
ببخشید بابت تاخیر . لبتابم مانیتورش سوخته بود . اینجا می خوام چند تست که خیلی دوست دارم رو معرفی کنم . زندگی عجیب من . عاشقان فرا طبیعی . این تستارو انجام بدید واقعا قشنگن .
از زبون شیل : الان من رفتم داخل سالون . رفتم یه گوشه و وایسادم . بعد از چند دقیقه یه مرد اومد داخل . طبق گفتهی افرادی که اونجا بودن مرد خوشکلی بود اما من اونو فقط سیاه و سفید میدیدم . هیچ احساسی نسبت بهش نداشتم اون مرد شروع به صحبت کرد : سلام به همگی . من خدمتکار بانو هستم و اومدم فردی رو برای ایشون انتخاب کنم . نمیدونم چرا ؟؟!! وقتی شنیدم که یه مرد به انیکا نزدیکه قلبم به درد اومد . نمیدونم این چه احساسی که دارم . الان ۶ ماهه که احساسی تو قلبم ندارم . پس چرا ... چرا فکر به یه مرد دیگه که کنار انیکاست قلبمو به درد میاره ؟؟!!! چرا ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!! { قربو ... نت ... بشم 😭😭چه ... زجری ... میکشی🤧🤧} : یهو ...
از زبون رم : وارد تالار شدم . با دیدن سحنه ی روبروم اعصابم خورد شد . چند تا بی سر و پا اومدن می خوان معلم سر خونه ی بانوی من بشن هه . خودمو کنترل کردم و به اونا خوشامد گفتم . یهو فردی توجه منو به خودش جلب کرد . یه مرد با لباسای سیاه . خیلی با وقار ایستاده بود . با اینکه صورتی بی احساس داشت اما به نظر میومد خیلی داره رنج میکشه . حدود ۱۷ و نیم سالش بود بنظرم . میزان مانایی که ازش دریافت میکردم خیلی قابل توجه بود . بالافاصله صداش کردم ....
از زبون شیل : یهو اون مرد صدام کرد . رفتم جلو و گفتم :کاری با من داشتید ؟ گفت : اقا پسر اسمت چیه ؟ گفتم : شیل کلا ... با خودم گفتم : وای نزدیک بود بگم کلارینس😨😨حرفمو اروم ادامه دادم : شیل کلا ... دس ... مرده گفت : فردا بیا به عمارت ... می خوام بانو رو ببینید ... نمیدونم چرا یهو تپش قلبم بیشتر شد .... جوری میزد که انگار طاقتی براش نمونده ... این احساس دلتنگی برای چیه ؟ اصلا ایا این احساس دلتنگیه ؟
فردای اون روز : دیشب نتونستم بخوابم . صد در صد چون خوناشامم🙄🙄روزم که کلا نمیتونم بخوابم . دم در عمارت بودم . در باز شد داشتم سمت عمارت قدم میزدم که صدای خنده ای رو شنیدم . قلبم به تکاپو افتاد . فقط خدا میدونست تو دلم چه غوغایی بود . خودمو کنترل کردم اما ... اما ... یکدفعه انگار برق منو گرفته بود .... دیدمش ... اره دیدمش ... اشکام می خواست سرازیر بشه اما نزاشتم .... با اینکه تغییر کرده و الان ۱۰ ساله که ندیدمش بازم شناختمش ... نه . بهتره بگم قلبم شناختش ... چقدر بزرگ شده بود ... چشمای یاغوتیش موهای مثل شبحش که سفیدی برف رو به نمایش میگذاشت زیباتر شده بود ... اما هنوز هم چهرش بچگونه بود ... یهو ...
از زبون انیکا : داشتم با بین {حیوون خونگیش سگش } بازی میکردم یهو یه احساس عجیب بم دست داد ... یه مرد غریبه اونطرف بود ... چشما و موهاش مثل شب در تاریکیش میدرخشید درست مثل مهتاب ... نمیدونم چرا قلبم بی قرار بود ... قلبم شروع به زدن میکرد ... انگار می خواست از جا کنده بشه و بره سمتش ... یهو ...
پام خورد به یه سنگی ... نتونستم خودمو کنترل کنم ... نزدیک بود بخورم به زمین که یهو اون مرد اومد منو تو بغلش گرفت ... نمیدونم چرا این احساس اشنا بود ... خیلی ارامش بخش و تلخ ... نمیدونم چرا گفتم تلخ ... ولی تلخ بود ... به خودم اومدم ازش جدا شدم با اینکه قلبم می خواست که سرجاش بمونه ...
از زبون شیل : انیکا باهام چشم تو چشم شد ... یکدفعه خورد به یه سنگ و من بیاختیارسمتش رفتم و تو اغوش گرفته بودمش .. اه که چقدر این اغوش گرم بود ... یهو به خودش اومد و ازم جدا شد ... نمیدونم چرا ولی اونو با رنگ میدیم ... سیاه و سفید نیود ... رنگی بود ... بهم گفت : واقعا ببخشید ... حوا ... حواسم یهو ... پرت شد ... گفتم :ایرادی نداره . گفت :خدا ... نگه دار گفتم : البته به امید دیدار ... بعد رفت و من به رفتنش نگاه کردم .... اخ که چه دختر ساده ای بود ... فتم سمت عمارت اونم رفت به بازیش برسه ... هنوز مثل بچه هاست ...
از زبون انیکا : داشتم بازی میکردم اما فکرم پیش اون پسر بود ... یهو خدمتکارا صدام کردن و گفتن رم بام کار داره منم رفتم تو و بعد رفتم اتاق نشیمن اخه گفته بودن اونجاست . درو باز کردم با صحنه ای که دیدم درجا خشک شدم ... اون پسر چند لحظه پیش اروم رو کاناپه نشسته بود و چای می خورد ... خداییش خوشکل بود ... یه مشت به پیشونیم زدم مطمنم اون لحظه از خجالت سرخ شده بودم . رم اومد نزدیک گفت : مشکلی پیش اومده بانو ... ولی من انگار تو این دنیا نبودم . یهو سرشو اورد بالا . سلند شد و بعد تعظیم کرد و گفت : سلام ... بانو ... من شیل هستم . معلم سر خونهی جدیدتون ... احساس میکردم خیلی خوشحالم اما چرا یکدفعه یاد بیماناییم افتادم . سمو انداختم پایین . دستامو مشت کردم و اروم گفتم : مطمنین گفت : هان ... گفتم :مطمنین می خواین معلم من بی مانا بشد ... یه دختر نالایق ...؟؟!!!ناراحت بودم خیلی ناراحت ... یهو رم گفت : بانو ... بلندتر یه طوری که به داد شبیه باشه گفتم : مطمنین ... اومد جلو خم شد و گفت : بله . خیلی قاطع بپد حرفش . حتی منم جرت پرسیدن نداشتم . بلند شدو گفت: درسته که شما بی مانایین ... اما قدرت زیادی دارید ... گفتم : چرا ؟ چرا من ؟ اشک از چشمام سرازیر شد یهو دست سردی که درونش گرما داشت و بهم ارامش میداد رو گونم نشست ...از تعجب سرمو اوردم بالا ... شستشو اورد حلو و اشکمو پاک کرد ... چقدر باملایمت .... دستمو گرفت و گفت : چون می خوام غیر ممکنو ممکن کنم ... تپش قلبم زیاد شد ... دستمو به لبش نزدیک کرد و بوسید ... یهو باد و شکوفه های گیلاس بین موهامون حرکت کرد ... خبری از شروعی نو ... زندگی من الان شروع میشه ...
امیدوارم از این تست خوشتون اومده باشه .
لطفا کامنت بزارید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی بود 😍😍
وای خدا خیلی خوب مینویسی
یه جاهایی که واقعا اشکم نصفه شب داشت در میومد😢💔
آفرین به کارت ادامه بده
ممنون
پارت بعد کو
نوشتمش اما الان یه هفتس تو برسیه
۲ هفته گذشته هنوز منتظر داستانت هستم ...
لطفا زودتر منتشرش کن ..تو نویسنده ی بزرگی میشی ...خیلی داستانت قشنگه ...منتظرش هستم
نوشتم الان ۶ روزه تو برسیه
مرسی که داستانم رو تبلیغ کردی 😚
دیگه دو هفته گذشت صبرم تموم شد چرا پارت بعدی رو نمی زاری ؟ ☹
متاسفم گذاشتم تو برسبه . اما یکم دیر نوشتم
راستی تو هم شیلو دوست داری ؟😍😍😍😍😍😍😍
من به طور واقعی عاشقشم
ارع منم عاشق شیل هستم 😍
عالییییی بووود
یادمه پارت یک داستانمم خونده بودی پارت دو و چهارم رو تو گوگل سرچ کن بخون بقیه ش هم توی پروفایلم هست
💕💕💕💕👍❤❤❤
عزیزم عالی بود
آفریننن عالی بود خیلی ممنونم داستانمو تبلیغ کردی خشگلم
قابلی نداشت . داستانت خیلی عالیه اغراق نکردم
عزیزم داستان تو فوق العاده تره😊😍😍
مانا چیه ؟؟؟؟؟؟؟😕
مانای همون قدرت جادوییه . مثلا اهن . اتیش . گیاه . باد
ناهید داستانت فوق العادست😍😍
وای ممنونم نظر لطفته
فکر نمی کردم بخونی
😘😘😘😘😘😘😘
عالی عالی ...