غارتگران (1)

(از زبان رجینا) : نکته ی جالب جنگل ممنوعه اینه که میتونی گیاهای کمیاب و مختلفی رو اونجا پیدا کنی...البته هر کسی شانس اینو نداره درست زمانی که فکر میکنه زندگیش قراره تحت محاصره ی چند تا گرگ تموم بشه، زندگی جدیدی رو شروع کنه. "فلش بک، هاگوارتز، جنگل ممنوعه" : با تمام سرعت دویدم... چرا چرت و پرت میگم...بایدم با تمام سرعت بدوم... ناسلامتی یه گله گرگ دارن دنبالم میکنن. من: آرانیا اگزومی...خب این برای وقت خریدن کافیه...درست وسط جنگلم و نمیدونم دارم کجا میرم ولی اینکه وایسم تا ببینم کدومشون منو میکشه قاعدتا کار عاقلانه ای نیست. همینجوری داشتم میدویدم، یکیشون از کنار بهم حمله کرد و دستمو زخمی کرد. جیغ کوچیکی کشیدم. من: ریکتوسمپرا.سریع بلند شدم و به راهم ادامه دادم. از دستم خ.و.ن میومد اما نباید وایمیستادم که دیدم با فاصله ی 3 متری از من وایستادن و من به دویدن ادامه دادم و...

بله. پام از لبه اون صخره لیز خورد و من بی خبر از اینکه همچین صخره ای اونجاست با کله خودمو پرت کردم پایین....چند دقیقه ای طول کشید تا به خودم اومدم. وقتی بلند شدم نشستم، متوجه شدم گرگا موجود سو استفاده گری هستن. همشون دورم جمع شده بودن و به نظر میرسید از اینکه همچین شکاری به دست اوردن خوشحالن. دستمو دراز کردم چوب دستیمو بردار ولی پیداش نکردم...همینجور اونا با نگاه های (آخ جون غذا) بهم نزدیک میشدن و منم قدم قدم عقب میرفتم. یکیشون خیز برداشت و به سمتم حمله ور شد...هعی.خدا بیامرزتم آدم خوبی بودم. امیدوارم بدون درد بمیرم.

+ آرانیا اگزومی...عه نمردم. چشمامو باز کردم گرگا خر خر میکردن. به جایی که زل زده بودن نگاه کردم. یه پسر مو قهوه ای با یه عینک گرد اونجا وایستاده بود و پشت سرش دو نفر دیگه هم داشتن میومدن... به زمین نگاه کردم و چوب دستیمو با یک حرکت پیدا کردم و برداشتم. یکی دیگه از گرگا به سمت پسره پرید. من: ایورتو استاتیم. یکی دیگه از پسرا : جیمز بدوو...همه به شرق از جنگل دویدیم. حالا ما بدو گرگا بدو. گرگا یه بار دیگه از ترفند حمله از کنار استفاده کردن و خواستن به اون پسر مو خوشگله حمله کنن و من هم از ترفند دفاع از عقب استفاده کردم :آرانیا اگزومی... داشتیم میدویدیم که دیدیم یه پسر نفس نفس زنان داره میاد سمت ما. پسر مو بوره: پیتر بدووو.... و اینگونه بود که پنج بچه ی سال دومی از گریفیندور در تلاش فرار کردن از دست 8 تا گرگ بودن. همینجوری که طلسم های مختلف رو میزدیم تعدادشون کمتر میشد... اما یکیشون عحب کنه ای بود...حدودا تا آخر جنگل پشت سرمون بود. پسر عینکیه : من کارشو تموم میکنم و یه طلسم بهش زد که باعث شد گرگ عصبانی تر شه و خودش راهشو از ما جدا کرد و گرگ دنبالش رفت..

من: داره چیکار میکنه؟ پسر مو خوشگله: جیمززز. دویدیم دنبالش. به یه بن بست رسیده بود و گرگه جلوش بود. جیمز: هه...قرار نبود اینجوری بشه آقا گرگه. پشت درخت وایستاده بودیم و داشتیم فکر میکردیم چجوری نجاتش بدیم که چشمم به یه تیکه چوب خورد...به پسر مو بلونده نشون دادم. چوب رو برداشت و اروم به سمت گرگ رفت و تق...گرگه افتاد رو زمین ....هممون یه نفس راحت کشیدیم...نشستم رو زمین. وای تو عمرم انقدر ندویده بودم...همه به هم نگاه کردیم. یه دفعه زدیم زیر خنده. بعد از اینکه یه نفسی تازه کردم بلند شدم. پسره که اسمش جیمز بود : تو توو جنگل چیکار میکردی؟ من: عه، خودتون اونجا چیکار میکردید؟ پسره : جونتو نجات دادمااا. خندیدم. من: دستت درد نکنه. دستشو آورد جلو: من جیمز پاترم. باهاش دست دادم: رجینا جکسون.

همینجوری به سمت هاگوارتز راه میرفتیم. اسم اون پسر مو بلونده ریموس لوپین بود. اسم پسر مو خوشگله هم سیریوس. اون پسره هم که نسبتا از بقیشون چاق تر بود و نفس نفس میزد اسمش پیتر بود. تو راه از گیاه "هوا چوبه" ای که تو جنگل پیدا کرده بودم به جیمز و سیریوس دادم تا زخمشونو ترمیم کنن. خودم هم زخم بازوم رو ترمیم کردم. سیریوس: واقعا برای این یه تیکه گیاه رفته بودی جنگل؟ من : نه یه تحقیق کامل از گیاهای ناحیه ی هوراث بود البته تا قبل از اینکه اون گرگا برسن. جیمز : ناحیه ی چی چی؟ من: ناحیه ی هوراث. ریموس : عجیبه. دیگه تقریبا به هاگوارتز رسیده بودیم که ریموس و بقیه یه لحظه اون ور تر وایستادن تا حرف بزنن. واقعا هیچ نظری نداشتم داشتن راجع به چی حرف میزدن. که آخر جیمز دستاشو برد بالا و گفت : باشه باشه...من تسلیمم . سیریوس و ریموس زدن قدش. اینا چه اکیپ باحالین.

دیگه تو حیاط هاگوارتز بودیم که جیمز برگشت گفت : میدونی اسم اکیپ ما غارتگرانه... من: واو چه اسم باحالی. اکیپ جالبی دارید. ریموس: اگه بخوای میتونی عضوی از گروهمون باشی. چشمام از تعجب گرد شد. من: واقعا؟ جیمز لبخند میزنه: آره واقعا؟ سیریوس : قبول میکنی ؟ منم نیشم تا بناگوش باز شد : البته خوشحال میشم. و این آغاز جدیدی بود برای همه ی ما!