هعی هعی درستون شرو شروشد؟ مال ما نه
رو نیمکت کنار ادرین نشستم گفت پدرم هویتا رو فراموش کرده // واقعا؟//اره مری جون یهو کلویی پرید وسط گفت ادرین جووونمم چرا اینجوری میکنی مگه من عشقت نبودم؟ // ادرین این چی میگه خیل خو حالا که اینجوری شد من نمیخوام ببینمت// با گریه میدویدم که یکی گفت مرینت نههههه برگشتم و گفتم چیشده دیدم کت پنجه برندشو زد به اکوما گفتم اطراف من افتابی نشو برو // کلویی میخواست ازمون انتقام بگیره میدونست قراره بدجور دو طرفه اسیب ببینیم من هنوز باهات نبودم قربونت برم (منحرف نشو جایی با هم نرفتن خدایی) // مشکل اینجاس دیگه نمیدونم هیچ وقت بهم راستشو میگی یا نه // من هیچ وقت بهت دروغ نگفتم
دو رو بعد خوب ناتالی نقشرو برام مرور کن // بله قربان اول من یه سنتی مانستر میسازم بعد وقتی دارن شکستش میدن شما لیدی باگ رو از پشت چوری میگیرین که نتونه نکون بخوره و حرف بزنه وقتی کت اومد نجاتش من از پشت اونو میگیرم بعد میبندسمشون و میبریم پناهگاه تا معجزه گراشونو در بیاریم //تا شب ادرین مسغوله دیگه اره؟ // بله عکاسی شمشیر بازی و زبان چینیش سر همه به محظ برگشت به مدرسه میره عکاسی بعدش چینی بعدش شمشیر تا ساعت دوازده شب خونه نمیاد //خوبه. از زبان ادرین بعد از مدرسه عکاسی چینی و شمشیر بازی ساعت دوازده و نیم شده بود ولو شدم رو تخت بالش گرم پتو گرم تشک گرم تو این هوای سرد و روز سخت خیلی چسبید چشمامم گرم شده بود که یه سنتی مانستر پیدا شد ساعت یک صبح بود اخه این دوتا بیشور این موقع صبح هم بیدارن تبدیل شدم و به مرینت با خمیازه خمیاه کشیدم و سلام کردم موم بود اونم خستس از زبان مرینت یهو یکی منو از پشت گرفت و دهنمو بست شنیدم کت گفت به نظرت... لیدی کجایی یهو مایورل اونم گرفت دستشو گاز گرفتم گفتم کت تکون نخور // دیر گفتی خودم فهمیدم ولش کن بیشور مارو از خواب زدی نقشه چندش اورتو اجرا کنی اقای اگراست امروز از صبح تا شب منو فرستادی گلاسای مختلف تا نقشتو اجرا کنی؟//ادرین؟//بله پدر از اول میدونستم ولم کنن//یه کلمه جیکت در بیاد میکشمش //.. خیلی ناراحت بودم نمیتونسنم حرف بزنم وگرنه مرینت رو از دست میدادم حرف معلم شمشیر بازیم یادم اومد اگ کسی کسی که دوست داشینو گیر انداخت و گفت اگه حرف بزنن یا تکون بخورین اونو میکشه با استواده از پشت شمشیر برای اینکه اسیب نبینه ولی ولتون بکنه بزنین به شکم صد در صد ولتود میکنه لحظه به لحظه مرینتو بیشتر فشار میداد منبه جای اون نیتونستم نفس بکشم میلمو فرو کردم تو شکم مایورا و بعدش بین دستای هاک فرو بردم تا بتونم مرینتو بیارم بیرون که فهمیدم مرینت نمیتونم نغس بکشه با تمام قوا بهش حمله کردمو مرینتو از چنگاش در اوردم لباس مبدلش به دلیل فشار پاره شده بود و مشخص بود دستاش بدجور کبود شده گفتم مرین مرینت بیدار شو لطفا ترکم نکن مرینت
مرینت بیدا شو بیار شو مرنت ترکم نکن لطفا مرینت قربونت برم نرو از پیشم نرو زیر لب گفت من خوبم ادرین تو ب...........لم گرفتمش گفتم مرینت ترکم نکن دستشو گذاشت رو صورتم و گفت دوستت دارم ادرین و چشماشو بست چنتا سیلی خیلی اروم زدم به صورتش گفتم مرینت مرینت این شوخیو با من نکن مرینت پاشو تروخدا لطفا التماست میکمم بیدار شو مرینت یه قطرع اشک افتاد رو صورت نازش متوجه شدم بالای سینش هم کبود شده همینطور پشت کمرش چون کم پاره بود (به خدا زیر گردن هست و لباس تنشه بچم) نفسشو گرفتن اروم نفس میکشید مایورا حالش بد شد و اون دوتا ک ثیف رفتن حدود یه ربع بالا سرش گریه کزدم تصمیم گرفتم ببرمش بیمارستان گوشئاره هاشو در اوردم نگاهی به انگشتر نامزدیمون نگا کردم و یه نگاهی به ذست خودم انگشترا دستمون یود نص قلبا روبه هم چسبونم و شد یه قلب کاملمرینت رورا برم بیمارستان فورا بستریش کردن کنار تختش دراز کشیدم نگاهی به بان پیچیای دور دست و کمرش کردم یه چیزی تو کیفش بود کنجکاو شدم بازش کردم و خوندم روش نوشته بئد رازی که هیچ وقت برملا نمیشه برملا شد اخرین فرصت برای زندموندن برای اخرین بار هست مرگ نزدیکه ملکه نورتولدار هم روزی خواهد مرد و ان روز نزدیک هست تاریخش مال دو هزار سال پیشه مرینت که اون موقع زنده نبود... منظورش از نزدیک چی بود یه کاغذ دیگه بود روش نوشته بود تاریخ سال 1900 طوفان شن اتش سوزی ماه گرفتگی حمله بیگانگان بیگانگان ملکه نورتلدار رو بردن سیاره سیرونیاش بی پادشاهه سیاره ای با جمعیت پنجاه نفره . همینجوری این نامه های عجیب غریبو میخومدم کها رسیدم به اخری روش نوشته بووددد
بوووودددددددد
بوووودددد
برو نتیجه ببین چی بوددددد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود پارت بعدی