10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Chuuya انتشار: 4 سال پیش 522 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام اومدم با پارت سوم
خب بخاطر یه سری دلایل شخصی من و نویسنده دوم دیگه با هم کار نمیکنیم. و اینکه داستانو ازین به بعد خودم ادامه میدم. ببخشید که انقد منتظرتون گزاشتم.
خب داستان تا جایی رفته که اونا تو خونن( جک و تویسا)
و یکدفعه..... . خب بچه ها اگه از اسم تویسا رضایت ندارین بهم بگین که همین الان تغییرش بدم.
یکدفعه در خونه رو با لگد زدن. جک دوید پایین. توماس بود. یه پسر از روستای پایین جنگل. تو این دو ماه زیاد اومده اینجا. معمولا بخاطر حملات روباه ها به مرغ و خروسا. اما هیچوقت اینطوری در نمیزد. منم دویدم پایین.
( توماس ۱۰ سالشه و تویسا تقریبا ۶ یا ۷ سالشه و جک هم ۵۰ _۶۰ سالشه) ( ظاهرشون: توماس: یک پسرک با موهای طلایی و چشم های آبی. جک: پیرمردی با چشم های آبی خالص و موهای خاکستری که به سفید میزنه و تویسا: مو قهوه ای و چشمش هم قهوه ای روشن ( مث خودم😅).
توماس نفس نفس زنون تو چهار چوب در گفت: خ....خرس.....اینبار به اهالی دهکده حمله کرده . جک....لطفا کمکمون کن.
پدربزرگ وسایلشو برداشت و رفت دنبال توماس منم موهامو خشک کردم و کمی عقب تر از اونا راه افتادم. راه دهکده رو بلد بودم.برف واقعا سنگین بود. نمیشد راه رفت.
به سختی اونا رو دنبال میکردم. یه جاده سراشیبی رو به پایین با کلی درخت اینور و اونورش.
جک و توماس خیلی جلو بودن. توماس واقعا خوب میتونست تو برفا راه بره. جک هم دست کمی از اون نداشت. یکدفعه یه سایه رو سرم افتاد. وایسادم. سرمو بردم بالا و نگاه کردم. یه هیکل قهوه ایه گنده....با...چشمای....گرسنه بود. پس....خ...خرس این بود.
قفل کرده بودم. نمیدونستم باید چیکار کنم.
پنجه خرسو میدیدم که بالا میرفت. حداقل قدش سه چهار برابر من بود. نمیدونستم باید چیکار کنم.
داشتم به هیکلش نگاه میکردم. خیلی بزرگ بود. پنجش اومد پایین. فقط تونستم چشامو ببندم. چند لحظه گذشت . چشامو باز کردم. هیچیم نشده بود....سرمو چرخوندم.....وای...نه.....توماس....اون.....اون....بخاطر من مرده بود.
یکم چشاشو باز کرد و با یه صدای ضعیف گفت: ف...رار....ک...ن. وای نه. دویدم سمتش . گفتم: ح..حالت خوبه؟ با صدای عصبانی گفت: گفتم فرار کن. مگه....نمیشنوی....فرار کن.
گفتم: نه ....نمیکنم.
گفت: میکنی. خوبم میکنی.
یکدفعه چاقوشو دراورد و گرفت سمتم. به سختی بلند شد و اومد سمتم. چاقو رو اورد نزدیکم و گفت: فرار...کن.
یکدفعه جک از یه طرف اومد و باهاش درگیر شد.من فرار کردم و از دور نگا کردم. خرسه با یه حرکت تفنگو پرت کرد کنار. توماس به زانو افتاد. جک با خرسه جنگید و یجورایی سرگرمش کرد. یکدفعه توماسو دیدم. پشتش زخم خیلی بزرگی بود. برف صورتی شده بود. تفنگو برداشت و سر خرسو نشونه گرفت. با اخرین توانی که داشت شلیک کرد. خرس افتاد زمین. و بعدش.....سکوت.
داشتم به هیکلش نگاه میکردم. خیلی بزرگ بود. پنجش اومد پایین. فقط تونستم چشامو ببندم. چند لحظه گذشت . چشامو باز کردم. هیچیم نشده بود....سرمو چرخوندم.....وای...نه.....توماس....اون.....اون....بخاطر من مرده بود.
یکم چشاشو باز کرد و با یه صدای ضعیف گفت: ف...رار....ک...ن. وای نه. دویدم سمتش . گفتم: ح..حالت خوبه؟ با صدای عصبانی گفت: گفتم فرار کن. مگه....نمیشنوی....فرار کن.
گفتم: نه ....نمیکنم.
گفت: میکنی. خوبم میکنی.
یکدفعه چاقوشو دراورد و گرفت سمتم. به سختی بلند شد و اومد سمتم. چاقو رو اورد نزدیکم و گفت: فرار...کن.
یکدفعه جک از یه طرف اومد و باهاش درگیر شد.من فرار کردم و از دور نگا کردم. خرسه با یه حرکت تفنگو پرت کرد کنار. توماس به زانو افتاد. جک با خرسه جنگید و یجورایی سرگرمش کرد. یکدفعه توماسو دیدم. پشتش زخم خیلی بزرگی بود. برف صورتی شده بود. تفنگو برداشت و سر خرسو نشونه گرفت. با اخرین توانی که داشت شلیک کرد. خرس افتاد زمین. و بعدش.....سکوت.
داشتم به هیکلش نگاه میکردم. خیلی بزرگ بود. پنجش اومد پایین. فقط تونستم چشامو ببندم. چند لحظه گذشت . چشامو باز کردم. هیچیم نشده بود....سرمو چرخوندم.....وای...نه.....توماس....اون.....اون....بخاطر من مرده بود.
یکم چشاشو باز کرد و با یه صدای ضعیف گفت: ف...رار....ک...ن. وای نه. دویدم سمتش . گفتم: ح..حالت خوبه؟ با صدای عصبانی گفت: گفتم فرار کن. مگه....نمیشنوی....فرار کن.
گفتم: نه ....نمیکنم.
گفت: میکنی. خوبم میکنی.
یکدفعه چاقوشو دراورد و گرفت سمتم. به سختی بلند شد و اومد سمتم. چاقو رو اورد نزدیکم و گفت: فرار...کن.
یکدفعه جک از یه طرف اومد و با خرسه درگیر شد.من فرار کردم و از دور نگا کردم. خرسه با یه حرکت تفنگو پرت کرد کنار.خرسه جک رو از گلوش گرفته بود. توماس به زانو افتاد. جک داشت میمرد( البته از نظر تویسا چون در واقع سرگرمش کرده تا توماس کارشو تموم کنه) توماسو دیدم که برگشت . پشتش زخم خیلی بزرگی بود. برف صورتی شده بود. تفنگو برداشت و سر خرسو نشونه گرفت. با اخرین توانی که داشت شلیک کرد. خرس افتاد زمین. و بعدش.....سکوت.
توماس افتاد زمین. جک که روی زمین بود یکم سرفه کرد و دوید طرف توماس. دستشو گذاشت رو گردنش و گفت: زندس . و یه نفس آسوده کشید. توماسو انداخت رو کولش و گفت: تویسا
تازه از حال خودم اومدم بیرون اینا همه بخاطر من بود. من....یه...مشکلم. یکدفعه صدایی گفت: آره...خودشه عزیزم.
برگشتم و نگاه کردم چیزی نبود اما جک داشت با تعجب منو نگاه میکرد. گفتم: چی شده؟
گفت: یه نور بزرگی ....بود. از تو ...بود.
گفتم: نه . حتما اشتباه دیدی...من...
گفت: تو یه مشکل یا هر چیز دیگه ای که فکر میکنی نیستی. هیچکس ....هیچکسی وجود نداره که مهم نباشه. همه مهم هستن همه ارزش دارن.
گفتم: حتی کسی که آینده ای نداره؟
خندید و گفت: همه یه آینده ای دارن. چه تاریک...چه روشن...چه بد یا چه خوب.همه آینده دارن.
گفتم: من ندارم. من ...
گفت: راه بیفت. تو راه بهت میگم. نمیخوای که اون بمیره.
گفتم: باشه.
راه افتادیم و اون شروع کرد: خب ببین تویسا. زندگی سیاه یا سفید نیست....اون....خاکستریه. اون.....چیز جالب و قشنگی توش نداره. اون هیچ چیز زیبایی نداره. اما تو اونی هستی که رنگش میکنی. تازه میتونی وقتی پاری واسه خودتو رنگ میکنی به زندگی دیگران هم رنگ بدی. مثلا به یه آدم نا امید امید بدی. به یه ادم ناراحت شادی بدی یا...خیلی چیزای دیگه.
شاید راست میگفت. شاید من فقط باید زندگیمو رنگ میکردم.
رسیدیم به دهکده . جک سرعتشو بیشتر کرد و رفتیم پیش دکتر سباستین.
به خانواده توماس خبر دادیم و اونا اومدن. پدرش و جک تو بیمارستان موندن. من و مادر توماس رفتیم خونه اونا. خواهر توماس همسن من بود. حداقل همبازی داشتم.
رفتیم تو. مادر توماس: آناااا. بیا پایین تویسا اومده. تویسا عزیزم راحت باش .
من: باشه .ممنو...
اون خیلی سریع با بغض دوید تو اتاق.حرفمو تموم نکردم. عصبانی شدم .
آنا اومد پایین. گفت: سلام تویسا.
من: سلام.
دستمو کشید و گفت: بدو بریم بالا.
رفتیم بالا . با اون حس شادیش معلوم بود خبر نداره توماس زخمی شده. منم بهش نگفتم.
با هم بازی کردیم و وقتش شد که برم پیش جک. پدر توماس منو برد پیش جک و گفت: به پسرم نزدیک نشو.
معلوم بود ازم متنفره.
جک اومد بیرون و گفت: اوه.تویسا. اومدی؟
من: بله پدربزرگ.
رفتیم تو درمانگاه. تا حالا نرفته بودم درمانگاه. جای جالبی بود.
پدر توماس رفته بود. گفتم: چرا پدر توماس رفت؟
جک: امشب ما مراقب توماس میمونیم. اخه...پدرش کار داره.
اما معلوم بود چرا. پدرش چون ما مسبب این اتفاق بودیم گفته بود اینجا بمونیم.
گفتم: میخوام توماس رو ببینم.
جک: نمیشه.
من: چرا؟
جک: ام...خب دکترا اجازه نمیدن.
ادامه داد: و میخوایم بریم شهر. برای همیشه. نظرت چیه؟
من: چییی؟! مزخرفه. من نمیام.
جک: باید بریم.
نشستیم روی یه صندلی تو راهرو. من بلند شدم و گفتم: میخوام برم دستشویی. گفت: باشه. گم نمیشی؟
گفتم: نه اونقدرام بزرگ نیس.
گفت: باشه.
رفتم اما پیچیدم تو یه راهرو دیگه و دویدم سمت اتاق ها. یدفعه خوردم به یه دکتره.
دکتره ( مَرد) : سلام دختر کوچولو . اینجا چیکار میکنی؟
گفتم: ام...دنبال توماس میگردم.
گفت: کدوم توماس؟
گفتم: همونی که خرس بهش حمله کرده.
گفت: دنبالم بیا.
گفتم باشه.
دنبالش رفتم و رسیدیم به یه اتاق که درش آبی بود. در رو باز کرد. توماسو دیدم.
دویدم تو اتاق.
دکتره گفت: زیاد باهاش حرف نزن. کم...خیلی کم.
من: باشه.ممنون از کمکتون.
دکتره: خواهش میکنم.
و رفت.
بعضی ادما واقعا مهربونن.
رفتم سمت توماس.
دیدم که چشماشو باز کرد. چون ترسیدم پریدم عقب.
گفت: سلام.
گفتم: سلام.
گفت: حالت خوبه؟
گفتم: من واقعا متاسفم. نباید ازتون جا میموندم. ببخشید.
و تا اونجایی که میتونستم خم شدم.
گفت: لطفا بلند شو. من عذر میخوام. اخه....ترسوندمت.
گفتم: میشه منو ببخشی؟
گفت: البته.
گفتم: ممنون . و برگشتم که برم که یکدفعه گفت: میری؟
گفتم: اره ...داریم برای همیشه میریم شهر. اومدم ازت خداحافظی کنم.
گفت: چی؟ چرا؟ نه ...تو نباید بری.
گفتم: من...فقط باعث دردسر.....
حالم بد شد. و بعدش چیزی ندیدم.
از زبان توماس. اون گفت دارن میرن....برای همیشه. اما من تویسا رو دوست داشتم🙁. داشت میگفت باعث دردسرم که غش کرد. خواستم بلند شم اما نتونستم. یه زنگ کنار تخت بود. اونو زدم.
یدفعه یه پرستار اومد تو اتاق.
گفتم: میشه کمک کنید؟ یدفعه غش کرد.
پرستاره تویسا رو بلند کرد و رفت.
منم ناراحت خودمو ول کردم رو تخت و ناراحت شدم.
کاشکی به پرستاره میگفتم بهم بگه اون خوبه یا نه. لعنتی.از زبان جک: تویسا دیر کرده بود. بلند شدم و رفتم دنبالش یدفعه یه پرستار در حالی که تویسا تو بغلش بود رو دیدم که دارع میدوعه. رفتم سمتش گفتم :چی شده؟
گفت: نسبتی دارید؟
گفتم: پدربزرگشم. کسی که بزرگش کرده.
گفت: نمیدونم تو اتاق اون پسره که خرس بهش حمله کرده بود بیهوش افتاده بود.
دویدیم سمت اتاق دکتر.
به من گفتن برم بیرون. رفتم بیرون و بعد از چند دقیقه یه دکتره اومد بیرون.
گفتم: میشه لطفا بگین چی شده؟
گفت: اون دختر دچار کم خونیه.
ناراحت شدم. نشستم رو صندلی.
اون موقع بود که فهمیدم رفتنمون به شهر قطعیه.
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
پارت بعدی رو امروز گذاشتم. تا حالا سه تا تست در حال بررسی نداشتم😐😮
من هم اسم تویسا رو دوست دارم
هم داستانت رو
به نظرم جذاب و باحاله😃
وایی
خیلی ممنون.
منم همیشه بی صبرانه منتظر پارت های بعدی داستانت هستم.
البته قسمت بعدی غم انگیزه....تا جذاب.
چرااااا من قلبم ضعیفه😭غمناک نوموخوام
البته تو غمناک هم بنویسی باز من میخونن😁
فقط یه...ام.....فک کنم چهار پنج نفر رو کشتم😅
ماشالا خیلی ظرافت دخترونه داریا هر کی ندونه میگه دختری.
کم نیس؟😐
۱۰ نفر رو میکشتی رُند بشع
خب....
ده نفر زیاده. منم......کلا از خون و اینا خوشم میاد. برای ادامه روند داستان لازم بود.😐
چهار پنج نفر زیاده ؟
نه خوبه.
میدونی، راستشو بخوای من یه عقیده ای دارم که میگه مرگ ، سوگواری، غم و اشک عمق داستانو زیاد میکنه. مثل مرگ فرد توو فیلم هری پاتر
چون بهت نشون میده داستان واقعی تر از اونیه که همه چی عالی تر از یه دنیای واقعی پیش بره.
چه فنی حرف زدم😐
اومممم
خوب میگیا. فقط..😂😂😂😂😂
من فقط پرسی جکسون رو خوندم.😅
من اگه میخواستم فن هری پاتر شم کتابشو میخوندم.😅
و....نخوندمش....یعنی ....خیلی چیزا رو نخوندم . اما شاید بخونم.
فیلمش رو هم ندیدم😑. ولی آره راست میگی.
من اونقدرام مرگشونو بزرگ نکردم. سعی کردم دورشون کنم از اون موضوع
الان هم امتحانای ترممون رو شروع کردن. فک کنم بعد از دو قسمت عشق معجزه آسا و یه قسمت حماقت ملانی یه مدتی .....پیشتون نباشم😢😢😢
منم یه مدت نیستم.
دارم یه داستان جدید مینویسم وقتی ثبت کردمش توش میخودم اعلام کنم که یه مدت نیستم
شایدم تو پارت ۵ ام پرنس اژدها و دژدهای جیبی اعلام کنم.
🤷🏻♂️
من قبل از پیدا کردن تستچی داستانو همینطوری مینوشتم برای دوستام و بقیه.
بعدش اومدم تو تستچی. علاقه شدیدی به گذاشتن داستان پیدا کردم. ولی هیچ داستانی نداشتم ( همشونو انداخته بودم دور) . دوباره نشستم با دوستم داستان نوشتم اسمشم شد حماقت ملانی پارت بعدی رو که گذاشتم پارت بعدی رو هم امروز میزارم.
بعدشم خداحافظ 😐
البته امیدوارم برای همیشه نباشه.😂
منم زیاد مینویسم نسبتا
داستانامو برا دوستام میفرستم
توو وبلاگم پست میکنم
خلاصه هرکاری میکنم خونده بشن😂
الانم در تلاشم برا چاپ یکیشون ایشالا
هومممم. کار خوبیه.
اما من هنوز اون داستانی که دلم بخواد رو نتونستم بنویسم.😔
ادامه بده
👏👏👏👏👏👏👏👏👏عالی ادامه
ادامه بده گلم به نظرم اسم خوشگل تر بزاری بیشتر تاثیر گذاره ممنون میشم ازم حمایت مرسی❤️❤️🤗😁😁
خیلی عالی بود ادامه بده 🙏👏👏👏👏👏👏 و اسم تویسا هم خیلی عالی هست لطفا تغییرش نده 😞 ولی یه سوال برام پیش اومد چرا تویسا دچار کم خونی هست ؟
چشم . البته به ندظر بعدی بستگی داره چون تا اینجا یه نفر گفته عوض کن شما گفتی نکن. و کم خونی هم نمیتونم بگم چرا چون اسپوپیل میشه کل داستان لو میره.❤