تڪ+پارتۍ↻𝐭𝐚𝐞𝐡𝐲𝐮𝐧𝐠

نفس عمیقی کشید و سعی کرد بغض تو گلوشو قورت بده ؛ در عرض یکروز ؛ فشار های زیادی بهش اومده بود . . دیدن قتل پدرش به دست همسرش و کسی که عاشقش بود ...

توی چشمای تهیونگ خیره شد : _چجوری اینقدر بی رحمی ... ؟ چجوری تونستی اینکارو باهام بکنی ؟ فقط بهم نزدیک شدی که انتقام پدرتو از پدرم بگیری ... ! منو بازی دادی ... فقط برات یه اسباب بازی بودم ... ! یه کسی که یه مدت برای هوسات و نزدیک شدن به پدرش ازش استفاده کردی ، ولی دوست داشتم تهیونگ ... ! ازت متنفرم ... الان دیگه ازت متنفرم ... +لیا . . _دیگه اسممو به زبون کثیفت نیار ... ! دیگه صدام نکن !

از اون ساختمون نیمه ساخته خارج شد ... نمیخواست گریه کنه ؛ ولی چند قطره سمج اشک مقاومتشو شکستن و روی گونه هاش جاری شدن . میخواست به خونش بره که یادش افتاد اونجا خونه تهیونگ هم هست ... دیگه جاییو نداشت بره ! دختر مستر پارک ... الان با یه بی خانمان فرقی نداشت ! سمت یه هتل رفت ؛ میخواست اتاق بگیره ولی چون ساکن سئول بود بهش اتاقی ندادن ... سعی کرد با رشوه ، اون کارمند هتلو بخره ولی باز هم نشد !

(سه هفته بعد) بارون شدید تر میشد . بی توجه به لباس های خیسش ، تو پارت ، به درخت تکیه داده بود . زانو هاشو تو بغلش جمع کرده بودنو سرشو روشون گذاشته بود . آروم لب زد ... _چرا صدات همش تو گوشم میپیچه ... ؟ چرا نمیتونم فراموش کنم ... ؟ قطره های اشک رو گونه هاش جاری شده بودن ....

میخواست از جاش بلند بشه که سنگینی ـی رو روی شونه هاش حس کرد ؛ روشو برگردوند و به چشم هایی رو به رو شد که با مهربونی بهش خیره شدن . با عصبانیت کُت روی شونه هاشو به سمتش پرت کرد : _ گفته بودم دیگه نمیخوام ببینمت ! تهیونگ به سمتش قدم برداشت و جسم کوچیکشو توی آغوشش گرفت ، +اون موقع که بهم فرصت ندادی ... بزار الان برات توضیح بدم ! لیا ... من شرمنده ـم .... ! میدونم ازم متنفری ... ولی به حرفام گوش کن :)...

پایان ایـن فیـک خعلـی باز بود :| پایان داستانو جـوری که میخواین تصور کنید🥺☔((: