
پارت اول امید وارم بپسندید
بعد از تموم شدن اهنگ نگاهی به صفحه گوشی انداختم و خواستم اهنگ عوض کنم که متوجه علامت قرمز بالای آنتن شدم ...کمی گوشی رو این طرف و اون طرف حرکت دادم بلکه دوباره آنتن برگرده انا فایده نداشت ...ناامید خواستم اهنگ دیگری رو پلی کنم که صدای راننده رو شنیدم:ببخشید خانم اما از این جلو تر نمیتونیم بریم با تعجب گفتم:چرا؟؟؟؟ از تو اینه ماشین چشماشو بهم دوخت و گفت:متاسفم انگار نمیخواست دلیلشو بهم بگه منم اصرار نکردم و گفتم: باشه لطفا صندوق عقبو باز کنید چمدونم رو بردارم از ماشین پیاده شدم و به طرف صندوق عقب رفتم و چمدون چرم سیاهم از توش بیرون کشیدم همزمان با بستن در صندوق ماشین شروع به حرکت کرد و دور زد... بعد از رفتن ماشین هندزفری و گوشی ام رو تو جیب کاپشن خاکستری انداختم و نگاهی به اطراف انداختم .. انگار مایل ها از سئول دور بودم... آسمان ابری و دلگیر بود...و سکوت همه جارو فرا گرفته بود و تنها صدایی که به گوش میرسید صدای زوزه ی بادی بود که وزشش درخت هارو به حرکت در میاورد ... نقشه رو از جیبم بیرون آوردم و شروع به حرکت کردم...مدرسه نباید خیلی از اینجا دور باشه!هوا سرد شده بود زیپ کاپشن رو بستم و شروع به حرکت کردم ...مه کمرنگی اطرافم رو فرا گرفته بود و صدای کلاغ های سیاه بالای سرم که روی شاخه ی درخت ها غار غار میکردند اعصابم رو بهم ریخته بود...گوشیم رو در اوردم که متوجه شدم خاموش شده...حتما شارژش تموم شده...به راهم ادامه کردم که احساس کردم صدای از بین درخت ها میاد...صدایی مثل دویدن یا راه رفتن... ایستادم و نگاهی انداختم
وقتی مطمئن شدم چیزی نیست دوباره به راهم ادامه دادم .. هنوز چند قدم نرفته بودم که باز هم همان صدا رو شنیدم اما کمی نزدیک تر ... ایستادم و با اخم به اطراف نگاه کردم و داد زدم :سلااااااام!!!! صدام توی جنگل پیچید ... اما هیچ جوابی نگرفت... چرخیدم و گفتم:کسی اینجا هست؟ ؟؟ چند لحضه صبر کردم اما همه چیز عادی بود...همین که برگشتم اولین چیزی که دیدم تابلویی شکسته و چوبی کهنه بود که روش نوشته بود =به ردوولف خوش آمدید راضی از اینکه بلخره بعد از ۴ ساعت تو راه بودم رسیدم لبخندی زدم و اینبار سرعتم رو زیاد تر کردم و به راهم ادامه دادم ... به در اهنی بزرگی رسیدم که بالای آن دو مجسمه بزرگ به شکل های عجیبی خود نمایی میکردن... دستم دستم دراز کردم و درو باز کردم ... در با صدای گوش خراشی باز شد...وارد محوطه شدم...همه چیز مثل فیلم های ترسناک بود هر قدم که بیشتر جلو میرفتم مه هم کم تر میشد... از توی مه احساس کردم که یک نفر ایستاده است...مرد یا زن بودنش رو تشخیص ندادم پس با صدای بلند گفتم : سلاااام!؟؟؟؟ وقتی جوابی نگرفتم دوباره گفتم:من دانش آموز جدید جونگ چه یون هستم! میشه بهم بگین باید کجا برم؟؟
فرد دست راستش رو بلند کرد ماننده مترسکی بی حرکت فقط دستش رو به طرفی دراز کرد ...رد دستش رو دنبال کردم و به ساختمانی بزرگ رسیدم...سری تکون دادم و خواستم ازش تشکر کنم اما در کمال ناباوری او ناپدید شده بود ... نگاهی به اطراف انداختم ببینم که کجاست اما چیزی دستگیرم نشد... به طرف ساختمون حرکت کردم...نزدیک که شدم مرد پیری را جلوی درب آن دیدیم...نگاهی به من انداخت ...تقریبا ۶۰ سال داشت...ریش بلند خاکستری صورتی چروکیده داشت...چشمانی که پشت عینک گردش پنهان شده بودو کلاهی لبه دار که پیشانی اش را مخفی میکرد...به من نگا کرد با صدای غرغر کنان گفت: میتونم کمکت کنم بانوی جوان؟ کمی جلو رفتم و گفتم:من دانش آموز انتقالی از کره هستم!جونگ چه یون! سری تکان داد و گفت: اه بله منتظرت بودیم..رفت سمت اتاقکی که شبیه به اتاقک نگهبانی بود و گفت:میتونی بری داخل! از کنار اتاق نگهبان رد شدم و گفتم : ببخشید کجا باید برم؟ وقت خیلی خوبی رسیدی !یکم دیگه شام سرو میشه!داخل سالن تو این ساعت خیلی شلوغه؟ خانوم پن رو پیدا کن و این کاغذ رو بهش بده! ایشون راهنماییت میکنه! نگاهی به ساعتم انداختم ۵ دقیقه به ۷ بود...با تعجب گفتم:به این زودی شام سرو میشه؟! مرد از زیر عینک گرد و کثیفش بهم نگاهی انداخت و گفت:بله!
لبخندی مصنوعی زدم و از آنجا دور شدم و به طرف ساختمان رفتم...بالاخره تونستم چند نفر که یونیفرم پوشیده بودن رو ببینم...وارد ساختمون شدم و سیل جمعیت جلوم شگفت زده ام کرد..نزدیک ۱۰۰۰۰ نفر داخل سالن بزرگ در حال رفت و آمد بودن...نگاهی به اطراف انداختم که زنی را کنار پله هایی که نمیدانستم به کجا ختم میشود دیدم به طرفش رفتم و. سلام کردم... نگاهم کرد و با خوش رویی جوابم را داد....به اسم روی یونیفرمش نگاه کردم...خانم پن!پس خودش بود...زنی میانسال تقریبا ۴۰ ساله با موهای طلایی و چشمانی یشمی رنگ ... -احتمالا تو باید جونگ چه یون از کره باشی! سری تکان دادم و گفتم:بله خودم هستم! لبخندی زد و گفت :خوشحالم که میبینمت!ما اینجا شاگرد های کره ای زیاد داریم ! و اونا واقعن موفق هستن! امیدوارم تو هم مثل اونا بتونی افتخاری برای این مدرسه بشی! سرم را پایین انداختم و گفتم:امیدوارم... تا خواستم برگه ای که پیر مرد بهم داد رو بهش بدم از پشت سرم صدایی اومد که گفت:وقتتتتتت شامههههه!!!
برگشتم و صدا را دنبال کردم و مردی تقریبا جوان رسیدم که لباسی سفید متمایل به لباس اشپز آن طرف سالن ایستاده بود و همه را خبردار میکرد...کم کم هیچکس جز من و خانم پین داخل سالن نماند.. برگشتم و گفتم:خانم پین اینجا.... تا خواستم ادامه حرفم را بزنم سر جایم خشک شدم...او کجا رفت؟؟؟ گیج به اطراف نگاه کردم که آخرین نفری را دیدم که در بزرگی را باز کرد و رفت داخل... حتما آنجا سالن غذاخوری است!به دنبالش رفتم و همین که در رو باز کردم دوباره متوجه همان سیل عظیم شدم اما این بار مرتب پشت میز غذا خوری نشسته بودند... داخل رفتم و گوشه ای نشستم ... دانش آموزان که عادی به نظر میرسید... همینطور دیگر افراد...نفسی از سر آسودگی سر دادم که صدای جیغی از کنارم شنیدم بلند شد و گفت: بچه جون هنوز یاد نگرفتی موقع غذا باید بشینی؟ اگه لوک تورو ببینه ۱۰۰ درصد اخراجی!تا خواستم چیزی بگم مرا روی یک صندلی نشاند و دوباره جیغ کشید:تو چرا لباس فرم تنت نیست؟؟؟به چمدانم نگاهی انداخت و با تعجب گفت:میخواستی جایی بری؟ میان حرفش گفتم: نه من تازه رسیدم !عینکش رو پایین داد و با چشمان سیاه پر از آرایشش نگاهم کرد و گفت: گفتم چرا تا حالا ندیدمتا! چمدانم رو کناز گذاشت و گفت:وقتی صدات زدیم حتما بیا به لوک و بقیه عدای احترام کن!
تا خواستم بپرسم لوک و بقیه کین از کنارم رد شد و رفت... نگاهم رو ازش گرفتم که متوجه شدم تمام شاگردان اطرافم به من خیره شدن...با تعجب نگاهشون کردم که صدایی را از پشت سرم شنیدم:واای خدای من فکر نمیکردم اون زنده باشه! گوشم رو تیز کردم که نفر دومی گفت:معلومه که زنده نیست!این یکی دیگس!درسته که شبیه اونه وبی تفاوت هایی هم دارن! من منظورشون من بودم؟من شبیه کی هستم؟ تا خواستم برگردم و بپرسم در سالن باز شد و ناگهان همه ساکت شدن...سرم را چرخاندم که یک مرد قد بلندی که کت شلوار مشکی به تن داشت همراه دو پسر جوان و یک دختر وارد شدند...از دور زیاد چهریشان معلوم نبود اما مطمئن بودم یکی از آن دو پسر کره ای است!بعد از نشستن انها مرد کت شلواری برگشت و نگاهی یه اطراف کرد و گفت: آزادید هنوز از حرفش چیزی نگذشته بود که دوباره سالن شلوغ شد ولی این بار غذا خوردن هم به آن اضافه شد...از صبح چیزی نخورده بودم پس کمی سالاد و سوسیس داخل بشقاب گزاشتم و شروع به خوردن کردم ...در تمام مدت سنگینی نگاه یک نفر را روی خودم حس میکردم ... مطمئن بودم یک نفر بهم زل زده پس سرمو بلند کردم و به اطراف نگاه کردم که با دو جفت چشم زرد پررنگ متمایل به شکلاتی روبهرو شدم...خودش بود! همان پسر که همراه آن مرد وارد شد و مطمئن بودم کره ای است! با چشمان براقش داشت به من نگاه میکرد... نگاهی خشک و تهی! من به او زل زدم اما دست بردار نبود ... با خودم گفتم :ها؟چیه؟؟ انگار هیولا دیده! با اخم نگاهش کردم که پوزخندی زد و نگاهش رو ازم گرفت... دوباره سرم انداختم و مشغول خوردن بقیه غذایم شدم
بعد خوردن غذایم لبم را با دستمال پاک کردم که متوجه شدم سالن دوباره در سکوت فرو رفت و همه به من زل زدند... دستمال رو آروم روی میز گزاشتم که مرد کت و شلواری گقت : خب دانش آموز جدید نمیخوای خودت رو معرفی کنی؟ از روی صندلی بلند شدم و صدایم را صاف کردم و گفتم : من جونگ چه یون از کره هستم! مرد سری تکان داد و گفت : خب چه یون بهت خوش امد میگم...من لوک انسیان هستم مدیر این مدرسه! شاید الان مهربون بنظر برسم اما در برار هر گونه بی نظمی و بی قانونی به شدت عصبانی میشم و سخت گیر هستم! دستش رو بالا گرفت و گفت :همه شاگرد هایی که میبینی ماننده تو از راه دوری اومدن!و از نظر ضریب هوشی مثل تو هستن! شاید تو کشور خودتون تو یک نابغه به حساب می امدی ولی در ردوولف تو فقط ی شاگرد عادی هستی! چند قدم جلو امو و ادامه داد: از لحضه ورود به مدرسه دیگه راه بر گشتی نیست!اگر بعد از ساعت خاموشی د با بی نظمی در سالن ها قدم بزنی و به قوانین بی توجه ای کنی جریمه میشی!اینو یادت باشه!
نزدیک تر شد و ادامه داد:بقیه قوانین رو به خانوم پین میسپارم که برات توضیح بدن اما قانونی که اینجا بیشتر از همه بهش توجه میشه ظاهر مناسب و آراسته است! چه بخوای و چه نخوای باید از اول صبح تا تا زمان خاموشی آرایش کرده و مرتب باشی! باید حتما بوی عطرت به مشام برسه و موهایت براق و نرم باشند و زیبایی زنانه ات را به رخ بکشند! از این قانون اخری اش شدیدا جا خوردم... همچین چیزی هم مگر باید قانون باشد؟واقعا زشت است... سرم را انداختم که ادامه داد:و آخرین چیزی که باید بدونی ارشد های مدرسه است!به طرف دو پسر و دختری که به همراه خودش وارد سالن شده بودند اشاره کرد و گفت : کایلا و نیکل ارشد های شماره دو مدرسه ۲ مدرسه هستن!و تهیونگ ارشد شماره ۱ است!
با شنیدن اسمش لبخندی زدم...پس حدسم درست بود... او کره ای بود! در حالی که از سالن خارج میشد گفت: موفق باشی چه یون!به اولین شب مدرسه ردوولف خوش اومدی! نمیدونم چرا اما درون حرفش یک طعنه ی خاصی پنهان بود...طعنه ای که باید میدونستم چیست...؟
خب دوستان اینم از پارت یک امید وارم دوست داشته باشین☆ ی نکته ردوولف اسم مدرسه هست
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ععععععععاااااااااللللللیییییییی بود 😍😍😍😍😍😋😋😋😋😋😋😋😋
عالی بود فقط یه سوال... خود چه یون هم قدرتی داره؟ بعد اینکه میشه عکس چه یون رو با مثلا چیزایی که میپوشه رو هم بزاری چون به نظرم اینطوری تصور کردنش راحت تره ممنون 💜
حتما عزیزم از بقیه هم قراره اعضا هم که توی داستانن میزارم❤😃
نه عزیزم چه یون ی انسانه قدرتی نداره ولی در طول داستان ی قدرتایی به دست میاره❤
ام بعد چه یون میدونه که تو این مدرسه کسایی هستن که قدرت فراطبیعی دارن؟
من منتشر کردم😅 حتما ادامش بده خیلی باحاله🤩
نخیر من منتشر کردم 😐
سه نفر هر تستو منتشر میکننا😅