
سلام دوستان عزیز اینم پارت دوم نگهبان فرشتگان. اسم این قسمت : اولین روز آموزشه
از زبان میزوکی. عجب خوابی دیدم ها ، اخه مگه میشه من فرشته نگهبان بشم ، بهتر دیگه بهش فکر نکنم. سورن : سلا اقای میزوکی عجب صبح دل انگیزی برای آموزشه. میزوکی : خب انگار هیچ کدومش رویا نبود. سورن ازم خواست صبحانه اماده کنم ، ولی باورم نمیشه که دارم با یک فرشته چیزی میخورم. (بعد از خوردن). سورن : خب اقای میزوکی وقت تمرین کردن. اولین چیزی که باید یاد بگیرید اینکه حضور شیاطین را حس کنید برای این کار شما باید

به حالت فرشته بروید. دوباره نشستم روی زمین و تمرکز کردم که یک پسر باحال جلوم ظاهر شد . پسره : سلام میزوکی میخواستی از قدرتم استفاده کنی تا دوباره فرشته بشی. میزوکی : بله لطفا. پسره : خب اگه من اجازه بذم که هروقت که خواستی از قدرتم استفاده کنی چی به من میدی . میزوکی:خب تو چی میخوای که بهت بدم. پسره من چشم راستت مال من باشه . میزوکی خب چرا چشم منو می خوای ، و یک سوال اگه چشم مو بدم بهت میتونم باهاش چیزی ببینم . پسره : بله
میزوکی : قبوله . بعد یکی از چشمام رنگ طلای شد و بال ها و شمشیرم ظاهر شدن. سورن : خب اقای میزوکی حالا تمرکز کنید تا بتوانید حضور شیاطین را حس کنید. دوباره تمرکز کردم اما فقط حضور ارواح معمولی رو حس کردم. میزوکی : سورن من حضور هیچ شیطانی رو حس نکردم ، فقط حضور چند تا روح معمولی رو حس کردم. سورن : خب همه تو بار اول چیزی حس نمیکنن.
(بعد از کلی تمرین کردن) . بالاخره تموم شد .سورن:خب آقای میزوکی برای اولین بار خوب بود موفق شدین حضور ارواح را حس کنید. میزوکی : اره اما بازم ناونستم حضور شیاطین رو حس کنم. رفتم از یخچال چیزی بردارم اما دیدم یخچال خالی هستش. میزوکی : سورن من میرم خرید کنم حواست به خونه باشه . سورن: باشه خداحافظ.
(بعد از خرید کردن). اههههه عجب روز سختی بود خیلی خستم بهتر برگردم. صبر کن ببینم این حس .سورن گفت اگه نزدیک یک شیطان بشم بهم دست میده. بهتر برم یک نگاهی بندازم. رفتم دنبال حسم که رسیدم به مترو که دیدم .

یک شیطان میخواد یک دختر رو بخور. میزوکی : اهای شیطان لعنتی بیا با یکی هم قد خودت بازی کن. شیطان : امممم جونم یک فرشته مطمعنم با خوردنت کلی مانا (نیروی جادویی) به دست میارم. شیطان داشت با سرعت بهم نزدیک شد منم رفتم تو حالت فرشته نگهبان.
اون به سمتم گوله های اتشین پرت کرد .منم با شمشیرم هموشن رو دفع کردم .تصمیم گرفتم از یک حرکت جادوی کارو تموم کنم .پرواز کردم سمت اسمان اونم از زیر پاهاش اتش زد بیرون و امد تو اسمان منم شمشیرم رو گرفتم به سمت بالا . شمشیر نورانی شد بعد به سمتش یک برش پرت کردم . برش از جنث صاعقه بود. اون شیطان هم از وسط نصف کرد.
بعد رفتم سمت دختر . دختره : تو کی هستی میخوای با من چیکار کنی روحم بوخوری خودمو بخوری. میزوکی : من یک فرشته هستم و نه من نه روح میخورم نه جسمت رو میخورم. بعد پواز کردم رفتم سمت خونه . (وقتی رسیدم خونه). میزوکی : سلام سورن من امدم خونه . سورن چرا انقدر طول دادی و چرا بال هات بازه. میزوکی : شرمنده که دیر کردم و راجب بال ها هم بعدا توضیح میدم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستان جالبی هست