
عشق دروغین لایک فراموش نشه اگه حمایت کنید پارت دومش هم میزارم
دقیق شد دو سال ، دو سال بود که این عشق شروع شده بود اما...اما خودش خبر نداشت آخه اون کجا و من کجا یه آیدل بزرگ با یک آدم معمولی هه خوابشا ببینی دختر ! توی خیالاتم غرق شده بودم که یهو سایه (اسم دوست اون دختر ) سرفه ای کرد با تعجب نگاش کردم و گفتم : چقدشا شنیدی ؟ سایه : همشا ! دختر تو که دیوانه وار عاشق شدی چرا نگفتی حداقل یه فکری براش می کردیم ..... وسط حرفش پریدم و با بغض گفتم : سایه چرت و پرت نگو آخه چجوری ؟ سایه : اووووووف دختر کمپانی بیگ هیگ قراره نیرو بگیره .. من: خب که چی ؟ ادامه داد : خب به جمالت ، تو که صدا به این قشنگی داری برو تست بده حتما قبولت میکنن...
( یک هفته بعد ) تازه داشتم از کمپانی بر میگشتم سایه هم پیشم بود واقعا باور نکردنی بود من الان جدی جدی تست داده بودم ! به خودم خیلی ایمان داشتم چون صدای خیلی خوبی داشتم و بقیه هیچ شانسی در برابرم نداشتن . با سایه به رستوران رفتیم واقعا گرسنه بودم صبح هم چیزی نخورده بودم پس یه همبرگر گوشت گاو سفارش دادم احساس می کردم اشتها ام باز شده و دوباره به زندگی امیدوار شده بودم . من : سایه چرا چیزی سفارش نمیدی ؟ سایه : گرسنم نیست **** ( * به معنای اسم دختر داخل داستانه که خودتون میتونید اسمش را انتخاب کنید ) من : باشه خوددانی اما بگم همبرگر گوشت گاو اینجا خیلی معروفه حتما باید امتحان کنی .
من : چی شده ؟ اشتها ما کور کرد بازم درد و رنج ها ما به یادم اورد ......وای اگه کمپانی از صدام بدش بیاد چی ! خدااااا اگه نتونم جونگ کوک را ببینم چی ؟ یا...یا اگه از من خوشش نیاد چی ! شاید هم یکی دیگه را دوست داره ( با دلهره ) آره حتما همین طوره آآ..خخ..هه.....آخه اون مگه به من نگاه هم میکنه ..... بازم تو خیالاتم غرق شده بودم و طبق معمول بلند بلند فکر می کردم ..... سایه : باشه دختر آروم برو نترس تو موفق میشی، من منظوری نداشتم سرت داد کشیدم آخه این _____ خیلی اعصابم را خورد کرده بود .( _____ یکی از دوستای سایه و ***** که ازش بدشون میاد باز هم میتونید خودتون واسش اسم بذارید ) من : بازم اون این دفعه چیکار کرده ؟ سایه : حالا اونا ولش کن جواب تست کی میاد می دونی ؟ من : آره فردا ساعت ۱۲ . حالا ول کن غذا ما اوردن خیلی گشنمه بزار غذا ما بخورم .........ناهارمون را خوردیم و با هم به پارک رفتیم اونجا یکم قدم زدیم و سایه برام ماجرای _____ را تعریف کرد.
اصلانفهمیدیم زمان کی گذشت . تلفنم زنگ خورد داداشم بود برداشتم ، داداشم : ***** کجایی دیر شده زود بیا خونه اصلا ساعتا نگا کردی پیداس که نکردی بزار من بهت بگم ساعت ۱۱ شده مگه عمو اینا قرار نبود بیان خونمون . واااااای داداشم داشت راست می گفت کاملا فراموش کرده بودم با عجله خودما به خونه رسوندم .......
صبح بود ساعت ۱۱ و ۴۵ دقیقه بود استرس داشتم سایه هم پیشم بود پیامک اومد از هیجان داشتم غش می کردم ، سریع خودم را جمع و جور کردم پیامک را باز کردم مدام خدا خدا میکردم قلبم داشت میومد تو دهنم ؛ با صدای بلند شروع به خواندن پیام کردم : سرکار خانم ***** شما در تست ....... ( ادامه در پارت دوم قرار میگرد )
چالش : عاجوم میشین؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییییییییییییی بود ❤❤❤❤❤
Good💕
잘💕
خوب 💕
جمیل 💕
خیلی خوب بود ❤❤❤❤❤❤لطفا زودتر پار بعد رو بزار 💕💕
ج چ : بودم 😌😌😌😌
حتما عاجو😍
💜💜💜💜😚😚
عالی بود 😍 لایکیدم ❤️ میشه به داستان منم سری بزنید شاید خوشتون بیاد 😉 داستانت واقعاً خوب بود 🌹 به داستان منم سر بزنید🌹 بوس 😘 بای 👋
مرسی😘
حتما عزیزم 😍
چواب چالش: بلههههه
تست عالی عالی عالی بود
😻🚩😻🚩😻🚩😻🚩😻
مرسی عاجو🥺🥰
خواهش میکنم عاجو👭
عالیه داستانت منتظر پارت بعدیت هستم
مرسی
حتما منتظر پارت دوم هم باشید
چشم باکمال میل