
سلامممم بچه ها چون سکوت دریا ۱ طرفدار زیاد داشت اینم از پارت دو🥳💜💜
سوار ماشین فقط به فکر زویی بودم و جلوی اشک هام رو میگرفتم ، وقتی رسیدیم هم نمیخواستم برم هم میخواستم برم . از ماشین پیاده شدم و در رو به قدری آروم بستم که بسته نشد و مامانم دوباره بست . مامانم پیش منشی ربت و گفت یه دختر به نام زویی.. ؟ اینجا آوردنش؟ منشی یه چیزی گفت و مامانم به این طرف اومد و به من گفت همینجا بمون
گفتم نه منم میام و به همراه مامان بدون اینکه منتظر آسانسور باشیم از پله های مارپیچیه ترسناک بیمارستان بالا رفتیم و به جایی رسیدیم که جلوش نوشته شده بود اتاق عمل ، تا ما رسیدیم پرستاری با وضع آشفته از اتاق بیرون اومد، اما من حتی نخواستم بشنوم اون چی میگه؟؟ بعد مامانم اومد و گفت : حال برادرش خوبه ، انگاری که اون زمان حادثه به هوش بوده و الان دارن از سرش اسکن میگیرن ، چند ساعتی روی اون صندلی آبی خاک خورده نشستیم .
تا اینکه خانم و آقای تمپلتون اومدن اونا مادربزرگ و پدر بزرگ مادریه زویی بودن، قیافه خوبی نداشتن و گریه میکردن ، خب حق داشتن دختر و دامادشون رو تویه یه روز از دست دادن و این خیلی سخته😭 هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری بشه ولی.. همیشه چیزی که بهش فکر نمیکنی اتفاق می افته
مامانم باید میرفت، بهش گفتم که بره و برادرم رو تنها نزاره اونم محکم بوسم کرد و رفت چند دقیقه ای بعد از رفتن مامان خاله جسی ( خاله ی زویی) از آسانسور بیرون اومد و چشماش قرمز بود ، انگار که دیگه چیزی برای از دست دادن نداشته باشه و همین باعث نگرانی هممون شد گفتم خانم تمپلتون چیزی شده؟ حال جکی خوبه؟ سرش رو خم کرد و همه چیز خراب شد، انگار آجر های دیوار های خونه زویی اینا ریخته باشه رو سرش🥺
حالا چطور بلند شه؟ چطور دوباره قوت پیدا کنه؟ نمیدونم چرا اما احساس میکنم داره منو می بینه و گریه میکنه اما چرا این احساس رو دارم ؟ برام سخت بود اگه جاش بودم خیلی . خاله جسی به سمت آسانسور رفت ، منم همینطور ، و هر دو به طبقه بالا رفتیم
علت مرگ جکی خونریزی مغزی بوده🥺 با خودم فکر کردم اون دیگه هیچوقت نمیتونه درس بخونه، دوست پیدا کنه و حتی عاشق بشه و پیر بشه😭 اون فقط یه بچه بود، گناهی نداشت🥺
از زبان زویی زمان حادثه : داشتم آهنگ مورد علاقم رو گوش میدادم و نمیدونستم الان الیزا چیکار میکنه ! برای خودم متاسفم ، چه دوست بدی هستم ، چرااا اونو ترک کردم؟! دلم براش خیلی تنگ میشه 🥺 اشک از گونه هام پایین میومد و مامان و بابا و جک داشتن سره آهنگ مورد علاقه باهم شوخی میکردن اما یهوو.... مامان جیغ بلندی کشید و چشمام سیاهی رفت🥺
وقتی بلند شدم خیلی سردم بود اما جلوم رو که نگاه کردم دیدم همه جا آتیش گرفته و برف همه جا هست و آمبولانس اومده و ماشین ما... نابود شده😲 با خودم گفتم مطمئنن این یه خوابه .. اما نبود 😭 داد زدم مامانننننن!!!!؟؟؟ باباااااا...!!!!؟؟ جک..!!!؟؟؟؟؟ کجاییید؟؟؟ یه جنازه دیدم که داشتن تویه کاوری مشکی میزاشتن اون همون ماشینی بود که بهمون خورد😪 کلی آمبولانس اونجا بود..
هر چی همرو صدا میکردم نمیشنیدن اما چرااااا؟؟؟ شا ها چرا نمیشنوید؟؟؟؟؟ مجبورا همراه یکی از آمبولانس ها رفتم و وقتی به اونجا رسیدم ، الیزا اونجا بود ، اون اونجا بود 🥺😭 دستش رو گرفتم اما اون چشماش پره خون بود ... بهش گفتم گریه نکن اما اون نشید که یهوو خودم رو دیدم که رویه تخت بودم..😲
امیدوارم خوشتون اومده باشه💚 ممنون که خوندین حتما تو کامنت ها بگید چطور بود💚
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خوب بود
💚🥰
عالی بود آجی جون❤️❤️❤️❤️❤️
مرسی آجی جونم💋💋💋
مرسی آجی جونم❤❤💋💋
خواهش میکنم عزیزم ❤️💋💜
خیلی خوب بود عزیزممممم😘😘😘😘😘😘
مرسی عزیزممم💋💋💋💋
عالی 😘 راستی داستانم تا چند وقت دیگه منتشر میشه
لطفا بخونین اسمش هست دره ی خون آشام😱😱☠☠😈👻🙀👹👹🤩😍🤩😍
مررسی💜💜
حتمااا میخونم و کامنت میدم🤗
بچه ها نظر بدید 💚💋
ممنون که می خونی داستانت عالی هست😘😘
خیلی قشنگ بود مثل همیشه ❤️😊😘😘
مرسی عزیزم نظر لطفته 💋❤
بلاخرهههههههه منتشر شد😍💋
نهههههههه
ارههه💚😁💕