سلااااااااااااااااااام
بچه ها من امروز یبار از زندگی نا امید شدم . این سهیل بیشعور هم منو دق داد . حالا هی سما بگین چه داداشت خوبه . اخه من میخوام بدونم کجاش خوبه ؟
دیروز صبح که از خواب بلند شدم مامان و بابام و سهیل خیلی یر ینگین نشسته بودن و من داشت شاخم در میومد که چرا سهیل نیومده بالا سرم
رفتم نشستم دیدم سهیل داره گریه میکنه . بابام هم توی شمام پر اشک شده مامانم هم ناراحته . گفتم چی شده که مامانم گفت ....
ببین ستایش میخوام یه چیزی بهت بگم ولی قول بده ناراحت نشی. منم گفتم باشه . مامانم گفت ما پدر و مادر واقعیت نیستیم .... منم گفتم : آهان که اینطور پس پدر و مادر واقعیم کیا هستن ؟ بابام گفت همون کسایی که امشب میخواییم بریم خونشون مهمونی
منم گفتن باشه . شب که رفتیم میبینم .... حالا شب شد و کا رفتیم . همین که پا گداشتم تو خونشون یه خانم پرید بغلم گفت وای دخترم بعد 10 سال دیدمت . منم گفتم لابد از 4 سالگی ولم کردن دیگه .... اولش باور نکردم ولی یه چیزی دیدم . چشمای اون خانم و آفا آبی بود و چشمای مامان بابای من مشکی . یه نگاه به سهیل کردم و گفتم : میگم سهیل تو که چشمات سبزه نکنه پرورشگاهی هستی ؟ و سهیل قشنگ دهنش باز موند . من ناراحت نشدم چون فهمیدم اون خانم و آقا تو چشماشون لنز گذاشتن . رو به خانمه گفتم : لنز قشنگیه ها .... و لحظه ای بعد سهیل منفجر شد
حالا یکی به من بگه من چیکار کنم ؟ البته یه کاری هم کردم .... توی خونه لباس آستین بلند پوشیدم و شال سر کردم که بابام گفت وا ستی چرا اینجوری کردی ؟ ( خدایی بابا مارو باش که بهم میگه ستی ) منم فتم آخه نا محرم تو خونه هست سهیل اومد بغلم کنه که جیغ زدم و رفتم تو اتاق . خلاصه دارم برای کشتن سهیل برنامه ریزی میکنم که بکشمش . شما بگید من چجوری بکشمش ... راستی داستان رو گذاشتم اما منتشر نمیشه بیشعور
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
😹😹😹😹😹😹😹😹وایییی منفجر شدممم😹😹.
داداش بی شعور منم یک روز داشتم خواب اکسو می دیدم😻 با خواهرم اومد و خودش آب یخخخخخ ریخت روم و خواهرمم با اسباب بازی بوقی کَرَم کرد😒. فکر نکردن که من آیا میمیرم یا خیر😹
وای کارینا بیا بکشیمشون
پایم اوکی😀