاب خوبیم نمیبینه... اشک گوشه ی چشمشو پاک میکنم ولی جرعت نمیکنم بیدارش کنم؛بلاخره بهتر از هر کسی میدونم بدترین حالت سگ اخلاقیش اول وختیه ک خابشو ب هر نحوی بهم میزنی دوم زمانیه که ب هفته ی عذاب (دگ خودتون بفهمید هر ماه ی بار هفته ی عذاب ب سراغ همدون میاد.)نزدیک میشه. توی ماشین برخلاف چند دقیقه پیش فقط سکوت و سکوته که در اخر مایکی این سکوتو میشکنه.. #هی یونا یچیزی میخواستم بهت بگم... شاید جای مناسبی نباشه اما...کم پیش میاد تنها باشیم و خب...راستش میخواستم بگم....
(میخاست بگه کههههههه؟؟؟؟اگه گفتید چی میگههههه؟ خخخ چقد ه من جون میکنم هر پارتو یجوری حساس تموم کنم ک تا پارت بعدی جون بدید . چقد سادیسم بازی اخه؟پاسخ:خیلییییی....خخخیخییی)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد رو زود بزار
حتمنننن
فردا اپ میکنم(#^.^#)