
سلام اینم یه داستان میراکلسی مخصوص میراکولر ها.
بعد از ظهر :من:خوب دخترا بریم بستنی بخوریم. آلیا :بریم پیش آندره. من:آره. رز:موافقم. همه دخترا:بزنید بریم. ما رفتیم اونجا. آدرین و نیو بقیه پسرا هم اونجا بودن هم اونجا بودن. لوکا :سلام دخترا. من:سلام لوکا. آدرین:سلام. آلیا:سلام آدرین. رز:سلام پسرا. من:یلام نه نه نه یعنی سرت تو کلام وای نه یعنی کَلام وای سلام. آلیا اومد در گوشم و گفت:بلاخره مثل ادم گفتی سلام. من یدونه اروم زدم به پاهاش. لوکا گوشیش زنگ خورد. بعد از حرف زدن قطع کرد. لوکا:بچه من باید برم خداحافظ خداحافظ مرینت. من:خداحافظ لوکا. همه داشتن با نیمهی گم شدشون بستنی میخوردن به جز منو آدرین. من :آلیا من باید برم. آلیا:کجا. من:بعدن بهت میگم. آلیا:اوکی. من:خداحافظ دوستان. همه :خداحافظ. شروع کردم به راه رفتن. غروب شده بود. رفتم توی یه کوچه خلوط. تیکی اسپاتس آن. تبدیل به لیدی باگ شدم. رفتم روی بلند ترین نقطه برج ایفل. یه نفس عمیقی کشیدم. یهو یکی گفت:حالا تنهایی میری خوش گذرونی؟. برگشتم سمتش. من:سلام پیشی. گربه :سلام. چه خبر بانوی من. من:هیچی. بعد از یه ربع حرف زدن. من:پیشی من دیگه میرم. گربه:خدافظ بانوی من. من:بای. و رفتم توی یه کوچه خلوط و به حالت اولم برگشتم. رفتم خونه. مامانم چشماش قرمز شده بود. من:مامان چت شده. بابام با ناحتی گفت:دخترم بیا باید با هم حرف بزنیم. من:چی شده بگید سکته کردم به خدا. مامانم:مرینت ما..... م... ما پدر....... و..... ما... مادر واقعیت نیستیم. من:چی؟. یعنی چی.
بابام:ما تو رو توی بازار پیدا کردیم ظاهرا وقتی توی بازار بودی از پدر و مادر واقعیت جدا شدی گم شدی. همون موقع ما تورو پیدا کردیم. تو اون موقع یک سالت بود. ما خیلی دنبال پدر و مادر واقعیت گشتیم اما پیدا شون نکردیم. ما به صورت قانونی تو رو به فرزند خواندگی خودمون قبولت کردیم. و حالا پدر و مادر واقعیت پیدا شدن. ما باهاشون صحبت کردیم. اونا تمام نشونی های تو توی بچگی و حتی عکس هایی از بچگیتو دارن. ما باید بهت میگفتیم. و حالا فقط آزمایش ژنتیک مونده. من پاهام سست شد. من:چی چیدارید میگید چرا دارین این شوخی مسخره رو با من میکنید. گریم گرفت. با گریه گفتم:شما پدر و مادر من هستید نه هیچ کس دیگه. مامان با بقض گفت:مرینت عزیزم این حقیقت هر چقدرم که تلخ باشه. نمیشه با حقیقت جنگید نمیشه گذشته رو تغییر داد. من ناراحتم که میری اما از اعماق دلم خوشحالم. من:چرا خوشحالی خوشحالی که من میرم. مامانم:نه خوشحالم که کنار خانوادت برمیگردی خوشحالم چون میتونی به آغوش گرم مادر واقعیت بری خوشحالم که با پدر واقعیت میتونی کلی خاطرات خوب بسازی. عزیزم تو همیشه توی قلب منو پدرت جا داری. تازه تنها نیستی. یه خواهر و یه برادر داری. من:ولی من نمیخوام از پیشتون برم من دوستون دارم اینو میفهمید من بهتون وابستم. من دخترتونم. بابام:تو همیشه دختر ما بودی و هستی و خواهی بود. دویدم توی اتاقم. در رو بستم. رفتم تو بالکن. داشتم گریه میکردم. شب شد رفتم جلوی آینه و به خودم نگاه کردم. یاد خاطراتم با مامان بابام یعنی خانم و آقای دوپن چنگ افتادم. یه قطره اشک از گوشه چشمم سر خورد و افتاد زمین. یه نفس عمیق کشیدم. صاف وایسادم اشک هام رو پاک کردم. رفتم پایین مامانم میز غذا رو چیده بود. من:واو عالیه. مادرم سریع برگشت سمتم. مادرم:واقعا. من:آره واقعا. بعد از غذا رفتم بالا. من:تیکی حالا باید چیکار کنم. تیکی:نمیدونم ولی باید تحمل کنی. من:ممنونم تیکی من واقعا خوشحالم که تو رو دارم. تیکی :منم همینطور مرینت. من:شب به خیر تیکی. تیکی:شب بخیر مرینت. صبح رفتم مدرسه اصلا حالم خوب نبود. خانم معلم:بچه ها امروز یه دانش آموز جدید داریم. کاگامی اومد تو کلاس. خانم بوستیه یا همون خانم معلم:خوب خودتو معرفی کن. کاگامی:سلام من کاگامی هستم. خانم بوستیه:نیو تو برو دو ردیف عقب تر و کاگامی تو هم کنار آدرین بشین.دو سه روز گذشت یه روز سر کلاس اصلا حواسم به درس نبود. تا به خودم اومدم دیدم خانم بوستیه داره میگه :مرینت مرینت. من:بله خانم. خانم بوستیه:مرینت میدونی چند باره دارم صدات میزنم. من :ببخشید خانم بوسته من حالم خوب نیست میشه برم خونه. خانم بوستیه :باشه عزیزم. من:دوستان خدافظ. همه بچه ها:خداحافظ. تو راه خونه بودم. تیکی:مرینت حالت خوبه؟.من:نه تیکی دیگه خسته شدم از طرفی خانوادم از طرفی لیدی باگ بودن از طرفی عاشق آدرینم و آدرین عاشق یکی دیگه. دیگه خستم نمیکشم.
خیلی ناراحت بودم. رفتم یه گوشه با ناراحتی گفتم :تیکی اس پاتس آن. رفتم رو برج ایفل و رو بلند ترین نقطه اش وایسادم. سرپا وایسادم دستام رو باز کردم و سرم رو یکم بالا گرفتم. گریم در اومد. با اشک بلند داد زدم :ای خدااااااا. طوری داد زدم که صدام تو شهر پیچید. بعد هم شروع کردم به گریه کردن.
بعد از چند دقیقه احساس بی حالی کردم. یهو دیدم دارم آسمونو نگاه میکنم. فهمیدم رو به پشت دارم میوفتم. ولی هیچ اهمیتی برام نداشت. چشمام رو بستم تا از این زندگی خلاص بشم. که یهو دیدم یکی گرفتم. چشمام رو باز کردم دیدم کت نوار بود. برد گزاشتم رو برج و خودشم اومد کنارم.
گفتم چرا نجاتم دادی؟. گفت:چون هم برا مردن زود بود هم عاشقتم. گفتم:ولی من هیچ دلیلی برا زندگی کردن ندارم. گفت:چرا؟.سرم رو انداختم پایین دو سه تا دونه اشک از چشمام افتاد. گفتم:عاشق یه نفر شدم اما اون حتی نمیدونی من عاشقم. پدر و مادرم دیگه پدر مادرم نیستن. گفت:یعنی چی. افتادم زمین و با صدا داشتم گریه میکردم. باگریه گفتم:.....
با گریه گفتم :اونا پدر و مادر واقعیم نیستن.از طرفی هم لیدی باگ.... بو.. بودنم. ک.. کت... تو بگو...... من چیکار کنم؟.کت نوار اومد از چونه ام گرفت و سرم رو داد بالا. چشم تو چشم شدیم. احساس کردم اون چشم ها رو قبلا دیدم. کت گفت:نگران نباش من همیشه پشتتم. و بعد بلندم کرد. پریدم بغلش و با تمام وجودم بغلش کردم. تا حالا متوجه آغوش گرمش نشده بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)