
نظر یادتون نرع
واقعا نمیشد چیزی گفت . معلم سخت گیری بود و اگه بیشتر از این اصرار میکردیم جدا نمره مون رو صفر رد میکرد . دیگه حرفی نزدیم و بعد هر جفتمون نشستیم و با حرص به زمین چشم دوختیم . _ مگه نگفتم باید کنار هم بشینین؟! تهیونگ : خانم چویی این دیگه بی انصافیه . میتونم زنگ تفریح بهش... _ عجله کنین وقت کالس تموم شد... تهیونگ بلند شد و با حرص وسایل هاشو داخل کیفش چپوند و جیمین هم بلند شد . دستش رو روی دست من گذاشت و گفت که فقط این یه هفته رو به خاطر خودم تحمل کنم . بلند شدن و جاهاشونو عوض کردن . تهیونگ اول وایستاد و به من نگاه کرد . منم چشم غره رفتم و روم رو اون ور کردم . اونم کیفشو پرت کرد و نشست . جفتمون دست به سینه بودیم و با نفرت به معلم خیره شده بودیم . چون زنگ آخر بود فقط یک ساعت همدیگه رو تحمل کردیم و بعدش زنگ خورد و مثل فنر از جامون بلند شدیم به خونه هامون رفتیم. ****** بعد از ظهر بود و داشتم تلویزیون میدیدم که گوشیم زنگ خورد . نامجون بود . جواب دادم : بله . _ سالم هه ری . بیکاری؟ پاپ کرن رو گذاشتم دهنم : اوهوم . _ پس بیا دم در. _ ها !؟ _ بیا پایین با پسرا اومدیم بریم بیرون یه دوری بزنیم . _ پسرا یعنی کدوم پسرا ؟ _ جی ، جی ، من . _ اوکی وایستین االن آماده میشم .
سریع دویدم تو اتاقم . شلوار لی آبی روشن و یه تیشرت سفید پوشیدم . یه سوییشرت سورمه ای هم روش پوشیدم . موهام رو دم اسبی بستم و گوشیمو برداشتم و دویدم پایین . در رو باز کردم و با لبخند به پسرا که اون طرف پرچین وایستاده بودن دست تکون دادم: سالااام! اونا هم برام دست تکون دادن . در حیاط رو باز کردم و به اون ور پرچین رفتم : خب برنامه چیه؟ چیشده که اومدین دنبال؟ جانگکوک دست انداخت دور گردنم و گفت : حاال میفهمی ... ****** به یه کافی شاپ خوشگل و خلوت رفتیم . نشستیم و همه مون کاپوچینو سفارش دادیم . _ خب نمیخواین چیزی بگین ؟ رپمان : هه ری چه قد هولی ! _ خب بگین دیگه ... جیمین : وایسا اول گلویی تازه کنیم بعد . خیلی طول نکشید که سفارش هامونو آوردن . سریع یه قلپ ازش خوردم و گفتم : خب . گلومونم تازه شد . جیمین لبخندی زد و کف باالی لبم رو پاک کرد : ما که هنوز نخوردیم . تو هول بودی . خودم با آستین سوییشرتم دور دهنم رو پاک کردم و گفتم : عجله کنین . اونا هم در کمال آرامش شروع کردن به نوشیدن . جانگکوک بعد از چند ثانیه به حرف اومد : راستش در رابطه با حرف امروز خانم چوییه. جیمین : در واقع راجع به تهیونگه . اخمام رفت تو هم . رپمان : راجع به خودت ... راجع به جفتتون . _ خیله خب ، نیاز به مقدمه چینی نیس ، حرفتون رو بزنین . رپمان : هه ری . ما ازت میخوایم بدون درگیری و بچه بازی این یه هفته رو از تهیونگ زبان یاد بگیری .
-به هیچ وجه!!!!! جیمین : اینجوری فقط تو شکست میخوری و دوباره جلوی همه و مخصوصا تهیونگ تحقیر میشی . _ شماها میتونین کمکم کنین . جانگکوک : تو قول دادی که بهترین باشی و برای بهترین شدنت باید از اون که زبان مادریشه کمک بگیری . _ جیمین از خودش اون حرف رو زد . رپمان : در هر صورت االن پای تو نوشته شده و باید بهش عمل کنی ! اخمام بیشتر تو هم رفت : میگین چی کار کنم ؟ جانگکوک : به این میگن دختر خوب . چشم غره ای بهش رفتم . _ خب جدا میگین چی کار کنم ؟ جیمین : خودت فردا صبح خیلی محترمانه بهش بگو کمکت کنه . _ اونم میگه چشم و ابدا منو ضایع نمیکنه ! رپمان : از تهیونگ مطمئن باش . کافیه تو بگی ، اون قبول میکنه . _ من نمیتونم برم خودم رو کوچیک کنم .... یادتون نیست آخرین بار چه جوری یقه ام رو گرفته بود ؟ جانگکوک : اون فقط یقه ات رو گرفته بود اما تو اسکیت بردش رو شکوندی . _ به هر حال من عمرا برم بهش بگم . جیمین : یعنی توقع داری اون بیاد بهت بگه؟ نامجون : یا میخوای با جنگ و دعوا این یه هفته رو ازش زبان یاد بگیری تا امتحانت رو خوب بدی ؟! من من کردم : خ ... خب ... من می تونم خودم درس بخونم و ... جیمین : اگه میتونستی تا االن خونده بودی . سکوت کردم . داشتم به همه ی جوانبش فکر میکردم .
حق با پسرا بود . من نباید زیر قولی که خواسته یا ناخواسته داده بودم میزدم . گفتم : قول میدین ضایعم نکنه؟ جانگکوک : مسئولیتش پای ما ! _ پس ... قبوله . پسرا نفس عمیقی کشیدن و گفتن : بهترین تصمیم رو گرفتی . سرم رو انداختم پایین و به این فکر کردم که چه جوری باید اینو به تهیونگ بگم . .......................... شب طرفای ساعت نه بود ، داشتم تو اتاقم موزیک گوش میدادم که گوشیم زنگ خورد: بله؟ _ هیییی تهیونگ ! خندیدم : سالم جیمین چته؟ _ کجایی؟ _ خونه ام . _ کجای خونه؟ _ تو اتاقم . _ کجای اتاقت ؟ _ رو تختمم ، چته تو !؟ _ پس چرا نمیبینمت ؟ _ عه ! از رو تخت پریدم پایین و دویدم سمت پنجره . اول هنگ کردم بعد خندیدم : دیوونه ها . شماها کجا ، اینجا کجا؟ رپمان از پشت تلفن داد زد : بیا بیرون دیگه . _ االن میام .
و گوشی رو قطع کردم . سوییشرتمو تنم کردم و دویدم بیرون . _ هی سالم . اینجا چی کار میکنین ، اونم این وقت شب ؟ رپمان : اومدیم یه سر بهت بزنیم . _ این وقت شب ؟ _ رفاقت که این حرفا رو نداره . _ خب کجا بریم ؟ چی کار کنیم ؟ جانگکوک : پنج دقیقه بریم پارک رو به رو تا رفع دلتنگی بشه . _ خیله خب . بریم . من که از کار شما سر درنمیارم . ****** پارک خلوت و خنک بود . داشتیم با پسرا قدم میزدیم و خل بازی درمیاوردیم که رسیدیم به نیمکت ها . وایستادم و گفتم : بیاین بشینین حرف حسابتونو بزنین من که میدونم الکی نیومدین . جیمین : تو بشین ما وایمیستیم . _ مسخره بازی که در نمیارین؟ رپمان : نه بابا بشین یه دقیقه . نشستم و دستامو کردم تو جیب سوییشرتم : خب من آماده ام . جیمین : می خوایم ازت یه چیزی بخوایم ! جانگکوک : که با هه ری راه بیای ... _ هان؟ رپمان : تو باید به هه ری تو امتحانش کمکش کنی که هم دشمنی بینتون تموم بشه هم مثل آدم یه گروه بشیم دیگه بابا ! _ نکنه توقع دارین برم بگم هه ری عزیزم بیا بشین بهت درس بدم؟ جیمین : نخیرم . الزم نیس بگی عزیزم . اون خودش قراره باهات صحبت کنه . ابروهام باال پرید : نکنه دارین شوخی میکنین ؟ هه ری ؟!! همون دختره از خود راضی؟ جانگکوک : باز شروع نکن .
سکوت ... _ باید بهش فک کنم ... رپمان : ای بابا ، خودتو لوس نکن دیگه ! _ آخه... جیمین : بزار حداقل این یه هفته تموم شه بعد دوباره مث دیوار باش . سکوت ... جالب بود با اینکه من اونجوری باهاش برخورد کرده بودم قرار بود بیاد و ازم بخواد که بهش درس بدم . به نظرم هم فان بود و هم تماشایی . _ خیله خب . اما فقط به خاطر شما ... ****** صبح شد . وای خدا امروز باید بهش میگفتم ... باید قورباغه رو قورت بدم . فقط یه هفته اس. آماده شدم و رفتم مدرسه . نشستم سر جام . هنوز نیومده بود . پسرا نگاه های معناداری بهم می انداختن و میفهموندن که نباید خراب کنم . باالخره تو چهارچوب در ظاهر شد . لبخندی به پسرا زد و دستی تکون داد و آروم آروم سمت میز اومد تا بشینه . دست به سینه بهش نگاه میکردم اونم متقابال فقط نگاهم میکردو بهم نزدیک میشد . مطمئنم از قیافه ام معلوم بود که می خوام چیزی بگم . اومد و نشست . جفتمون به پسرا و بعد به روبه رو خیره شدیم . دیگه وقتشه .... _ ببین _ ببین هردو همزمان به سمت هم برگشتیم . به هم زل زدیم و سکوت کردیم تا اونیکی شروع کنه ... اما بعد از چند دقیقه سکوت هر دو گفتیم ؛ _ من
_ من چشمامونو از حرص فشار دادیم . من سریع قبل از اینکه حتی نفس بگیره گفتم : من ازت یه خواسته ای دارم ... تهیونگ سکوت کرد . چشماش داشت از حدقه در میومد . انگار باورش نمیشد این منم، هه ری ! _ میخوام فقط این یه هفته رو باهات خوب باشم و تو هم به من زبان یاد بدی ، اما فقط این یه هفته . بعدش دیگه نه من با تو کار دارم و نه تو با من . باالخره به حرف اومد : منم میخواستم بگم که حاضرم کمکت کنم . باورم نمیشه ... به چشماش زل زدم ... نکنه دارم خواب میبینم ؟ این واقعا تهیونگه ؟ اولین باری که درست تو چشماش نگاه کردم اون موقعی بود که منو به دیوار کوبیده بود، چشماش پر از خشم بود اما االن چشمای آرومش رو میدیدم . خیلی فرق داشتن ... چه قد خوب که سریع قبول کرد. ......................... _ من ازت یه خواسته ای دارم ... دارم درست میشنوم؟ هه ری و خواهش ؟ پسرا درست گفته بودن . فک کنم کار خودشون بود . تو شک بودم و بهش زل زده بودم. _ میخوام فقط این یه هفته رو باهات خوب باشم و تو هم به من زبان یاد بدی ، اما فقط این یه هفته . بعدش دیگه نه من با تو کار دارم و نه تو با من . به خودم اومدم : منم میخواستم بگم که حاضرم کمکت کنم . به وضوح تعجب و خوشحالی رو توی صورتش دیدم . چه بانمک شد ! اما هنوزم با تمام وجود ازش متنفرم . فقط به نظرم بانمک شد ... _ خب _ خب سرمونو از حرص پایین انداختیم و همزمان آوردیم باال . نگاه هامون به هم برخورد کرد. چند ثانیه سکوت کردیم .
نظر یادتون نرع تا پارت بعد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عاااالییییی بوووود❤️❤️
درود بر شرفت
شرف بر درودت
عالیییی💜
تنکس
عررررررر عالی بوددددددد♡-♡
مرسیییییییی