
لطفا لایک کنید و کامنت بزارید و این داستان رو به بقیه هم معرفی کنید💗فالو💗
کوک: من اگه اخراجت نکنم تو باید خودت از اونجا بیای بیرون😏......لیا: خواب دیدی خیره😏( چه راحت شده با کوک☹😶) بفرما اینم از دست شما😊.....کوک: ممنونم😉😊....لیا : حالا از اینجا برو تا دوباره و دوباره به خودت آسیب نزدی😐🤨........کوک: والا هر باری که آسیب می بینم به دست شما آسیب می بینم🤨( بچم راست می گه😶) وقتی که کوک این حرف و زد لیا یکم ناراحت شد و سرشو اورد پایین و از خجاتی گفت: ببخشید قصدم آسیب زدن به تو نبودم من همچین آدمی نیستم😣........کوک: منم می دونم همچین آدمی نیستی و گرنه که عاشقت نمی شدم😏😍...لیا: 😑😐😶🤨
لیا: 😞😕🙂خب حالا از اینجا برو آسیب می بینی😤......بعد لیا دست کشش رو گذاشت و تکه های شیشه رو جمع کرد......بعد سرشو بالا اورد دید کوک هنوز اونجا وایستاده .....بعد کوک هم دست کش گذاشت اون هم شروع به جمع کردن کرد.......لیا یه لبخندی زد و سرش و اورد پایین.....خلاصه بعد جمع کردن تکه های شیشه با هم جاهایی که خونی شده بود رو پاک کردن و بعد ظرف ها رو شستن.....تو این مدت کوک همش لیا رو اذیت می کرد......و لیا هم از وقتی که کوک بهش گفت دوستش داره جلوش خیلی خجالتی شده بود.......نیم ساعتی گذشت و اونا باهم می گفتن و می خندیدن😍😉😛
بعد از تمیزکاری در آشپرخونه لیا و کوک هر دوشون روی مبل ولو شدند.....کوک: واییییی چقدر خسته شدم😩لیا: منم .....راستی کوک ممنونم که کمکم کردی😊کوک بهش یه نگاهی می کنه و سرش و تون داد😉.....لیا توی دلش: فکر کنم که کوک خیلی خسته شده باشه🤔 چی کار کنم جبران بشه🤔....امممممم ها فهمیدم😉.......لیا از جاش بلند شد و به سمت یخچال رفت و برای کوک شیرموز درست کرد....توی این مدت کوک خوابیده بود.....پنج دقیقه بعد.......از زبان لیا: شیر موز رو بردم سمتش و جلوش گذاشتم تا موی شیر موز رو شنید از خواب بیدار شد😅کوک: چی شیر موز؟ شیرموز ها که تموم شده بودند..!!.....لیا: این شیرموز خونگی...😏.......بعد شیر موز رو برداشت و شروع به به نوشیدنش کرد😝
کوک: وایییییی لیا این بهترین شیرموزی که تا به حال خوردم..😊😝......لیا: واقعا از چه نظر 😶😊🙂کوک: از نظر اینکه تو درستش کردی😅🤣😂لیا: واقعا که😤کوک: چرا😅بعد از کلی خنده لیا گفت : وایییییی دیرم شده باید برم و گرنه رئیسم دعوام می کنه.....کوک: رئیست غ*ل*ط می کنه تو رو دعوا کنه🤬😡😠لیا: بیخیال کوک 😶من دیگه برم خداحافظ کوک از جاش بلند ..کوک: اه صبر کن لیا.....لیا: بله؟....کوک: داری میری😥
لیا: آره دیگه الان گفتم که می خوام برم اگه نرم اخراج میشم.😖....کوک: می گم لیا میشه از این شغلت بیای بیرون....من خودم بهت پول می دم.....لیا: اولن اینجوری فکر می کنم مثل گدا ها دارم ازت پول می گیرم😖دومن چرا اصلا بیام بیرون😐🤔؟...کوک: چون دلم نمی خواد که ببینم داری کار می کنی 😥...لیا از خجالت هم سرخ شده بود و هم هیچی نگفت.....لیا: خدا....خداحافظ.....کوک: 😶😶خب پس صبر کن پولتو بدم....لیا: کوک یکم فکر کن تو همیشه به خدمتکارایی که میان خونه رو تمیز می کنند پول می دادی؟ ....کوک: نه چون اونا با تو فرق می کردن😏.....لیا دوباره سرخ میشه😅
لیا: وق....وقتی که داشتم می اومدم بالا پولم رو گرفتم......کوک: آها باشه می گم نمی خوای من بیام باهات...و بعد باهم بریم آبمیوه فروشی😈😝......لیا: واییییییییییی کوک وقتی این جمله رو می گی یاد اون شب می افتم خداحافظظظظظظظظظظظظ....کوک: باشه بابا😅....خداحافظ...اوه فقط لیا( ای بابا چرا نمی زاری لیا بره😩) ....لیا: بلههههههههههههه😠کوک: میشه دوباره بیای و مثل اون شب دیگه نباشه وقتی که رفتی دیگه نیومدی😖😥من طاقت دوری تو دوباره ندارم😞😖😥
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود❤❤❤
عه وا بگم داستانت خعلی خوبه فقط یه خواهشی ازت دارم می تونی یکمی عاشقانه ترش کنی ؟☺
چشم حتما😊
مرس:-(🙂💜
پارته بعدی کی میذاری؟...
پارت بعدی الان توی برسی هستش😊