
بچها سلام خیلی ناراحتم چون اصلا لایک نمی کنین نظر نمی دین حتا بازشم نمی کنین خواهشا بزارین این داستان ادمه پیدا کنه برا پارت بعدی حداقل 2 نظر بسه
مری:تبدیل به خودم شدم رفتم دنبال ادری هرچی گشتم نبود که یهو ادری:سلام مرینت مری:سلام ادرین کجا بودی نگرانت شدم. ادری:خوشحالم حالت خوبه مری:خوب من باید دیگه برم ادری:وایسا مری:چی شده ادری: اممم.......خوب......باهم بریم مری:باشه از زبان مرینت:وقتی ادرین گفت با هم بریم یکم هول شدم زود گفتم باشه که داشتیم می رفتیم من حواسم نبود

پام لیز خورد داشتم از پله ها می افتادم که دو نفر از پشت دستامو گرفتن یکی شون ادرین بود اون یکی لوکا بود اخه چرا یکدفعه پیداش می شه لوکا:مرینت خوبی ادرین:مرینت مراقب باشه که یهو ادرین منو گرفت سمت خوشم بعد لوکا منو کشوندسمت خودش ادری:لوکا ولش کن لوکا:تو که اونو دوست نداری چرا نمی زاری بقه بهش علاقه داشته باشن ادری تو دلش:واقعا چرا ؟ چرا من دارم این کارا رو می کنم لوکا:من مرینتو.................د.و.......ست....دارم ولی تو فقط اونو به عنوان یک دوست معمولی باهاش صحبت می کنی (با داد گف) ادرین دستمو ول کرد و بدون هیچ حرفی رفت

ادرینداشتم می رفتم که دیدم بکی اکوماتیز شده رفتم تبدیل شدم دیدم لیدی باگم داره با اون مبارزه می کنه شروره مثه لیدی باگه اما شرورش رفتم به لیدی گفتم سلام بانوی من گفتش سلام پیشی خیلی شرور تو شهر هست به بقیه گفتم پخش شن و به مردم کمک کنن کت :چی یعنی بیشتر از یک اکوماث لیدی:اره کت:باشه بانوی من تا اخر دنیام بهات میام از زبان لیدی باگ:داشتم باهاش می جنگیدم گفتم گردونه خوشانسی و بعد با قدرتم شکستش دادم مونده 1 دونه بقیه بچها اکوما ها رو گرفتن و من هم رفتم و همه اکوما ها رو گرفتم

همه رفتیم تو تونل از هم جدا شدیم به کوامی هامون غذا دادیم لیدی :باید افزایش قدرت پیدا کنیم به اتش فقط یک شرور بود که اونم با سختی شکست دادیم و رسیدیم به مایورا و حاکماث حاک:می بینم که موفق شدین ولی باید به زودی معجزگراتونو بدین به من ها ها ها ها ها ها ها ها ها اوهم اوهم ببخشید گلوم یکم خوش شد(راوی:تا تو باشی نخندی حاکماث:برو بابا راوی:یادت نره من نویسندم می تونستم کاری کنم که خفه شی همونجا تمام تمام

راوی: لیدی با گروهش ررفتن تا مایورا با حاک رو بگیرن حاکماثم با هاشون می جنگید که یهو معجزه گر حاکماث و مایورا گرفته می شه و از زبان کت: وای.............با..وووووررم............نمی......شه حاکماث پدرم بود جلوی همه گفتم :پدر تو حاکماث بودی................تو........همچیو خراب می کردی لیدی :کت واقعا متاسفم اقای گابریل شما برای چی معجزه گرای مارو می خواستی ؟؟؟ گاریل:می خواستم امیلی رو زنده کنم

خوب دستم ترکید سعی می کنم پارتو هیجان انگیز تموم کنم و 2 تا نظر برا بعدی انچه خواهید دید:لیدی بااگ تو ............................. نننننننننننننننننهههههههههههههههههه ااااددرررررییییییننن ............................دختر تو لیدی باگ بودی........ عاشقتم مرینت............تامام تامام
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)