پارت سوم داستان نیما...
در قسمت فروش اسباببازی عدهی زیادی مانند نیما توجهشان به فروش عروسک های سخنگو جلب شده بود. یکی از کارکنان فروشگاه دربارهی عروسک توضیح می داد. نیما نزدیکتر رفت و نگاه کرد.
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
داستان جای هیجان انگیزی تموم شد زود بنویس ...نیما چه بلایی بوده ما بلد نبودیم گوشی بگیریم دستمون ...دهه نودی تشریف دارن آقا؟ جواب چالشت: عروسک های سخنگو جالبن...عروسک هابی که من یادمه همشون تا میزنی بهشون صدای چیش چیش میدن بعد میگنI LoVe You! من خودن یه عروسک داشتم میزنی بهش یهو شروع میکرد به خوندن خارجی...میشستم جلو تلویوزون برای سرگرمی به مجری و ساده لوح بودن خودم میخندم ...فقط به خاطر یه درصد امید به برنده شدن میمونم ...راستی سایت قرعه کشی کتاب رو میدی شاید شانس باهام یار بود
باشه حتما
آره دیگه نسل جدید همین طورین😂
دلم برای بچگی و عروسک بازی تنگ شد
تو همچین قرعه کشی هایی آدم امیدوار نیست☹️😂
فقط ۵۰ تومن خرید کتابه که توی کتاب فروشی شهرمونه چیز خاصی نیست. فقط یخاطر اینکه برنده شدن توش بهانه ای میشه برای خرید کتاب خیلی دوست دارم
اع اهل کدوم شهری مگه...فکر کردم تهرانی
نه تهران نیستم
نیشابور
اع خوش به حالت چه جای خوبی ...موفق باشی سارا جان♥
ممنونم
همچنین💖
وایی خیلی خیلی خیلی جالب بود ..نوشتنش واقعا فوق العاده ساده و بامزه اما تا دلت بخواد هیجان انگیز ...چه صبر و حوصله ایی داشتن مادر و پدر نیما...!تعجب میکنم این داستان به این خوبی چرا یه دونه نظر هم نداره اونوقت یازده مرتبه انجام شده؟ 99 درصد میگفت برنده میشود و 1 درصد دیگر هم میگفت برنده میشود! خیلی از این جمله خوشم اومد
ممنونم
آره خودمم اون جمله رو خیلی دوست داشتم
نمی دونم چرا نظر نمیدن.
شاید به اندازه بقیه خوب نیست