
ببخشید که یکم طول کشید😅.امیدوارم که دوستش داشته باشید ^-^
میا: چشمام رو آروم باز کردم. آخ سرم! من کجام؟ چه اتفاقی افتاد؟ چشمام آروم آروم تاریاش برکنار میرفت و اجازه میداد که اطراف رو به خوبی ببینم. صدا قطره قطره آب میومد که با صدای یه پیرزن ترکیب شده بود. اینجا دیگه کجاست؟ بقیه کجان؟ اما با به یاد آوردن چیزی، باعث شد که نیم خیز شم. کل وزنم رو روی دست چپام گذاشتم، اما درد وحشتناکی تو بازوم پیچید که باعث شد تعادلم رو از دست بدم و زیر لب اخی بگم. -حالت خوبه میا-چان؟ با شنیدن صدای فردی، چشمام رو باز کردم و میدوریا و یه پیرزن رو دیدم که پرده اتاق رو کنار زده بودند. میدوریا به طرفم اومد و کمکم کرد تا روی تخت بشینم. دستی روی سرم کشیدم و با صدایی که پر از نگرانی بود گفتم: - م...میدوریا؟ من کجام؟ بقیه برادرام کجان؟ چه اتفاقی افتاد؟ میدوریا سرش رو انداخت پایین و به پایین خیره شد. نگرانی دیگه داشت کل وجودم رو می گرفت. دوباره گفتم: -میدوریا؟ گفتم که چه اتفاقی واسه خونواده و خودم افتاده؟ نفسی عمیقی کشید و شروع کرد به حرف زدن:
میدوریا: فلش بک میا سرش رو محکم میفشرد و داد میزد. ازیوا سنسه همینجوری که به میا خیره شده بود گفت: - اون قدرت... داره اثر میکنه! که ناگهان شیگیراواکا بلند شد و با چاقویی که تو دستش بود، به طرف میا حمله ور شد و گفت: - اگه من اون قدرت رو نداشته باشم، پس این دختره هم نباید داشته باشه! دقیقا چاقو رو شکمش هدف گرفته بود. اما تو دقیقه آخر... هرسه برادر: مایکی! مایکلآنجلو خودش رو سپر میا کرد و چاقو تو شکم او فرو رفت. برادر مو آبیاش داد زد: - نهه!! مایکی!! با اشکایی که تو چشماش جمع شده بود رو کنار زد و دوباره فریاد زد: - تو عوضی... برادرم رو کشتیییی تو... هنوز حرفش تموم نشده بود که ساختمان شروع کرد به ریزش کردن. منو بقیه به یه طرف حرکت کردیم و خونواده میا چان هم یه طرف دیگه. صدای شیگواراکا که پخش شد که میگفت: - برمیگردم! انتقامم رو ازتون میگیرم. میا که بیهوش شده بود رو برداشتم و داد زدم: -همگی زود باشید! باید بریم! اوروکو با نگرانی گفت: -ولی دکو-کون! مایکلآنجلو چی؟ سرم رو چرخوندم اما مایکی ای ندیدم. ی...یعنی چی؟ نکنه زیر آواره ها شده باشه؟ با صدای آژیر به خودم اومدم. ازیوا سنسه گفت: - زودباشید. باید بریم. همگی سری تکون دادیم و به سرعت از اونجا دور شدیم.
حرفم که تموم شد، نگاهم رو از زمین دوختم و به میا چان خیره شدم. شونه هاش میلرزید و اشکاش دونه دونه روی پتو تخت میریخت. میا: امکان نداره... امکان نداره که برادر شر و شیطون از پیشم رفته باشه. امکان نداره همون مایکی که قول داده بود از پیشم نره،حالا جنازه اش توی آواره هاست. به طرفم برگشت با صدای بغض دارش ادامه داد: - بگو دروغه میدوریا-کون! بگو که من باعث مرگ برادرم نشدم! حالا زجه میکشید و به پاهاش مشت میزد. خانوم... برگشت و خواست چیزی بگه که دستم رو به نشونه چیزی نیست بالا آوردم. بلند شدم و محکم شونه هاش رو گرفتم تا مانع لرزشش بشم. میدوریا: هی به من نگاه کن میا چان! آروم باش باشه؟ ببین پلیسا کل اطراف اون ساختمون و حتی توی آواره ها گشتن، ولی جسدی پیدا نکردند. این یه خبر خوبیه! با چشم های اشکی بهم خیره شد، سپس با بغض گفت: - ممکنه برادرام جسداش رو برداشته باشند و... و ادامه حرفش رو نگفت و شدت گریهاش بیشتر شد.
صدای در اومد و صدای فردی به گوشم خورد: - اینجا چه اتفاقی افتاده؟ به طرف صدا برگشتم و ازیوا سنسه رو کنار دیدم. ازیوا سنسه چیزی نگفت، اما به جاش به طرف ما اومد. منو کنار زد و خودش کنار میا-چان نشست. ازیوا سنسه: چرا اینجوری گریه میکنی؟ میا چان آشکاش رو پاک کرد و به ازیوا سنسه خیره شد. چیزی نگفت یا شاید چیزی نمی تونست بگه. انگار زبونش برای گفتن کلمه ای نمیچرخید. ازیوا سنسه دوباره پرسید: - گفتم چرا اینجوری گریه میکنی؟ به محض اینکه حرفش تموم شد؛ صدای المایت توی اتاق پخش شد: - آلمایت اومده تا ببینه چه اتفاقی اینجا افتاده؟ ازیوا سنسه زیر چشمی نگاهی بهش کرد و چیزی نگفت، اما بجای اون میا حرف زد: - آ...آلمایت؟ با تعجب به صورت متعجب و اشکیاش نگاه کردم. آلمایت با لبخند همیشگی اش گفت: - خودم هستم! چیزی شده؟ میا چان نفس عمیقی کشید و سری به نشونه نه تکون داد. پتو رو کنار زد و خودش رو کمی چرخوند. ازیوا سنسه با عصبانیت گفت: - چیکار داری میکنی؟ هنوز حالت خوب نشده. اما میا با چشم های نیمه باز به زمین نگاه میکرد. کمیخودش رو کشید تا از تخت پایین بیاد. به طرفش رفتم و دستم رو روی شونش گذاشتم. میدوریا: حالت خوب نیست. خون زیادی از دست دادی و نمیتونی رو پاهات وایستی. بهتره استراحت کنی. اما اون دستم رو کنار زد و زیر لب گفت: - نمیخوام اینجا بمونم، باید برم پیش بقیه. ازیوا به صندلی لم داد و گفت: -چجوری میخوای بری ؟ با چه پولی میخوای برگردی به شهرت؟ میا با تعجب به هرسه ما نگاه کرد. میا: وایسا ببینم... مگه من کجام؟ با دستپاچگی گفتم: - خو راستش... تو توکیو هستی. با شنیدن این حرف، چشماش تا آخر درجه باز شد. میا: توکیو؟ هرسه ما سری به نشونه اره تکون دادیم. سرش رو محکم گرفت و گفت: - از این بدتر نمیشه. دیگه بدتر نمیشه. دور چشماش پف کرده بود و تو صداش میشد بغض پیدا کرد. آلمایت رو به ازیوا سنسه گفت: - زودباش! باید بریم که تو دفتر جلسه داریم. تازه باید این خانوم هم استراحت کنه. ازیوا سنسه بدون هیچ حرفی بلند شد و با آلمایت بیرون رفت.
با صدای میا به طرفش برگشتم: - من چند روز بیهوش بودم؟ میدوریا: تقریبا دو روزی میشه. زیاد نیست ولی خب چند بار حالت بد شد اونم بخاطر کم خونی و عفونتی که زخمت کرده بود. سری به نشونه آها تکون داد و دوباره به دیوار خیره شد. میا: میدوریا؟ یعنی ممکنه که حالشون خوب باشه؟ سری تکون دادم و با لبخند گفتم: - معلومه که خوبن! و امیدوارم که مایکلآنجلو هم زنده است. چیزی نگفت که دوباره صدای در اومد. هردو به طرف در برگشتیم که قامت دخترا معلوم شد. با حالت سوالی گفتم: -اوروکو چان؟ شما اینجا چیکار میکنید؟ مینا با خوشحالی گفت: -اومدیم که دوست جدیدمون رو ببینیم! بعد از این حرف همه سری تکون دادند. میدوریا: - اه خوب راستش میا چان باید... اما دستی روی شونم احساس کردم، به طرف میا چان برگشتم که با یه لبخند گفت: -مشکلی نیست؛من خوبم. پوفی کشیدم و با لبخند باشه رو گفتم که صدای خانوم هم اومد. خانوم : میتونه دیگه بره ولی مراقباش باشید تا با کله نیفته چون ممکنه سرش گیج بره. منو و دخترا سری تکون دادیم. مینا و اوروکو بهش کمک کردن تا بلند شه. دستاش رو روی شونه های اونا گذاشت و قدم به قدم با اونا میرفت. همه آنها از اتاق خارج شدند. منم خواستم برم بیرون اما دستی دور مچ دستم قرار گرفت. با تعجب به خانوم نگاه کردم. خانوم : مراقب دختر جوان باش دکو! ممکنه بعضی اوقات عصبی بشه و نتونه کنترلش کنه. همه اینا هم بخاطر اون قدرتیه که وارد بدنش شده. تعظیمی کردم و گفتم: - های!( یعنی چشم تو ژاپنی:) ). پس از خداحافظی از اتاق خارج شدم.

اینم پارت۷! امیدوارم که خوشتون بیاد:)) تست بعد فردا میدم&-&. *با شوق به عکس بالا نگاه میکند*
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اجییی پیلیزززززز لطفااااا خواهشششششش امشب پارت بعدو بده و پیلیززززز لطفااااااا خواهشششش سر لئو بلا بیار 😂😂✋🏻
وووییییییی یحیی عالی ولی بلا هارو سر لئو بیار دیه😐😹
بمولا دارم همین کارو میکنم;-;
وسط های داستان بلای سختی براش دارم>:>
اجی جون کی پارت بعد میاد ؟
فردا میدم
ببخشید امشب سرم یکم شلوغ بود 😅🥺
میشه پارت بعدو امشب بزاری ؟؟ پیلیییززززززز پیلیزززززز و مایکی هم بکش لطفا 😂
باشه چشم=-=
ولی اینکه مایکی رو بکشم رو قول نمیدم🐛
اوک تنکیووووووووووووووووووو ، رو کشتن مایکی هم فک کنم ببین اگه شرایطش هست بکشش 😂😂
تو کرم داری خواهر من😐💔
مایکی ارث باباتو خورده😐
چرا دوست داری بمیره آخه😐💔
چه تاکیدی هم داری😐💔💔💔💔
چیکارت کرده، حقتو خورده، نکن بابا😐💔
بگذر از جونش😐🙏
اصلا دیدی دل و جگر لئو رو در آوردم😂
البته شاید اینکارو هم کردم🤔😂
هیچی معلوم نیست:>
نه من کرم ندارم فقط پیشنهاد دادم :)
واییی هورااااااااااااا
هاماتو میا، خیلی بدی💔😂😐
میدونم😂😌
داستان نوشتن اینجاست که حال میده😂🤤
کی پارت جدید میاد ؟😂
الان😌✌
هورااااااا عرررررررررر
عرررررررر😆😆😆😆
عکس آخررررررررررر😆😆😆😆😆😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😂😂😂😂😂
عاااااااااااالییییییییی💙🥂
تر خدا مایکی رو نکش🙏🙁💙
ممنونننننن😂😍
لپاش نرمه*-*💙🍒
بازم ممنونننن🥺😘
دیدی کشتم🤔😂
تو پارت بعد معلوم میشه$-$
نکش لطفا🙏😭🙏😭🙏😭🙏😭🙏😭🙏🙏😭🙏😭🙏😭🙏😭🙏😭🙏😭🙏🙏😭🙏😭🙏😭🙏😭🙏🙏😭🙏😭🙏😭🙏😭🙏🙏😭🙏😭🙏😭🙏😭🙏😭🙏🙏😭🙏😭😭🙏💙🥂
انزبزهزلهژهبحژب۸غژهغه۸ژژ۶هژغ۸ژغ
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
واییی عاییییی بوددددد
وی گریه میکند *
هغزهلنزلهخهن عنلعلن
اون عکس اخررررررررر عررررررر😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
ببینم مایکی زنده میمونه یا نه ؟؟ پلیززز بگوووووو و اینکه چرا میا توکیو هست؟؟
و پارت بعد لطفا یکم لئو بچم رو بیار تو داستان دلم براش تنگ شده 💗😋
ممنونننننن
گریه نکن :(.
اون عکس خودم عر زدم:')💙🍬
اااا نمیدونم*-* تو پارت بعد معلوم میشه^-^
چشم چشم پارت بعد نه اون یکی پارت. پارت بعد بازم از زبون میا هستش، ولی پارت بعد از زبون بچم و... یه چیز جدیدی کشف میشه👩🦯
بازم ممنونننننننننن😍💓
اخیییی تنکیو 😍
💙🍬
راستی تست چیزی بزارید:(
اره دارم روی پارت 3 داستان کار میکنم :)
هورا!
امشب منم تست جدید میزارم٪-٪
۸هعگع۶ححلهکنهلهلححلهحهلحلهحلهلحکحمبه
هورااااااااااااااااا