
نظر لطف کنید
صدایی اومد . صدای بوسه !!! انگار درست پشت قفسه هایی که کنارش نشسته بودیم دوتا دختر و پسر خلوت کرده بودن ... جفتمون ساکت شدیم ... به هم نگاه کردیم ... اول مکث کردیم اما یهو هول شدیم . انگار از هم خجالت کشیدیم . تهیونگ با کالفگی گفت : جای خلوت پیدا کردن ! دوباره اومد جمله شو شروع کنه که باز نشد . تهیونگ : برو بهشون بگو بس کنن . با تعجب نگاهش کردم : من؟! _ آره خب مگه چیه ؟ از دستش عصبانی شدم . اون انتظار داشت برم بهشون چی بگم؟ چشم غره ای رفتم و تا اومدم بلند شم دستم رو گرفت : نمی خواد خودم میرم. و بلند شد و رفت . .......................... درسته من توی کشور آزادی مثل آمریکا بزرگ شدم اما خب ... االن اصال وقتش نبود... موقعیتشم نبود . با دیدن هه ری یک لحظه هول شدم . نگاهم رو ازش دزدیدم . نمی دونم چرا . بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم : برو بهشون بگو بس کنن . تعجب کرد : من؟! _ آره خب مگه چیه؟ دوهزاریم افتاد . من ، توی آمریکا بزرگ شده بودم و االن این هه ری بود که راحت نبود و من ازش خواسته بودم بره پیش اون دو نفر که االنم معلوم نیس تو چه وضعیتین . من چه قدر احمقم ! از دستم ناراحت شد . حقم داشت . اومد بلند شه ، دستم رو روی دستش گذاشتم : نمی خواد . خودم میرم .
به سمت پشت قفسه ها رفتم . صحنه ی جالبی نبود خودمم حالم به هم خورد : هی شما دوتا !!! ترسیدن و از هم فاصله گرفتن . _ دارین چه غلطی میکنین ؟ پسره سریع خودشو جمع و جور کرد : به تو ربطی نداره ... _ اینجا هم ، قسمتی از مدرسه اس و مکان عمومیه ، اتاق خوابتون که نیس ... حالمو به هم زدین . پسره عصبی جلو اومد : به هم خورد که به هم خورد . مثال میخوای چه غلطی بکنی ؟ جلوتر اومد و تو چشمام زل زد و سینه شو سپر کرد : ها؟! _ برو بچه ... _ هه تو همون سوسول تازه وارد نیستی؟ لهجه داری ... _ به تو هیچ ربطی نداره . من به سکوت احتیاج دارم . پس گورتونو گم کنین . سرش رو خم کرد و نگاهی به صندلی که روش نشسته بودیم انداخت . _ خب تو هم برو با اون دختر مشغول باش تا وقتی ما اینجاییم دلت نخواد . یهو از کوره در رفتم . هجوم بردم سمتش و یقه اش رو گرفتم : چه زری زدی؟! پوزخند زد : چیه ، دختره بهت پا نمیده ناراحتی؟! _ اون مثل این الشی که تو پیدا کردی نیس . و یه مشت خوابوندم تو صورتش . کوبیده شد به قفسه ها . اون دختره و هه ری به سمتمون دویدن . _ ولش کن تهیونگ... ولش کن !!!!! _ دستتو بکش عوضی کشتیش !!! از دماغ پسر خون اومد . نگاه کثیفی به سرتا پای هه ری انداخت ، سوتی زد و گفت : عجب چیزیه !!! دوباره به سمتش حمله کردم . دیگه اون دختره طرفداریش رو نکرد .کنار وایستاد . پسره عوضی زورش نمیرسید ولی سه متر زبون داشت . این بار هه ری اومد بینمون و به چشمام زل زد : تهیونگ خواهش میکنم ولش کن . دنبال دردسری؟
از عصبانیت تند تند نفس میزدم و مشتم رو هوا بود . یک لحظه فکر کردم . من چرا یهو انقد عصبانی شدم ؟ دستم و نگاهم رو پایین انداختم ... دست هه ری رو گرفتم و به سمت میز رفتم . کپ کرده بود و فقط دنبالم میومد . با دست دیگه ام کتابهامونو داخل کوله ریختم و جفتشون رو رو دوشم انداختم و به سمت حیاط رفتیم . .......................... چرا اینطوری کرد ؟ زود از کوره در رفت . حاال چرا با من حرف نمیزنه ؟ به سمت نیمکت ها رفتیم . من رو نشوند و کوله ها رو گذاشت رو نیکمت . بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت : همینجا بشین من میرم آبخوری . هیچی نگفتم . دیدم که به سمت آبخوری رفت . اول آب خورد و بعد آب رو تو صورتش پاشید . موهاش رو هم با دست خیس کرد و بعد به سمتم برگشت . من هنوز همون جوری نشسته بودم . کمی مکث کرد . این پا و اون پا کرد و بعد گفت : خب ... خب ... _ تهیونگ اگه حالت خوب نیس میخوای بریم استراحت کنیم . کمی فکر کرد و بعد نگاهم کرد : مشکلی نداری ؟ _ نه نه اصال . تو به من لطف میکنی که بهم درس میدی . الزم نیس خودت رو بابت این موضوع اذیت کنی . بی حرکت ایستاد ... نگاهم کرد ... به خودم شک کردم . _ چیه ؟! لبخند زد : هیچی . چند ثانیه توی همون حالت موندیم . من : خب ... میخوای برم دوتا بستنی بگیرم ؟ _ پیشنهاد خوبیه . بلند شدم برم که گفت : من میخرم . و رفت . خنده ام گرفته بود .
دوباره روی نیمکت نشستم و به رفتنش خیره شدم . توی این سه روز که هر لحظه کنار هم بودیم فهمیدم پسر خوبیه ، داره ازش خوشم میاد . هم معرفت داره و هم شعور. اصال فکر نمیکردم همچین پسری باشه. ****** دیروز رو دیگه بهم درس نداد . بستنی رو هم توی سکوت خوردیم و هیچ اتفاق خاصی هم نیوفتاد . بعدشم که رفتیم خونه . امروز رو هم بهم درس داد . آخرین روز هفته بود و من بعد از دو روز تعطیلی امتحان داشتم . واقعا خوب بهم درس داده بود و میتونم به جرئت بگم کامال یاد گرفتم و مطمئنم نمره خوبی میارم . اما یه مشکلی بود ... هنوز همه ی درس ها رو کار نکرده بودیم . زنگ آخر زده شد و وسایل هامون رو جمع کردیم که بریم خونه اما من همه اش داشتم به این فکر میکردم که با درس های مونده چی کار کنم . _ هه ری ... با صدای تهیونگ به سمتش برگشتم . گفت : به چی فکر میکنی ؟ _ به امتحان ... _ منم داشتم بهش فکر میکردم ، ما نرسیدیم درسهارو تموم کنیم . _ اوهوم . _ تا اینجا هر درسی رو که بهت دادم واقعا خیلی خوب یاد گرفتی ، حیفه که نمره کامل نگیری . بهتره بقیه درسها رو خودت خوب بخونی . _ اوهوم . _ موفق باشی . دستش رو دراز کرد : خدافس . منم با ناراحتی دست دادم و با نگاهم رفتنش رو دنبال کردم . یعنی چه جوری خودم بخونم؟ اصال میرسم تمومش کنم ؟ تنهایی میتونم؟ معلومه که نمی تونم ...
تنها راهش تهیونگه ... درسته ! باید هر جوری شده ازش بخوام کار نیمه تموم رو تمومش کنه . لبخند زدم . پسرا داشتن به سمتم میومدن ، کوله ام رو انداختم رو دوشم و ازشون رد شدم و به سمت تهیونگ دویدم . توی چهار چوب در کالس بهش رسیدم . درست شونه به شونه اش حرکت کردم . به سمتم برگشت . لبخند زدم . با تعجب نگاهم کرد : چیه ؟ بازم لبخند زدم . _ خل شدی؟ _ نه ... فقط ... _ فقط چی؟ _ یه خواهش دیگه دارم ! _ خواهش !؟ با چشمای گرد و لبخند روی لبش به سمتم چرخید و درست رو به روم وایستاد . توی راهرو بودیم ، همهمه بود و همه از کنارمون رد میشدن . گفت : این دومین خواهشیه که هه ری از کیم تهیونگ داره . لبخند زدم : درسته . _ و اون چیه ؟ _ ازت میخوام که خواهش قبلیم رو به اتمام برسونی . _ یعنی چی ؟ _ کاری رو که شروع کردی تمومش کن . _ چه جوری ؟ _ بازم بهم درس بده . تعجبش بیشتر شد : چه جوری ؟ _ بیا خونمون ! باز هم تعجبش بیشتر شد . خنده ام گرفت .
......................... _ بیا خونمون ! دارم درست میشنوم؟ ازم میخواست برم خونشون؟ مایی که سه هفته ی پیش اونجوری دشمن خونی بودیم االن از من میخواست برم خونشون !؟ درسته به خاطر درسه ولی خونه ی کسی رفتن نشونه ی صمیمیت زیاده . میتونست بگه بریم بیرون . چیکار کنم ؟ حاال باید قبول کنم ؟!... چرا که نه . بدمم نمیاد . از تعجب من خنده اش گرفت و دندونهای سفیدش مشخص شدن . چه با نمک شد ! منم خنده ام گرفت و گفتم : چیه؟ چرا میخندی ؟ _ آخه خیلی خوب تعجب کردی . _ خب جای تعجبم داره . _ آره درسته . راس میگی ... ساکت شدیم ... دیگه تقریبا راهرو خلوت شده بود . گفت : عجله کن . جوابت چیه؟ حالت متفکرانه ای گرفتم و گفتم : اوم ... باید فکر کنم . _ عه لوس نشو دیگه . بیا . _ چه زود خودمونی شدی . _ بَده ؟ _ نه ... اما اینکه فقط تا آخر این هفته ادامه داره بده . سکوت کرد ... بعد از چند ثانیه گفتم : میام ! _ میای؟ و بعد از خوش حالی جیغ خفیفی کشید .
خندیدم : انقد خوشحال شدی ؟ _ برای این خوشحال شدم که مطمئنم نمره ی زبانم بهترین میشه . و بعد لبخند بزرگی تحویلم داد . گفتم : خب آدرس . _ اوه آره ... بزار یادداشت کنم ... _ نه . _ نه؟! از حرفی که میخواستم بزنم مطمئن نبودم ... _ اوم ... شماره مو ... یادداشت کن تا هم آدرسو بگی هم بهم زنگ بزنی تا ساعتشم مشخص کنیم . _ اوم.... خیله خب باشه . پیشنهاد بدی نیس. و شماره مو یادداشت کرد . _ خب من دیگه میرم . منتظرتم ... و موقع رفتن دستی برام تکون داد و رفت . از این صمیمیت بینمون خوش حالم . هر چه قدر میگذره بیشتر ازش خوشم میاد . جانگکوک بهم گفته بود که همه پسرا مجذوبش میشن ولی من باور نمی کردم ... خب من فقط به عنوان یه همکالسی داره ازش خوشم میاد ... به خودم که اومدم دیدم وسط راهرو تنها وایستادم . سرمو تکون دادم و از افکارم بیرون اومدم و سریع از مدرسه بیرون اومدم . ......................... شب بود و بیکار روی تختم دراز کشیده بودم .
نظر بدید ببینم چقد داستانمو دوس میدارید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وااای توروخدا قطعش نکن عالیههههه😍😍😍
واقعا فوق العاده لطفا قطعش نکن
عالیییی بودد لطفا ادامه
میسی عسیسم حتما ادامع میدم
خیلی
واقع؟