14 اسلاید صحیح/غلط توسط: 💜Army🖤 انتشار: 3 سال پیش 229 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
لطفا لایک کنید و کامنت بزارید و این داستان رو به بقیه هم معرفی کنید💗فالو💗
لیا: من........دوست دارم نه اینکه فکر کنی به خاطر اینکه تو پول دار و معروفی دوست دارم.....من به خاطر اینکه تو هم من و دوست داری و هم به خاطر اینکه از نظر همه چی عالی هستی و من در کل من دوست دارم☺....کوک: واقعا داری راست می گی😢....لیا همراه با لبخنده و گریه سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد ....کوک هم یه لبخندی زد و بعد سرش رو اورد پایین
شروع به آروم گریه کردن کرد و بعد لیا رو بغل کرد😢😭☺
چند هفته بعد.....کوک: الو لیا کجایی😁....لیا: کوک چرا انقدر زنگ می زنی دقیقا پنج دقیقه ی پیش بهت گفتم توی ترافیک گیر کردم 😩.....کوک: آها باشه زود بیا 😁 خداحافظ.....لیا: کوک لطفا دیگه زنگ زن باشه....کوک: آخه هیجان داررم چون می خوام به اعضا بگم که هم دیگر رو دوست داریم😘😍....لیا: اونا خودشون می دونن که ما هم دیگر رو دوست داریم من دارم میام چون می خوایم حرف بزنیم همین😩...کوک: خب حالا هرچی خداحافظ😆...لیا: خداحافظ...چند دقیقه بعد خیلی ممنونم همینجا نگه دارید....آقا: باشه چشم....لیا: بفرمایید ....آقا: ممنونم
از زبان لیا: از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل خونه اعضا ...اول با کلی سلام و احوال پرسی شروع کردیم و بعد نامجون شروع به صحبت کردن کرد ( درمورد لیا و کوک) تقریبا تمام حرف ها رو زدیدم که تهیونگ گفت... تهیونگ: باورم نمیشه داری ازدواج می کنی😭😢جیمین: برادر کوچیک ما دیگه واقعا بزرگ شده ایکاش بزرگ نمی شدی😭😭💔....و بعد جیمین و تهیونگ شروع به گریه کردن کردند ( مسخره بازی) 😅
بعدش هم جی هوپ به اون دوتا ملحق شد.....جیمین: تو چرا گریه می کنی😢😭😅جی هوپ: هرچی باشه اون برادر کوچک تر منم که هست...دیدم شما دو تا دارید گریه می کنید گفتم منم گریه کنم😭😢....تهیونگ: باشه تو هم بیا با گریه کنه ...و بعد صدای گریه ی هر سه تاشون کل خونه رو فرا گرفته بود....همه با نگاهی تعجب به اون سه تا: 🙄😳....و بعد همه خندیدن از کارشون حتی خودشون هم خندیدن.....نامجون: راستی لیا تو هنوز به مادرت گفتی که جونگ کوک رو دوست داری....لیا: هنوز نه ولی قرار من و جونگ کوک امشب بریم پیشش و قضیه رو به مامانم بگیم 😆..
جین: خب بیاین بریم بیرون و برای این دو نفر جشن بگیریم......تهیونگ: آفرین نظر خوبه نه😁.....کوک: آره نظر خوبیه بیا بریم....لیا: باشه💖 یونگی: خوش بگذره😴....جیمین: ای بابا هیونگ زود باش دیگه.....یونگی: ولم کن😣و بعد جیمین یونگی رو گذاشت روی پشتش و برد تو اتاق خودش تا لباسش رو بپوشه😅
خلاصه با کلی دردسر لباس هاشون رو پوشیدن 😅و رفتن سمت کافه و اونجا با هم جشن گرفتن تا اینکه نزدیک های غروب بود که گوشی لیا زنگ خورد....کوک: کیه؟.....لیا: نمی دونم شمارش ناشناسه......کوک: چی ناشناس😡گوشیت تو بده...لیا: اه صبر کن کوک بزار جواب بدم....بقیه: چی شده😶
لیا: بله بفرمایید......خانم: خانم........لیا هستید......لیا با نگرانی😟: بب...بله خودم هستم .....خانم: ما از بیمارستان با هاتون تماس می گیریم.....لیا: چی بیمارستان چرا.😨....کوک:چی شده.....خانم: خانم لطفا آرامشون رو حفظ کنید .......شما هر ماه به بیمارستان ما برای ماینعه مادرتون می آمدید....لیا: بله درسته .....خانم: انگار حال مادرتون بد شده بود و با ما تماس گرفتن......لیا : چی ....الان چی حالش خوبه .....خانم: نمی تونم بگم حال مادرتون بده ولی خوبم هم نیست.......لیا: چی حالش خوب نیست الان میام خیلی ممنونم...خانم: خیلی ممنونم خداحافظ......لیا: خداحافظ
کوک: لیا حالت خوبه؟....لیا اولش یه لبخندی زد ولی نتونست بغضش رو تحمل کنه و شروع به گریه کردن کرد.....کوک: لیا چی شده داری نگرانم می کنی😨😢.....لیا: مامانم😭😭😢😢جیمین: مامانت چی شده😨....لیا از جاش بلند شد و یه تعظیم کوچیکی کرد....لیا: بچه ها ببخشید شب تون رو خراب کردم من باید برم خداحافظ.... و بعد لیا با تمام سرعت رفت ....تهیونگ: چی شد یهو....جیمین: کوک نمی خوای بری دنبالش.....کوک:چرا الان می رم بچه ها ببخشید خداحافظ...
و کوک هم با تمام سرعتش پیش لیا رفت......لیا کنار خیابون وایستاده بود و دستش رو هعی تکون می داد که یه ماشین بگیره.....کوک: لیا( با داد) .......لیا همچنان داشت گریه می کرد و فقط می گفتش مامانم.....بعد کوک دستش رو عصبانیت گرفت ....ولی وقتی لیا کوک رو دید سرش رو گذاشت روی سینش و گفت: جونگ کوک مامانم ....مامانم حالش بده😭😢همش تقصیر منه و صدای گریش بلند تر شد......کوک هم وقتی دید لیا اون جوری با صدای لرزش گفت: نمی دونم چی شده ولی مطمئنم حال مادرت خوبه....و بعد لیا رو بغل کرد😭😢
و بعد هر دو به سمت ماشین رفتند.....لیا آدرس رو برای کوک خوندش و همش گریه می کرد😭از زبان کوک : واییییی چرا این طوری شد🙂....وقتی که لیا داشت گریه می کرد از گریه های اون منم گریم گرفته بود 😢ولی خب گریم رو نگه داشتم تا حال اون بد تر نشه چند دقیقه ای گذشت که دیدم.....
صدای گریش نمی یاد سرم رو برگردوندم دیدم خوابیده......کولر رو خاموش کردم که شاید سردش بشه.....وقتی که رسیدیم دیدم لیا هنوز خوابه....بیدارش کنم......چیکارکنم .....نمی خوام از خواب بیدارش کنم.....دستش رو گرفتم😨😨چی چرا انقدر داغه ....با نگرانی شدید دستم روی پیشونیش گذاشتم 😨😨چرا انقدر داغه....پس نخوابیده از شدت تبی که داشته بیهوش شده 😨😨😣چی کار کنم از ماشین سریع پیاده شدم و رفتم لیا رو بغل کردم
داخل بیمارستان شدم.....که سریع یه خانم به سمتم دوید......خانم: چی شده؟.....کوک با گریه: تب شدیدی داره و بیهوش شده 😨😭.....خانم: باشه لطفا بزاریدش روی این تخت......بعد لیا رو گذاشتم روی تخت و بردنش داخل یکی از اتاق ها.....حالا چیکار کنم اگه یه بلایی سرش بیاد چی😨😭.......رفتم روی صندلی نشستم دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و آروم گریه کردم..... چند دقیقه بعد یه خانم اومد پیشم........خانم: شما همراه خانم اون خانم بودید درسته.....کوک سریع از جاش بلند شد ...کوک: ب...بله ....حالش چطور؟😢.....خانم: خدا رو شکر حالشون خوبه فقط بهشون فشار عصبی وارد شده بود ......کوک: بله خیلی ممنونم می تونم ببینمش.......خانم: بله حتما می تونید برید.....کوک: ممنونم.
بعد کوک با تمام سرعتش رفت تو اتاق لیا.......از زبان کوک: داخل اتاق شدم.....دیدم روی تخت نشسته......کوک: لیا حالت خوبه؟😢😟.....لیا به نشانه ی تایید سرش رو تکون داد .....و بعد لیا شروع به گریه کردن کرد😭.....کوک هم رفت پیشش نشست و لیا رو بغل کرد.....لیا: کوک می خوام مامانم رو ببینم لطفا😭....کوک: آخه حالت خوب نیست بزار من برم حال مامانت رو بپرسم.....لیا: نه نه نمی خوام ...می خوام خودم مامانم رو ببینم لطفا....اینجوری حالم بهتر میشه لطفا😭...کوک: باشه الان به یه پرستار می گم که بیاد سورم رو از دستت برداره
بعد از اومدن پرستار لیا و کوک با هم رفتند پیش مامان لیا .....لیا داخل اتاق شد....از زبان لیا: داخل اتاق شدم دیدم مامانم روی تخت دراز کشیده و چشم هاش بستست....با گریه ی آروم رفتم پیشش نشستم.....روی صورتش اکسیژن بود....دستش رو گرفتم......از کوک خواسته بودم که بیرون باشه ......دستاش سرد بود.......نمی دونم چرا دارم گریه می کنم😭😭اون حالش خوبه من مطمئنم اون حالش خوبه......شدت گریم بلند شد دستم رو جلوی دهنم گذاشتم که مامانم از خواب بیدار نشه( یه نکته بگم مادر لیا خواب نیست بیهوشه....ولی لیا به خودش می گه که اون خواب ...ولی لیا می دونه که اون بیهوشه😟)
سرم رو کنار دستش گذاشتم و بغلش کردم و با صدایی لرزان و گریه گفتم: نمی خوای که من و تنها بزاری ....تو بهم قول دادی که هیچ وقت من و تنها نمی زاری .....تو که زیر قولت نمی زنی.....با لبخند گفتم: تو زیر قولت نمی زنی مطمئنم☺...با مامانم کلی حرف زدم ....ولی انقدر گریه کردم نفهمیدم کی خوابم برد.........وایییی اینجا کجاست ....... مامان لیا: بیدار شدی......لیا: اینجا کجاست چرا همه جا سیاه ؟.....مامان: دخترم زندگی همیشه جوری که انتظار داری پیش نمی ره........لیا: منظورت چیه😢؟.....
مامان لیا: آدم ها همیشه یه نفر رو تو زندگی دارند که همه چیه اون آدم هست🙂تو توی زندگی من همه چیه من بودی .....لیا: مامان منظورت از بودی چیه دیگه نیستم💔......مامان لیا: تو همیشه با ارزش ترین دارایی من بودی و هستی.....حالا تو باید بزرگترین داراییت رو پیدا کنی...اون فرد کسی هست که حاضری حتی جونت رو به اون بدی و اونم حاضر جونش رو به تو بده شما دو هیچ هم دیگه رو ول نمی کنید و به هم عشق می ورزید🙂!....🙂...لیا: مامان این پیدا کردن نمی خواد اون شما هستید🙂.....
بعد لیا بغلش کرد....لیا منتظر جواب مامانش بود ولی مامانش جواب نداد .....لیا با نگاهی تعجب به مامانش نگاه کرد.....ولی😨دید هیچ کس اونجا نبود و انگار هوا رو بغل کرده بود😢😨...لیا با ترس و نگرانی مامانش رو صدا کرد و لی هیچ کس جواب نداد.....که یهو لیا از خواب بیدار شد....لیا به مامانش نگاه کرد دید که ضربان قلب مادرش نمی زنه😨😢😭....لیا با تمام سرعتش به سمت در رفت و با جیغ و داد دکتر ها رو خبر کرد... تمام دکتر ها به سمت اتاق مامان لیا رفتند
از زبان کوک: بعد از اینکه لیا رفت داخل خیلی دلم براش شور می زد....بعد از چند دقیقه دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم داخل اتاق دیدم خوابه ...برای اینکه مطمئن بشم خوابه رفتم ......دستم رو گذاشتم روی پیشونیش 🤧
تا ببینم داغ یا نه دیدم تبش کمتر شده 😷 یه نفس عمیقی کشیدم و رفتم بیرون ...حدود پنج دقیقه بعد دیدم لیا با داد و گریه دکتر ها رو صدا می کنه با نگرانی رفتم پیشش دیدم جوری گریه می کنه که نفسش بالا نمی یاد 😭....بغلش کردم و داخل بغلم شدت گریش بیشتر شد....گریه هاش باعث می شد منم گریه کنم.....من بدون صدا شروع به گریه کردن کردم سرش رو نوازش می کردم......و بعد بردمش روی صندلی که یکم بشینه ....یکی دو دقیقه بعد دیدم یه خانم از اتاقش اومد بیرون .....من و لیا با تمام سرعت پیشش رفتیم.....لیا: خانم حال...حال مادرم چطوره ....😢😭.....خانم: متاسفم تسلیت می گم ما تمام تلاشمون رو کردیم.....لیا: منظورتون چیه😠
حال مامان من خوبه😭بعد لیا با تمام سرعتش رفت توی اتاق ...دید روی ضربان قلب مادرش نمی زنه ...لیا می خواست به مادرش نزدیک بشه که دکتر ها جلوشو گرفتن....منم رفتم پیشش ....و دستش رو گرفتم تا بیاد بیرون و لیا همش می گفت: خیلی نامردی .😠چطور دلت اومد من و تنها بزاری😭....می خواستم یه خبر خوب بهت بدم حتی صبر نکردی که خبر خوبم رو بشنوی چرا مامان ....تو که همیشه سر قولات می موندی .....چرا😢😭☹🤧.....لیا دیگه مقاومت نکرد و از اتاق اومد بیرون ......بعد از اینکه از اتاق اومد بیرون.....روی صندلی نشست و شروع به گریه کردن کرد....تمام دکتر و پرستار ها دورمون جمع شده بودند .....
بعد از اینکه لیا یکم آروم شده بود رفتم یکم براش یکم آب بیارم وقتی که برگشتم دیدم نبود....با تمام سرعتم از بیمارستان اومدم بیرون دیدم که داره راه میره....کوک: لیاااااااااا صبر کن🤧.....لیوان آب رو انداخت و رفتم پیشش دیدم هنوزم داره گریه می کنه ....می خواستم بغلش کنم که دیدم بغلم رو پس زد.....کوک: لیا من واقعا😓....لیا: ممنونم کوک ولی من می خوام تنها باشم☹و بعد یه لبخند کوچیکی زد....کوک: ولی تو حالت خوب نیست من نباید تنهات بزارم......لیا: کوک من الان تنها هستم .....من به این نتیجه رسیدم که من برای تو به درد نمی خورم💔😟....کوک: چی لیا چی داری می گی😠😥😣.....لیا: از وقتی که من و دیدی فقط برات دردسر درست کردم💔....
کوک: نه نه لیا ما بهم قول دادیم که همیشه پیش هم باشیم😭💔.....لیا: کوک یکم فکر کنم اولین باری که هم....کوک میپره وسط حرفش می گه: نه لیا من....بعد لیا وسط حرفش پرید: کوک بزار حرفم رو بزنم......لیا: اولین باری که هم دیگه رو من حال بد بود و تو و اعضا رو تو زحمات انداختم....کوک: ولی....لیا: کوک بزار حرفم رو برنم......بعد از چند روز به خاطر من تیر خوردی💔.....و دوباره به دست خودم زخمی شدی.....🤧الان هم به خاطر من بدون ماسک اومدی بیمارستان در حالی که ممکن بود یه هیتر تو رو ببینه و بهت صدمه بزنه......کوک: لیا من تمام این کار ها رو کردم چون دوست دارم با رفتنت حال من و بد تر می کنی💔...لیا: فکر می کنی با رفتن من حال بهتر میشه کوک.....کوک: صبر کن کجا داری میری؟......لیا : دارم میرم خونه خودم.....کوک: بزار حداقل برسونمت....لیا: نه ممنونم به اندازه ی کافی دردسر برات درست کردم ممنونم....خداحافظ.
از زبان جونگ کوک: چی شد یهو ....الان لیا رفت باورم نمیشه💔بعد از رفتن لیا من سوار ماشین شدم😶...ماشین رو روشن کردم .......الان واقعا رفت💔سرم رو به فرمون ماشین زدم و شروع به گریه کردن کردم......لیااااا چرا رفتی من و عاشق خودت کردی و رفتی 😭......من فکر می کردم می تونم بهت تکیه کنم بهت اعتماد کنم ......درد هامو بهت بگم😭😥💔خیلی نامردی لیاااا💔😥بعد از کلی گریه رفتم خونه...
از زبان لیا: وقتی که رفتم به یه کوچکه ای رفتم و نشستم و شروع به گریه کردن کردم.........دلیل گریم فقط مرگ مادرم نبود ترک کردن کوک هم بود.......من بدون کوک نمی تونم ولی از اول فقط براش دردسر درست کردم اگه من پیشش نباشم زندگیش خیلی بهتره ......کوک😭😭من بدون اون نمی تونم .....چرا واقعا هر کسی که دوستش داریم یا باید از پیشش بریم یا اون ما رو تنها می زاره.....از شدت گریم یه صرفه کردم دستم رو گذاشتم روی دهنم...چرا دهنم مزه ی خون می ده به دستم نگاه کردم دیدم دستم خونیه😨😥...واایییی نه حالا چیکار کنم ....دارو هام توی خونه هستش ....از جام بلند شدم سریع یه ماشین گرفتم ......و به سمت خونه رفتم......در خونه رو باز کردم.....همه جا تاریک بود ولی خب می دونستم دارو هام کجاست همین جوری داشت از دهنم خون می اومد داروم رو خورد .....بهتر شد .....ولی وقتی سرم و برگردوندم دیدم یه نفر پشتمه😨 یه جیغی کشیدم ولی بعد همه جا برای سیاه شد و بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم😨😱
اسلاید اضافی
اسلاید اضافی ببخشید بعدی👈
از زبان جونگ کوک: بعد از کلی گریه رفتم خونه .....در زدم....از زبان جیمین: وقتی که لیا و کوک رفتند خیلی نگران شدیم هرچی به لیا و کوک زنگ می زدیم جواب نمی دادند😨 .....بعد از سه و چهار ساعت یه نفر در زد با سرعت رفتم در و باز کردم .....کوک بود...جیمین: کوک تو چرا؟......بدون اینکه حتی سلام کنه رفت بالا...😶چرا چشماش انقدر قرمز بود😟اصلا لیا کجاست؟....مگه با هم نبودند🤔.....تهیونگ: سلام😒......کوک دوباره جواب نداد ....از پله ها رفت بالا و رفتش تو اتاقش😐.....جی هوپ: چی شده چرا چشماش قرمز بود؟....نامجون: لیا کجاست؟.......بقیه:😣🙄😶.....جیمین: من برم باهاش صحبت کنم.....بقیه:باشه تو برو😑😶
جیمین: از پله ها رفت بالا و داخل اتاق کوک شد......از زبان جیمین: وقتی داخل اتاق شدم دیدم روی میزیش سرش رو گذاشته و داره گریه می کنه....یعنی چی شده😥😣در و بستم و رفتم روی تختش نشستم ......وقتی که من و دید اشک های روی صورتش رو پاک و صندلیش رو چرخوند و صورتش رو ....روبه من کرد.......جیمین: کوک چه اتفاقی افتاده😥....کوک: هیچی ....هیونگ اگه میشه شما برو من می خوام یکم دراز بکشم.....جیمین: تا به من نگی چه اتفاقی افتاده هیجا نمی رم😤😠.....کوک: فقط حالم یکم بده همین......جیمین: خب چرا حالت بده؟....لیا کجاست.....وقتی که گفتم لیا کجاست اشک تو چشماش بیشتر شد ولی بغضش خیلی زیاد بود یه نفسی گرفت خواست که حرف بزنه ولی نتونست و شروع به گریه کردن کرد😭😢....
کوک: هیونگ😭لیا رفت......جیمین: چی؟😐🙄لیا رفت چرااا؟.....کوک: مادر لیا امروز فوت کرد......جیمین: واقعا پس تو چرا اینجایی اون الان حالش بده باید بری پیشش......کوک: گفتم.....لیا گفتش از وقتی که هم دیگه رو دیدیم فقط برای من دردسر درسته کرده...در صورتی که اصلا اینجوری نیست...من تا حالا هر کاری کردم به خاطر این بود که دوستش داشتم😭😢....جیمین اولش یه لبخندی زد و گفت: کوک تو هنوز بچه ای😓😔....کوک: منظورت چیه؟......جیمین: کسی که عاشق معلوم عاشقه و من مطمئنم لیا عاشق تو😢🙂.....
کوک: اگه عاشقم بود من و تنها نمی گذاشت💔.....جیمین: تو حالش رو نمی فهمی اون موقع حالش بد بود این ها رو گفتم.....به جای اینکه بیای خونه باید می رفتی پیشش......معلوم نیست الان حالش چطوره.....به فرض اینکه لیا دوست نداره تو که دوستش داری پس تو نباید تنهاش می گذاشتی.....کوک دوباره دستش رو روی پیشونیش گذاشت و گفت: حق با تو من نباید تنهاش می گذاشتم .....سریع از جاش بلند شد و رفت سمت درش.....جیمین: می دونی کجا رفته......کوک: آره رفته خونش من رفتم ممنونم هیونگ🙂 و بعد جیمین یه لبخند زد....کوک با تما سرعت از پله ها رفت پایین و در و باز کرد و رفت......تهیونگ: باز چش شده بود.....جیمین از پله ها اومد پایین و تمام قضیه رو برای بقیه تعریف کرد
14 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
عالی بودی
ممنونم 😊
عالی بود💖💖💖💖
مرسی😊