
ببخشید دیر دیر مینویسم:) ولیح حق بدید کح لایک کمح
5:🅆🄰🄽🅃 🄼🄴 🄿 جیمین باشنیدن این حرف نگاهش رو به تهیونگ داد:چیزی شده؟ تهیونگ کتابش رو گذاشت روی عسلی وبه مبل تکیه داد:من فردا میرم ماموریت و نمیدونم کی برمیگردم فقط خواستم بگم وای به حالت اگر من برگردم خونه شبیه صحنه ی جنگ جهانی باشه. جیمین توجهی به طعنه ی تهیونگ نکرد...خوب میدونست هروقت تهیونگ میخواد بره ماموریت های خطرناک و مرگبار میخواد اینطوری ذهن جیمین منحرف کنه.(جیمین اخمی کرد) و پرسید:بازم؟تو هنوز یه ماه نشده از ماموریت قبلیت برگشتی. تهیونگ نگاهش رو به صفحه ی بزرگ تلویزیون داد:چیکار کنم خب اینم شغل منه. اخم غلیظی روی پیشونی جیمین نشست و با بد عنقی گفت:مرد*ه ش*ور این شغلتو ببرن که من فقط باید هرلحظه منتظر باشم ج*نازه تو تحویل بگیرم.
تهیونگ خندید و دست*شو دور گردن جیمین انداخت:آیگو داداش کوچولوی من قهر کرده؟گفتم که زود برمیگردم...الانم برو آشپزخونه یه نگاه به میز بنداز ببین چه برات درست کردم. جیمین خوب میدونست هر وقت تهیونگ میخواد خیر ماموریت رفتن بده چی درست میکنه...پیتزای سیر و استیک!غذای محبوب جیمین. جیمین بلند شد و در حالیکه به سمت آشپزخونه میرفت گفت:وای به حالت اگر تیکه های گوشتش بزرگ نباشن. تهیونگ با شنیدن این حرف خندید..جیمین رو جون به ج*ونش میکردن ب*رده ی شکمش بود.(توه*ین نباشه ها😅)کتاب رو کنار گذاشت و بلند شد تا به طبقه ی بالا بره و لوازمش رو برای ماموریتش جمع کنه.
[صبح روز بعد] با احساس سرازیر شدن آب دهنش روی بالشش،دهنش رو بست و سرش رو به سمت دیگه چرخوند اما به محض چرخش سرش نور خورشید مستقیم به چشماش تابید...با دیدن نور خورشید ناله ی ضعیفی کرد و پتو رو روی خودش کشید...هنوز کامل به خواب فرو نرفته بود که صدای زنگ موبایلش سکوت اتاق رو شکست. با صدای بلند فریاد زد:تهیوووونگ!کجاییییی؟؟ وقتی جوابی نشنید خواست بازم صداش بزنه که یادش اومد تهیونگ برای ماموریت رفته و حالا حالاها برنمیگرده خونه.
با بدعنقی چنگی به موهاش زد و روی شکمش غلتی زد طوری که سرش رو به سمت میز کنارش تختش بود...بدون اینکه از جاش تکون بخوره دستش رو دراز کرد و به سختی موبایل رو برداشت و بعد اینکه از جاش تکون بخوره دستش رو دراز کرد و به سختی موبایل رو برداشت و بعد از وصل تماس اون رو کنار گوشش گذاشت گذاشت و با صدایی که انگار از ته چاه میومد جواب داد:بله؟ (علامت جونگ کوک_)(علامت جیمین*) _الو جیمین؟منم جونگ کوک... با رابین هود حرف زدم. جیمین عین برق گرفته ها پرید وهیجان زده *چی؟!جدی میگی؟ _آره...بهم یه آدرس داد گفت بری اونجا...البته اینم گفت که فقز برای پنج دقیقه میتونه باهات مصابحه کنه نه بیشتر.
جیمین با صدای خیلی بلندی خندید:وای تو محشری جونگ کوک عاشقتممم! و بعد با صدای بلند تلفن رو بوس*ید...انگار که جونگ کوک همین الان جلوشه! اون بوس*ه از روی ذوق و تشکر بود اما برای جونگ کوک هزاران معنی میداد...قلبی که سالها بود به سختی میتپید حالا باشنیدن صدای اون بوس*ه محکم تر از همیشه شروع به تپیدن کرد..."جونگ کوک عاشقتم!"

ببخشید کم نوشتم. پلیز لایک کن:)❤🥀
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر
آرام بش نفسم:)
عالیـ بود^^🍹💫
عآجیـ میشیـ^^🥂💫🖇
اوم آجیح موخوام:)
داستانت عالیه... پر قدرت ادامه بده😉💋
خیلی قشنگه 😍
تنک.♡.
عالی بود آجو💓🙂
عالی بود واقعا داستان قشنگیه لطفا ادامش بده😻
بینظیر بییید😽💕
تنک🥺💕
عالی