های گایز😜✌🏻 اومدم با یه رمان قشنگ
سال ۱۳۷۵، وقتی در دوره ی راهنمایی بودم با پسری آشنا شدم. اسم آن پسر آرش بود.
لحظه به لحظه دوستی ما بیشتر و عمیق تر می شد تا جایی که همه ما را به عنوان ۲ برادر می دانستند.
همیشه با هم بودیم و هر کاری را با هم انجام می دادیم. این دوستی ما تا زمانی ادامه داشت که آن اتفاق لعنتی به وقوع پیوست.
در سال ۸۴، در یک روز تابستانی وقتی از کتابخانه بیرون آمدم برای کمی استراحت در پارکی که در آن نزدیکی بود، رفتم.
هوا گرم بود به این خاطر بعد کمی استراحت در پارک، به کافی شاپی رفتم، نوشیدنی سفارش دادم .
من پسر خیلی مغرور و از خود راضی بودم که جز خود کسی را نمی پسندیدم .به این خاطر وقتی دختری را می دیدم،
روی خود را بر میگرداندم و نگاه نمی کردم ولی در آن روز به کلی تمام خصوصیاتم عوض شده بود .
چند دقیقه ای از آمدن من به کافی شاپ گذشته بود. ناگهان چشمم به دختری که در حال وارد شدن به سالن بود افتاد.
بله اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد.عاشق شدم؛ حال و هوام عوض شد، عرق سردی روی صورتم نشسته بود.
چند دقیقه ای به همین روال گذشت.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
سلام هانی 👋🏻
عالی بود 💓
لایک هم کردم 💗
میشه به تست السا توی کشور های مختلف پارت 1 سر بزنی و لایکش کنی 🥺
و اگر بهش سر زدی و لایکش کردی توی کامنت ها بگو تا من هم یکی از تستات رو لایک کنم و کامنت بزارم 💝
مرسی سوییتی 💘
و راستی کیوتم فالوم کنی فالوت میکنم 💕
بای هانی 💖
سلام کیوتم خوبی خوشگلم
باشه ناناصی همین الان سر میزنم🍭🤗🧁
فالوت کردم💝🍭