سلام موقتی داستانو میزارم اگه بازدید داشت بقیشو میزارم تو تستچی اگه هم بازدید که نداشت پاک میکنم😄
سال ۱۳۵۵ سلام من شهرنازم (فقط مامانم منو شیرین جان صدا میکنه)پونزده سالمه یه خواستگار دارم که از یه شهر دیگه اومدن ترکن فقط با خودشون ترکی حرف میزنن با بقیه فارسی حرف میزنن ازش چیزی نمیدونم فقط یکی دوبار که برا مادرش قالی مییافتم دیدمش و انگار مامانش از من خوشش اومد و خواستگاری رو شروع کرد
سه ساعتی میشه که منتظرشونیم خونشون پنج دقیقه با ما فاصله داره اما چرا نمیان (تق تق تق)اومدن. مامانم رفت درو باز کنه من:مامان اومدن مامان :نه شیرین جان گداعه یکم غذا بیار به ای بنده خدا بدیم رفتم و یه بشقاب قورمه سبزی آوردم بهش دادیم که یهو خانواده داماد اومدن داماد و مادرش و پدرش اومدن تو و داخل نشستن پدرم :سلام آقا محمد علی خوبید چطوری با منزل اومدید برا آقا زادتون به سلامتی آستین بالا بکشید محمد علی :آره الحمدالله اومدیم عروس دارشیم و یکم خندیدن و محمد علی و خانوادش اومدن بالا به من گفتن برم تو آشپزخونه تا حرفاشونو بزنن و هر وقت گفتن چایی ببرم
«چند دقیقه حرف زدن » پدرم:دخترم چایی هارو بیار چایی هارو ریختم و براشون بردم تا اینکه رسیدم به داماد نمیدونم چرا یهو لرز گرفتم آخه انقدر به یه نامحرم نزدیک نشده بودم خدا مرگم بده نزدیک بود چایی رو کپ کنم روش اما خودم رو جم و جور کردم مادر و داماد یکم بدون اومد و با هم یه دقیقه پچ پچ کردن و تموم شد و چایی رو خوردن و رفتن بابام :خاک تو سرت دختره ی ...نزدیک بود این از دست بره و بتروشی وایی اگه بقیه بفهمن آبرومون میره .. ناراحت شدم اما مهم نیست اولین بار که نیست که دعوام میکنه اگه زیاد از خودم ناراحتی نشون بدم بچه ی مامانم از دست میره مامانم چهار ماهه بارداره هوف دوماه گذشته و منم عروس طوطی خانم شدم (همونا که رفتن خواستگاریش) برام خیلی سخت گیری میکنه یه ماهه عروسش شدم وضعم میدونید چیه از چیزی که فکر میکنید بدتره صبا قبل از خروس خون بلند میشم تا بعد ظهر براش قالی میبافم و اگه کم ببافم تا روز بعد غذا بهم نمیده و اگه قالی. زیاد ببافم یه تیکه نون خشک و یه لیوان آب بهم میده براش باید غذا درست کنم ظرف شستن بچه داری باورتون میشه پنج تا بچه دارن به جز علی (شوهرش )بزرگشون ده سالشه همشون هم پسرن من باید بزرگشون کنم اگه هم اشتباه ازم سر بزنه با سیخ یا زنجیر منو میزنه یا منو میندازه
تو انباری که سه تا کار توشن حالا خدا رو شکر وقتی از خستگی دارم از حال میرم محمد علی میاد بهم غذا میده و تا موقعی که حالم سرجاش بیاد سرشو میزاره که سرمو بزارم رو شونه یا پاهاش و هر وقت که میزارم آرامش عجیبی بهم دست میده و گریم میکنه و محمد علی هم نازم میکنه راستی علی نون بیار خونس میره باربری با ماشین سنگین سنگ و خاک جابجا میکنه معتاد هم هست به سیگار کم کمش چهار ماه بیرون یه روز خونه جرات هم ندارم که بهش بگم اگه جرات هم داشتم اون چیکار میتونست انجام بده
یک سال بعد طوطی خانم به علی گفته که این دختره اجاقش کوره بچه نمیزاعه برو یه دختر بگیر که دوتا عروس داشته باشم و براش یه عروس به اسم صغری گرفت حالا دوتایی داریم زحمت میکشیم آخخخ شکمم درد میکنه دوباره نمیدونم چی خوردم که انگار با سوزن داغ بهش دارن میزنن بالاخره رفتیم پیش طبیب طبیب :خب آها این جاتون درد میکنه من:آخ آره طبیب :این علایم رو دارید و برام توضیح داد که حامله ام خیلی خوش حال شدم
نه ماه گذشت و بچم به دنیا اومد اسمش رو چیزی بزاریم علی :خانومی بهتره اسمشو بزاریم کبری چون خواهرم اسمش کبری بود و مرد انگار فکر خوبیه کبری اسم قشنگیه
قراره خونه دار بشیم اما اجاره ابیه بازم خوبه بعض هیچیه بالاخره میتونیم خونه دار بشیم اما خونه یکم کوچیکه علی میگه مال هفتاد سال پیشه خدا خودش رحم کنه
.....
بعدی چالش
.......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)