
سلااااام خیلی خوش اومدین به تست بنده حتما حتما منو فالو کنین و کامنت و لایک هم بزارین خیلی حمایت بزرگی میکنین و مطمعن باشین که ناجراجویی خفنی با من خواهید داشت . عاشقتونم 🖤
بیدار شدمو لباسامو پوشیدمو رفتم مدرسه . بعد مدرسه میکاسا اومد بهم گفت که میای بریم بازار ؟ میکاسا تنها دوستم بود . منم گفتم باشه بریم . رفتیم بازار و میکاسا کلی خرید کرد. منم چیزی چشمو نگرفته بود که یهو از جلوی یه بوتیک رد شدم که روی ویترین یه هودی خیلی باحال سیاه با کاراکتر اعضای بی تی اس بود چشمو گرفت . رفتم پوشیدمو پسندیدمو گفتم که همینو میخوام . دیگه درش نیاوردم همینجوری پوشیدم . حدودا ۱ ساعت گشتیم و بعد جدا شدیم . ساعت ۱ ظهر بود و ما ساعت ۱۱ از مدرسه اومده بودیم ( مثلا 😐) یه ساندویج گرفتم و رفتم همون پارک همیشگی . نشستم و شروع کردم به خوردن ساندویجم
اخرین گاز ساندویجمو که زدم دیدم در پشتی بیگ هیت باز شدو اعضا با وسایل تو دستشون اومدن بیرون . بازم همون اول منو نگاه کردن خلاصه جلو تر رفتنو نشستن . انگار میخواستن پیک نیک بکنن. اونا خیلی نزدیک دره بودن . اخه یکم که جلوتر میرفتیم میرسیدیم به یه دره که اون دره پر از درختای بزرگ و زیبا بود و به همین دلیل بهم ارامش میداد . منم داشتم به طبیعت نگاه میکردمو اهنگ دینامیتو گوش میدادم و تو مغزم میخوندمشون . پسرا هم داشتن میخوردنو بعضی وقتا هم یه نگاهی بهم میکردن. داشتم تو گوشی با میکاسا چت میکردم که....
که دیدم جیمین داره با یه بشقاب میاد سمتم . یا علی . جیمین رسید و گفت سلام میتونم کنارتون بشینم . گفتم که بله راحت باشین . نشست و بشقاب دستشو سمتم گرفت و گفت این برای شماست . توش دو تا ساندویج کوچولو بود و منم گفتم که ممنونم ناهار خوردم . جیمین :بردارین لطفا و خودشو کیوت کرد. من: خیلی مچکرم . جیمین : خواهش میکنم . میگم شما مارو میشناسین ؟ و به لباسم اشاره کرد . حالا فهمیدم چرا نگام میکردنو هر هر میخندیدن😐. من: بله من....من ارمی ام . جیمین : وای چه خوب خیلی خوشحال شدم و دستشو جلو اورد ینی دست بده . منم دست دادم. جیمین : اسمتون چیه .من : اسمم اوا هست . جیمین : خیلی خوشبختم . ببخشید مزاحمت شدم من دیگه باید برگردم پیش دوستام . من : اوه بله بازم مچکرم .جیمین : خواهش میکنم نوش جونت و رفت . رفت و دل منم برد 😐 نه شوخی کردم . منم ساندویجارو خوردم و دفتر نقاشیمو برداشتم تا نفاشی بکشم که یهو ...
یه باد خیلی تند اومدو یکی از ورقه های دفترم کنده شده و رفت سمت دره . وای نباید بیوفته باید بگیرمش . بلند شدمو تند تند دویدم تا برسم به اون ورقه . دفترمم دستم بود . همون لحظه هم جونگ کوک وایستاده بود لبه ی دره و توی باد شدید تعادلشو از دست داد و افتاد دره . اما من پریدمو زود با یه دست کوکو گرفتم و با دست دیگم هم لبه ی دره رو ( باده خیلی قوی بود😐) ولی دفترم افتاد دره . من زود کوکی رو کشیدم بالا و نامجون دستشو گرفت و کشیندش بالا. منم میخواستم برم بالا که یهو سر خوردم ولی جیهوب دستمو گرفت و کمکم کرد بیام بالا . همه ی اعضا دور کوکی جمع شده بودنو کوکی هم توی شوک بود. منم خیلی ریلکس داشتم لباسمو میتکوندم . به دره نگاه کردم . دفترم افتاد. منی که نمیخواستم حتی یه ورقش بره توی دره همش رفته بود. بغض عجیبی دلمو گرفت انگار اعضا هم متوجه شدن . جیمین گفت : اوا خوبی ؟ من: اره خوبم . رفتم جلو و روبه روی کوکی وایسادمو گفتم که خوبی ؟ کوکی : اره خیلی ازت مچکرم که نجاتم دادی. من: وظیفم بود . شوگا : ولی عجب قدرتی داری دختر چجوری تونستی هم خودتو هم کوکی رو نگه داری .....
من: دخترای ایرانی رو دست کم نگیر . شوگا : ایرانی هستی ؟ من: اره . دلم گرفته بود. اون دفتر خیلی چیزا داشت . دفترم رفته بود تمام خاطراتم رفته بود :) میخواستم گریه کنم ولی نمیتونستم . چیکار میکردم . تنها کاری که میتونستم این بود که بدو بدو برگردم خونه. خیلی تند و سریع گفتم : من باید برم . ببخشید و دویدم سمت جنگل و وسایلمو برداشتم و بغضم ترکید و دویدم ....
ادامه ....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)