
تڪ+پـارتۍ↻𝒋𝒉𝒐𝒑𝒆 . . ((:
پنجره باز بود و هوای سرد وارد خونه شده بود ؛ هوسوک کنار شومینه ؛ به دیوار تکیه داده بود و نگاهش خیره به بیرون بود . سفیدی برف و سیاهی شب ؛ تضاد قشنگی ایجاد کرده و بود و صدای بازی بچه هایی که برف بازی میکردن ؛ سکوت شبو شکسته بود . هوسوک با لبخند ، خیره شده بود بچه هایی که میرون مشغول بازی بودن . سوجی ، وارد هال شد و نگاهش افتاد به هوسوک که غرق دیدن بچه ها شده بود . لبخند تلخی زد و نزدیک جیهوپ رفت . به نیمرخ فوق العادش خیره شد و چند دقیقه نگاهشو به هوسوک گره زد .
-هوسوکا .. به محض این که صداشو شنید به سمتش برگشت . سوجی ، لیوان قهوه رو به سمتش گرفت : -تا گرمه بخور ... :) هوسوک لبخند گرمی زد و ماگ رو برداشت . دوباره نیم نگاهی به بیرون انداخت و بعد هم به سوجی نگاه کرد که متوجه بغضی که سوجی داشت شد .. +سوجی؟خوبی؟ سوجی نفس عمیقی کشید و سوشو انداخت پایین . -ببخشید . . هوسوک میدونم چقدر بچه هارو دوست داری ... ولی من ...
هوسوک سمت پنجره رفت و اون رو بست . پرده و کشید و دوباره پیش سوجی برگشت . دستشو جلو برد و اشکاشو پاک کرد و اون رو توی آغوشش کشید. +هیس...تو الان فقط باید به خوب شدنت فکر کنی :)! هر وقت حالت خوب خوب شد به این هم فکر میکنیم. بوسه ای روی موهای سوجی زد و گونه هاشو نوازش کرد ....
دقیقا یک ماه گذشت . دوباره داشت همون اتفاقا تکرار میشد ؛ دوباره سوجی بغض کرد ، هوسوک اشکاشو پاک کرد و اونو توی آغوشش گرفت . دوباره بوسه ای روی موهاش زد و گونشو نوازش کرد . ولی این دفعه ی فرقی داشت . ایندفعه روی تخت بیمارستان بود . اون دختر که سرشار از امید و شادی بود ؛ حالا شده بود یه آدم افسرده . یه کسی که حتی به زنده موندن خودش هم مطمئن نیست . آروم لب زد : خسته شدم ... خیلی خسته شدم ... بغض تو گلوش ترکید و قطره های اشک رو چشماش جاری شد . -سوجی ... فقط یکم دیگه مقاومت کن ... من مطمئنم حالت خوب میشه :) +سر خودمو که نمیتونم شیره بمالم ... من از وقتی به دنیا اومدم قرار نبود زندگی خوبی داشته باشم ! تا همینجاشم که زنده موندم خوشحالم ... دکتر گفت فقط سه ماه .. فقط سه ماه دیگه فرصت دارم ...
اون سه ماه هم گذشت ... بدن سوجی روز به روز ضعیف تر میشد . بدنش تقریبا سرد شده بود ... توی تنفس به مشکل برخورده بود . نمیتونست بخنده چون به قلبش فشار میومد ؛ مردمک چشماش کمرنگ شده بود . هوسوک به سوجی خیره شده بود . با این که خیلی عوض شده بود ؛ ولی هنوزم زیبا بود . پرستار وارد اتاق شد و سرم سوجی که تموم شده بود از دستش بیرون کشید . _میتونم ببرمش بیرون ؟ +میتونید ... ولی زیاد نباید بهش فشار بیاد . زود برگردید داخل اتاق .
هوسوک سری تکون دادن . سوجی رو بلند کرد . اونقدر ضعیف شده بود که حتی نمیتونست روی پاهاش خودش بایسته ... وارد محوطه ی بیرونی بیمارستان شدن . هوسوک سمت یکی از نیمکت ها رفت و نشستن و سوجی هم تو آغوشش بود .... _ این سه ماه خیلی زود گذشت .... +سوجـی...چرا یه جوری حرف میزنی انگار همه چی داره تموم میشه ... _روزایی که با تو ام خیلی زود میگذره ... +سوجی... _هوسوک ؛ خیلی دوست دارم ! بعد مرگمم عاشقت میمونم ... منو ببخش که اینقدر بخاطرم اذیت شدی ... هوسوک جسم ضعیف سوجی رو بیشتر توی آغوشش فشار داد
لـایک کن بعـد بزن بعدی :|💜
+سوجی داری دیوونم میکنی ... اینجوری حرف نزن _خودمو که نمیتونم گول بزنم.... نفساش اروم تر شده بود سرشو به سینه ی هوسوک چسبونده بود و به صدای تپش قلبش گوش میکرد _هوسوکا...قلبت همیشه باید از خوشحالی تند تند بزنه .... +سوجی ... باید بهم قول بدی تو زندگی بعدیت هم منو به یاد بیاری ... _م..ن...هیچوقت...هیچوقت...ف..راموشت...ن..ن...نمیکنم... اون قلب ضعیف دیگه نزد ... چشماش اروم روی هم رفت و دیگه باز نشد :).... هوسوک جسـم سرد عشقشو توی آغوشش فشرد و بوسه ای روی گونه ی سردش زد. لبهاشو به سختی از هم باز کرد .... -چجوری بدون تو زندگی کنم ؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اشکاااام
غمگین ولی خیلی قشنگ بود
گریم گرفت😭😭😟😟
💔
رفت تو لیست😢💔
آخ گلبم بدرد آمد
خیلی عالی بود 😢😭💔🌹
مرصی:)♡
😭خیلی خوب بود😭😭
مرصی🥺💜:)