
این قسمت:آب و آتش کاراکتران: آرتمیس افسون،آنوبیس افرا،آلوشا مفیستوفل(به معنی شیطان)رئا افسون،آنتیوپه افسون،تایفون افرا،رومینا افرا،بانو شین،بانو جانگ آشپز دربار مانگ امیدوارم خوشتون بیاد
(داستان رفته جلو به طوریکه آرتمیس ۱۶ساله آنوبیس۱۸ ساله) آرتمیس:چشماش بسته بود نزدیک درخت شدم انگار خیلی خسته بود یکم نگاش کردم که چشمم افتاد به موهاش،خیلی قشنگ بودن،دستم گذاشتم رو موهاشو و نوازش میکردم خوابش خیلی عمیق بود خیلی صورت قشنگی داشت چشماشم قشنگتر از چشم های ببر(شایدم پلنگ😂)بود نمیدونم چرا ولی نمیخواستم ازش چشم بردارم شاید میخواستم اما نمیتونستم...... کنارش نشستم همین که نشستم سرش سر خورد روی شونم نمیدونم چی بود و چی شد اما یه حس عجیبی بهم دس داده بود..... بیخیال افکارم شدم و سرش رو روی شونم تنظیم کردم چند دقیقه بعد بیدار شد اما....
سرش رو بلد نمی کرد بینیش(همون دماغش😂)رو نزدیک گردنم کرد داشت نفس میکشید؟ آره داشت نفس.... شایدم نه!اون....او......اون...داشت بو می کرد اما چی رو؟چرا؟ ترسیده بودنم اما بدنم تکون نمیخورد هم فلج شده بودم هم لال شده بودم چرا؟چرا نمیتونستم کاری انجام بدم دستشو دورم پیچید سرشو آورد جلوم چشماشو باز کرد تا من رو نگران دید مثل برق گرفته ها پرید عقب😂منم ترسیدم رفتم پشت درخت سرم رو آوردم جلو و گفت تویی نمیدونم چرا اما بیشتر ترسیدم دستام رو چسبوندم بهم و گفتم:خدایا من چه خطایی به درگاه تو کردم این انگار روحه نه به این که برق گرفته صبر کن یه سوال بپرسم؟ گفت بپرس گفتم:برق چیه؟ گفت:نمیدونم تو کتاب پیشگویی خوندم برق یه چیزی که آدمو بگیره ول نمیکنه فکر کنم همون ازدواج خودمونه تو آینده اسمش رو میزارن برق آرتمیس:آهان چه عجیب چه جالب آها داشتم دعا میکردم
خدایا من چه خطایی به درگاه تو کردم نه به این که روحه نه به اینکه وقتی خواب بود.....یهو چشام اینطوری شد😳دستمو گذاشتم رو دهنم نه تنها اگه این جمله رو ادامه میدادم من آب میشدم بلکه باهامم شیر برنج درست میکردن به آنوبیس نگاه کردم قیافش اینطوری بود 🤨 ولی بزور داشت جلوی خندشو میگرفت انگار میدونست چه اتفاقی افتاده بدون توجه به آنوبیس به سمت رودخونه ای که فقط ما دونفر ازش خبر داریم حرکت کردم رودخونه وسط جنگل بود واسه خودم جا مشخص کرده بودم برای تیر ،تیرکمونم آنوبیسم پشت سرم بود و داشت به من نگاه میکرد نمیدونم این نگاهاش لازم بود؟ حالا بدیش این بود قشنگ زل زده وسط چشم من داشتم تیر میزدم و آنوبیس این سکوت رو شکست و گفت:خواب رویایی بود آرتمیس:چی؟ آنوبیس:ظهر خواب دیدم که به درخت تکیه دادم و خوابم برده تو اومدی و منو نگاه میکردی (تو دلم گفتم واتتتتتتتتتتت؟) و موهامو نوازش میکردی آرتمیس:اونوقت این کجاش رویایی؟ آنوبیس:الان میرسیم به جای حساسش رویایی ترین جاش (ترسیده بودم یوقت نگه داشتم میبوسیدمت یا بو میکردم این کلمات منو از پا در میارن) من از خواب بیدار شدم سرمو به گردنت نزدیک کردم او....(این اوش منو کشته داشتم دور و برمو نگاه میکردم که ادامه نده هیچ چی اونجا نبود😂😭یهو چشمم افتاد به یه ماهی و....) و داشتم آرتمیس:عهههههه اون ماهی یرو ببین چقدر قشنگه (من چقدر بدبخت بودم اون ماهی خیلیم زشت بود)چیز نه قشنگ نیست یعنی زشته نه زشت نیس چرا زشت باشه بیمزست اووو چی گفتم(یهو ماهی زبونشو درآورد زبونش خیلی بلند بود و دهنش خیلی زشت و ترسناک) عهههه چیز بنظرم بریم خیلی خوب میشه بریم آره آره بریم
همینطور که داشتیم راه میرفتیم آنوبیس گفت:یه سوال بپرسم؟ (از الان به بعد دوست نداشتم سوالی بپرسه چون میدونستم راجب چیه اما....) آرتمیس:بپرس آنوبیس:ادامه خوابی که دیدمو میدونی؟ (نمیخواستم دروغ بگم راستشم بگم نمیتونستم پس یه جواب دیگه ای براش آماده کردم) آرتمیس:خدا میدونه 🙂آنوبیس🙂 نمیدونم چی تو فکر آرتمیس میگذره این یعنی میدونه؟معلومه که میدونه اون همیشه وقتی نمیخواد دروغ بگه ولی نمیتونه راستشم بگه میگه خدا میدونه جوابمو گرفتم آرتمیس از مردها و پسرها میترسید نقطه ضعفشم همین بود حتی باباشم بهش نزدیک میشد میترسید تصمیم گرفتم یکم اذیتش کنم ۱۰دقیقه بعد: کلی ازش راجب اون خواب پرسیدم و کلی هم ضایع بازی در آورد اما سوال اینجاست چرا اون خواب رویاییه چرا آرتمیس آخر خوابم و میدونه داشتیم را میرفتیم که یه تیر از جلومون رد شد خورد به درخت..... 😄آرتمیس😄 آنوبیس تیر رو برداشت روش نشونه سه تا مار بود آنوبیس قیافش شده بود این😐 بعدش شد این😲 و گفت پشت سرتو پشت سرم و دیدم کلی گرگ بود دستم و گرفت و داشتیم فرار میکردیم وسط راه از جلومونم یه گله سبز شدن من دست آنوبیس گرفتم و چشمامو بستم چشمامو که باز کردم یچیزی مثل
حفاظ دورمون بود با آنوبیس فرار کردیم سمت افرا(سرزمین تایفون و رومینا)من و برو توی اقامتگاهش و گفت بانو جانگ بانو جانگ اومد تو و گفت بله سرورم خندیدم از کی تاحالا آنوبیس سرور شده؟ آنوبیس:برای شاهزاده آرتمیس لباس بیاور میخواهد بکپد نگاش کردم زد زیر خنده
لباسارو برام آوردن و پوشیدم راهی آشپزخونه شدم (آشپزخونه دربار)با آشپز دربار آشنا شدم کلی از بانو شین تعریف میکرد انگار ازش خوشش اومده بود داشتم برمی گشتم که با خودم گفتم چی میشد منم قدرت ماورایی داشتم دستمو گرفتم جلو و واقعا قدرت ماورایی داشتم قدرت آ.......ب......آب رفتم پیش آنوبیس گفت آرتمیس من قدرت ماورایی آتیش دارم گفتم چی؟منم قدرت آب دارم گفت عالی شد گفتم چی چی رو عالی شد آب و آتش مکمل همدیگن یعنی........
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا دیگه ادامه ندادی؟