
خب اینم از پارت ۹
وقتی بیدار شدم تا خواستم حرف بزنم دهنم بسته شده بود و حتی دست و پاهام به یه میله 😥 اصلا نمیتونستم حرف بزنم تا اینکه لوکا اومد و دهنمو باز کرد 😢 مرینت:لوکا چیکارم داری😡 لوکا:با من ازدواج میکنی ؟🤔 مرینت:معلومه که نه من بچه دارم 😡 لوکا:اوو خانوم خانوما بچه دارن 😏 مرینت:بله دوتاهم دارم😏 لوکا:میتونم اونارم بدوزدم 😍 مرینت:تو غلط کنییی ع*و*ض*ی😡 لوکا: و شوهرتو ازت بگیرم 😏 مرینت:به مولا اگه بذارم😡 لوکا:تو نمیتونی کاری کنی چون تورم م*ی*ک*ش*م😈 مرینت:نهههههه لطفا منو بکش ولی با بچه هام و شوهرم کاری نداشته باش 😭 لوکا:میخوام کل خانوادتونو از هم بپاشم 😈 مرینت:مگه نمیخوای باهات ازدواج کنم خب میکنم 😭 لوکا:نمیشه 😈مرینت:توروخدا 😭😭 از زبان ادرین..رفتم بیمارستان به مرینت سر بزنم 😍 رفتم دیدم نیست😢 ادرین:دکتر همسرم کجاست ؟🤔 دکتر:مرخصشون کردم نیومدن🤨 ادرین:یعنی چی😢 دکتر:حتما رفتن دارو هارو بگیرن چون بهشون دارو داده بودم😊 ادرین:اها پس برم داروخونه ببینم اونجاست🙂 دکتر:باشه به سلامت😙 ادرین:ممنون گفتید خدانگهدار👋 رسیدم داروخونه .😊دیدم نیست 😢 حتما الان رفته خونه اره 😌یه نفس عمیقی کشیدم و رفتم خونه 😢 دیدم...دیدم....اینجام نیست 😭 یعنی کجا میتونه باشه 😭 کل پاریسو گشتم تا کیف مرینتو دیدم افتاده زمین 😢 یعنی..یعنی..اون دزدیده شده 😭 یه زیرزمینم پیدا کردم رفتم تو 😢 دستام میلرزیدند😢 یهو مرینتو دیدم که دستاش و پاهاش به میله وصله و دهنشم بستس و بی هوشه 😢😢😢😢 بدو بدو رفتم سمتش🏃♂️ دستاشو باز کردم و بغلش کردم تا ببرمش 🙂 یهو...
یهو...لوکارو دیدم😢 بدو بدو خواستم فرار کنم منو از لباسم گرفت و کشید به خودش و یه چاقو زدم به دلم اخ 🗡😬 و دیگه هیچی نفهمیدم❌ بعد چند ساعت بیدار شدم دیدم همونجام و دستو پاهام بستس🚫 دلمم باند پیچی شده بود اخ چقدر درد میکرد 😬
و یهو مرینتو دیدم که...که...که...😵😢لوکا داشت مرینتو کتک میزد مرینتم همینجوری جیغ میزد لوکا میخواست بره چاقو رو بیاره تا بزنتش وای نه خواستم جیغ بزنم که یهو دیدم دهنمم بستس 😢 شیشه های خورد شده روی زمین ریخته شده بودن😬با پام اونارو به دستم رسوندم ✅ و دستمو باز کردم و با دستام پاهامم باز کردم دهنمم باز کردم و بدو بدو رفتم سمت مرینت 🏃♂️ دیدم صورت قشنگشو خون گرفته بود 😢 از دماغش خون میریخت و دستو پاهاش زخمی بود و سرش که باند پیچی شده بود در اومده بود و لوکای ع*و*ض*ی بخیه شو پاره کرده بود😢😢😢😢😭 وای نه خون میریخت از سرش خودشم بیهوش شده بود از بس زده بودتش 😭 تا چاقو رو اورد بزنه مرینتو بغل کردم و چاقو خورد به زمین ✅ فرار میکردم 🏃♂️🏃♂️ و مرینت یهو به هوش اومد 😍 مرینت:این....ج...ا.....چ..ه...خب...ره(ترجمه:اینجا چه خبره✅) ادرین:لوکا دنبالمونه میخواد تورو بکشه باید یه جای امن باشیم و خونه مونو ببریم نیویورک تا در امان بمونیم اینجا خطرناکه😭 مرینت:ایییییی سرممممم تیر میکشههه نهه ایییییی😭😭😭😭😭😭😭😭 یهو اینو گفت بیهوش شد 😢 نه نه نه هنوز لوکا دنبالمون بود 😏 مرینتو بردم بیمارستان و بردنش اتاق عمل منم گریه کنان از بیمارستان رفتم خونه تا بچه هارو بزارم جای امن چون لوکا هر لحظه ممکن بود بچه هارم ببره 😭
کلارا:بابایی چی شده بگو توروخدا مامان کو 😭😭 کارمن:توروخدا بگو بابا چرا مارو اوردی اینجا 😭 ادرین:مامانتون اتاق عمله نمیتونم توضیح بدم برید زیرزمین خونه بدویید 😢 کلارا:چرااا اخهه😭😭 ادرین:انقدر سوال نپرسید همینجا بمونید از جاتون جوم نخورید 😡 کارمن:چشم من از کلارا مراقبت میکنم 👋 کلارا: هی منم بلدم از خودم مراقبت کنم 😏 و از اونجا رفتم .رفتم بیمارستان ببینم چیشده 🤔 ادرین:چیشد اقای دکتر🤨
دکتر:هیچی عمل با موفقیت انجام شد ✅راستی همسرتون بزرگترین کسی بود که تونست سرطانشو درست کنه 😍 ادرین:یعنی...یعنی...اون خوب شده ؟😻😻😻 دکتر:بله اقا 😊 ادرین:ایولللل😻😻😻😻😻😻 دکتر:الان میبریمش بخش و مرخصش میکنیم ✅ ادرین:اخ جونم 😻
تمامید 😌فالو =فالو✅
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)