
سلام...ناظر لطفا بزارش رو صفحه اصلی ...
(Jk_چند ساعت پیش قبل از حادثه) هوا خیلی گرم بود،شاید بخاطر این بود که داریم به تابستون نزدیک میشیم،ولی حس تنگی نفس این وسط چیمیگفت؟!...به سمت بچه ها برگشتم..._من میرم اب بخورم...سارا و ویلیام برای تفهیم سری تکون دادن،بطری ابم خالی شده بود،به سمت فضای باز موزه رفتم...گوشه ی حیاط بزرگش دکه ای قرار داشت که باز بود،شاید اونجا اب میفروختن!... (پرش زمانی...) نگاهی به بطری اب معدنی خالی شده رو به روم انداختم،پزخندی رو لبم اومد،چقدر تشنه بودم همش تموم شد!...به سمت بچه ها برگشتم،چراباید حتما به این گردش حوصله سربر میومدم؟ ذهن من فقط نیاز به خلسه ی روح داشت،البته در خونه موندن هم نمیشد این خلسه رو فراهم کرد،با وجود اون زن خِپِل و غر غرو هیچوقت این مراقبه تامین نمیشد!...من اصلا توی زندگیم چیزی از معنی واقعی خلسه فهمیدم؟...جواب ساده ای داره...نه!...اتفاقات اطرافم هیچوقت نگذاشته بود که چنین چیزی اتفاق بیوفته! ... به اون دختره حسودیم میشه!..خنده داره اما ،احساس میکنم اون خیلی زندگی خوبی داره،همیشه پرنشاط،همیشه سرحال! خب حتما خانواده ی خوبی داره! ۱۶ساله حسرت مادری رو میخورم که فقط یک شب،فقط یک شب کنارم باشه! حسرت پدری رو میخورم که فقط یک روز بیشتر بهم اهمیت بده...حق دارم که شکایت کنم!.....به سمت موزه برگشتم،خبری از بچه ها نبود!..._خانم یانگ؟...ویلی؟...پسر کجایی؟!!....بچه ها؟... به سمت اطراف موزه رفتم،ینی اب شدن زیر زمین؟
*** (Sarah) منتظر کوک بودیم...نگاهی به ساعتم انداختم..+ساعت ۱۲عه!..ویلیام لبزد:مثلا رفت اب بخوره!...پزخندی زد...اخمی روی پیشونیم نقش بست +میرم دنبالش...خواستم از جام بلندشم که دستی روی شونم قرار گرفت و منو نشوند سرجام،نگاهی به فردی که دستش رو روی شونم قرار داده بود کردم،خانم یانگ بود!+خ...خانم!....☆جایی میخواستی بری سارا؟...ویلیام اول به من نگاهی کرد و بعد نگاهش رو به خانم یانگ داد...با تردید گفتم+میخواستم برم دنبال جانگ کوک! اشاره ای به در خروجی به فضای باز موزه کردم....خانم یانگ ابرویی بالاداد ☆اوه...خیلی ممنونم خانم الن ..بعد از گفتن این جمله چیزی نفهمیدم و همه جا سیاه شد ... *** (پرش زمانی ...) (راوی) صداها توی سرش اکو میشدند،سرگیجه بدی توی سرش شکل گرفته بود،صداهایی مبهم میشنید...اون تاریکی ای به طور غیر منتظره جلوی چشمانش ظاهر شدن کم کم از جلوی چشمش کنار رفتن،چشمانش تار میدید و این براش عذاب اور بود ... به سرش حرکتی داد،صداها واضح تر به گوشش نفوذ میکرد و با چند بار پلک زدن بینایی کاملش رو بدست اورد ... چکمه ای سیاه رو به رویش قرار گرفت...نگاهش رو به سمت بالا داد تا فردی که روبه رویش بود رو ببینه...اما فرد روبه روش ا.س.ل.ح.ه رو روی چانه اش قرار داد و سرش رو به بالا حرکت داد ... نور خورشید به چشمانش خورده شد که باعث شد چشمانش رو ببنده ...توانایی این رو نداشت که فرد رو به روش رو به وضوح به خاطر نور خورشید ببینه ... _زندست! صدای یک زن به گوشش خورد،صدایی اشنا، سارا از ترسی بی انتها که در وجودش موج میزد با لکنت گفت: تو..توکی هستی؟!! جوابی نشنید و اون زن به جایی دیگر رفت که نور خورشید به چشمانش برخورد کرد ...
خواست بادستانش مانع نور بشه ولی دستانش بسته بود... تقلایی کرد، ولی نه! اون انگار زندانی شده بود... فردی که اسلحه بدست بود و لباس مجهز به گلوله و اسلحه به تن داشت از دور فریاد زد:هیچ کس حرکت نمیکنه!! میدونید که اینا پُرن! و بعد نیشخندی زد و به سمت هوا شلیک کرد که تیر به سقف برخورد کرد و اون رو سوراخ کرد...بقیه به وحشت افتادن ، سارا دقت بیشتری نسبت به اطرافش کرد،بقیه بچه ها هم در همون وضعیتی بودن که خودش قرار داشت!! ... *** (سوم شخص) مدام بی قرار راه میرفت،از دلشوره ای که در وجودش شکافته شده بود ،دستانش میلرزید که شوهرش غرزنان گفت:بسه دیگه !سرم گیج رفت... حتما دوباره شارژ مبایلش رو تموم کرده و کابلش رو یادش رفته باخودش ببره! ... زن نگاهی به همسرش انداخت:نمیدونم،نمیدوووونم! هرچقدر دارم زنگ میزنم جواب نمیده!! دیگه انقدر دختر حواس پرتی هم نیست!! دوباره شروع کرد به شماره گیری که پس از خوردن سه تا بوق با *دستگاه خاموش است،لطفا بعدا شماره گیری نمایید*مواجه شدن ... زن ادامه داد:بیا! پس از یک ساعت صبر دوباره باهمین مواجه شدیم!! مرد دستی روی شونه همیرش گذاشت:نگران نباش اتفاقی برای سارا نمیافته ... نگرانی زن کم ترنشد،بلکه بیشتر شد و به سمت پالتوتش که روی صندلی اویزون بود رفت:من یه سر به دبیرستان میزنم،میخوای بیا،میخوای نیا! سارا هیچ وقت تلفنش رو برای تماس های ما خاموش نمیکنه!
(پرش زمانی ...) مادر سارا درحالی استرس و اضطراب داشت خانم اسمیت لبزد:خانم الن لطفا اروم باشید،.میتونیم مشکل رو حل کنیم! .. اتفاقی برای دخترتون افتاده؟ مادر سارا اخمی ریز در پیشونی اش نقش بست و گفت:میسیز اسمیت! خود شماهم یعنی از برنامه های دانش اموزان مدرسه بیخبرید؟ خانم اسمیت سری به طرفینش تکان داد و لبزد:اینطور که فکر میکنید نیست! بچه های کلاس دهم B همراه با معلمشون به موزه بلک هیستوری (Black history) رفتن! ومن نمیدونم که چرا نگرانید! ...خانم آلن(مادر سارا) اشاره ای به تماس های بی پاسخی که با سارا میگرفته در گوشی اش کرد. خانم آلن:میبینید! همین امروز تا چند دقیقه پیش،هیچکدوم از تماس هایی که باهاش میگرفتم پاسخ نداده! این دختر اصلا سابقه ی چنین کاری رو نداشته! خانم اسمیت نگاهش رو به خانم الن داد،لبزد:خیله خب ،من با خانم یانگ تماس میگیرم! .
*** (Penny) از اوج عصبانیت فریادی زدم: پس اون پسره کجاااست!!! ملانی سری از تاسف تکون داد، ادامه دادم:ب.د.ب.خ.ت! متاسف بودن تو بدرد من نمیخوره! اعتماد ارباب نسبت به من خدشه دار شدددد!... ملانی اخمی کرد و فریاد زد:فکر کردی توکی هستی که داری دستور میدی! تصور میکنی من الان خیلی خوشحالم که دارم باهاتون همکاری میکنم؟؟؟ فریاد زدم:صداتو بیار پایین ا.ح.م.ق!! تو جز بدبخت گِ.د.ا چیزی جز این نیستی!! مگه من مسئولیت تعقیب پسره رو بهت نسپرده بودم! به بقیه افراد که از ف
ملانی_کلاریسا! لطفا با بقیه کاری نداشته باش! نگاه تیز و برزخی بهش انداختم:دستو میوی که چی بشه!؟🤨 ملانی ادامه داد:اون دختر بیگناهه!سارا رو میگم ... نمیدونم هدفتون و اون نقشه ی وقت تلف کنتون برای گرفتن جانگ کوک چیه ولی ... اونا همشون بیگناهن! ... با مظلوم نمایی ای که ملانی کرد .. خنده ی عصبی ای کردم که مورد توجه بقیه افراد قرار گرفت ، انقدر قه قهه زده بودم که نفس تنگی گرفتم، اشکی که از گوشه چشمم از خنده زیاد بیرون اومده بود و پاک کردم ،بقیه با بُهت بهم خیره شده بودن ..در حالی خنده ام گرفته بود لبزدم:پس گفتی بیگناه! 😏 .. خنده ای کردم و ادامه دادم:هیچ کدوم از ادما بیگناه نیستن! ... اونا فقط ... یک مظلوم نمای مرموزن😏... بااتمام حرفم اخرش با لحنی از تاسف گفتمش ،بقیه رو ترک کردم،باید میفهمیدم جانگ کوک کجا فرار کرده ... *** (Jk) ل--ع-ن-ت-ی....چرا جواب نمیده:/ نگاهی دوباره به صفحه گوشیم انداختم،علامت انتن از روی گوشی حذف شده بود وکار تماس باپلیس رو برام سخت کرده بود، این بود شروع یک بدشانسی دوباره، دست پنی دیگه روشد! از اولشم میدونستم ادم مرموز و خطرناکیه:/ باید هر طور که شده سارا و ویلیام رو از اون وضع نجات بدم ... نگاهی به رژه های اون افراد کردم که دور بچه ها اسلحه بدست بودنو داشتن راه میرفتن ،دیگه پنهان بازی بسه!!
*** _دوباره تکرار میکنم! .. جانگ کوک کجاست؟؟!! سارا سری به طرفینش تکان داد+چقدر باید بگم نمیدونم؟؟ ویلیام لبزد:شماها مثلا کی هستین ک...زن که ماسک روی صورتش بود اسلحه رو به روبه روی ویلیام گرفت:اهای پسر! من به کسی جز این خانم کوچولو حق حرف زدن ندادم!!...ویلیام اخمی روی پیشونیش نقش بست و دستهایش رو که از پشت بسته بودن رو از عصبانیت مشت کرد،سارا نگاه نگرانش رو به ویلیام داد ... +الان بخاطر اینکه بخواین جونگ کوک رو بگیرین ما رو گروگان گرفتین؟ چقدر بیکارین بابا!! زن عصبانی تر شد و فریاد زد:هیییی! میخوای اون ماشه روبکشم و گلوله رو تو مخت فروکنم که انقد بلبل زبونی نکنی؟؟؟؟ مثل اینکه خیلی خوشت میاد!!! سارا پزخندی زد:ارررره! از مرگ نمیترسم چون وقتمو مثل شماها با کُ.ش.ت.ن دیگران تلف نکردم!!.. ویلیام تنه ای به شونه سارا زد:ریسک نکن دختررر،اینا شوخی ندارن!... سارا بی توجه به حرف ویلیام ادامه داد:نمیدونم ولی شماها انگار انسانیت حالیتون نمیشه!! چراباید بگم شک دارم! بلکه ۱۰۰درصد مطمئنم😏.
..ناگهان با گذاشته شدن اسلحه پشت سر سارا ،باعث شد ضربان قلبش سریع بزنه و ورود خون در رگ هاش رو سخت تر کنه...درهمون حین که سکوت کل فضای موزه رو فرا گرفته بود و کارکنان موزه توسط گانگسترا از موزه بیرون انداخته شده بودند، نگاه سارا به گوشه ای از فضای تاریک موزه جلب شد،احساس کرد که کسی اونجا پنهان شده ... چشمانش رو ریز تر کرد،فردی در اونجاحضور داشت که سارا متوجهش شده بود،اون فرد جلوتر اومد و نیمی از چهره اش معلوم شد، سارت متوجه حضور کوک شد،دلشوره ی بیشتری در وجودش جوونه زد..و این تمرکزش رو برای بهبود وضعیت پایین تر میورد... کوک درحالی که در پشت دیوار قرار داشت،نگاهی به جمعیت گروگان گرفتن بچه ها انداخت... شاید اگه خودش رو تسلیم اونا میکرد،کاری با بچه های کلاس نداشتن! این اتفاق برای یک نوجوون قطعا شکه اور و و.ح.ش.ت. اور بود،اینکه هر لحظه ممکن بود توسط اون ادمای بی وجدان جون باارزششون رو از دست بدن،اینکه هزاران رویا و ارزویی که چند ساله در سرداشتن،گ.ل.و.له جای اون رو پرکنه... کلت رو در دست لرزونش فشرد،اولین بار بود که چنین چیزی در دستش میگرفت...باید شلیک میکرد،باید ترس رو کنار میذاشت...
چشمانش رو بست،انگشتش رو روی ماشه قرار داد و .... ....... .....یکی از افراد بر زمین افتد و🩸از کمرش روی زمین شناور شد که باواکنش های زیادی از طرف گانگسترا نشون داده شد،به سمت ج.س.د دویدن،کوک خودش رو پنهان و کرد، برای اولین بار دست به چنین کاری زده بود که مو به تنش سیخ شد.. کلت رو به سمت یکی دیگه از اون افراد نشونه گرفت و بَنگگگ...و دوباره همون واکنش ها...یکی از افراد فریادی زد،همه همه ای توی سالن شد..._اینا چه خبرههه!.. کی شلیک کرد!!. ..برید نتیجه ادامه ش...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خعلی خوشم اومد چنگنح خوب🥺💜
♡♡
پارت بعدی کی میاد پس 🥺😶🤕💔
حتما میاید😹💕..
لطفا ادامه بدههههههههههههههههههههههههه🙃😉😘
حتمااااااا😹💕✊🏻
خلاصه ی داستانت رو خوندم 💜💜🤗🤗🤗
خیلی عالیه حتما ادامش بده 💜💜😇😇
ممنونم💕💕