
ممنون که همراهی میکنید👑🌿
چشماشو یکم باز کرد و خودشو بیشتر به پسر کوچولوی تو بغلش چپوند. امم .. جیمینی کمی تکون خورد و خمیازه ای کشید.. کم کم چشماشو نیمه باز کرد و چرخید.. اوهه.. تو واقعا اینجایی مین یونگی .. صداش هنوز خمار و خواب آلود بود .. چرخید و روش خیمه زد.. آره بیبی.. خمیازه کشید و اونو تو بغلش گرفت.. پسر دستاشو دورش حلقه کرد و با یه چرخش روش رفت.. دستشو رو موهاش کشید و گونه هاشو لمس کرد.. سرشو گذاشت رو سینش .. ساعت چندهههه؟...! جیمین گفت و مثل برق گرفته ها سیخ روی شکم اون نشست.. یونگی صاف نشست و خمیازه کشید و گفت .. مهمه؟.. دستشو پشت کمرش گذاشت و بوسه سریعیو روی لباش نشوند.. دستشو گذاشت زیر پاهای اون و جیمین پاهاشو دور کمرش حلقه کرد.. اونو توی بغلش گرفت و همون طور که راه میرفت گفت.. فک کنم هنوز وقت باشه.. به مدرسه میرسیم.. اوهوم.. سرشو عقب آورد و نگاهش کرد.. زبونشو روی لبش کشید و گفت.. بازم میخوامم.. البته فرشته.. اونو به دیوار تکیه داد و همون طور که تو بغلش بود عطرشو به درون ریه هاش کشید و لباشو بوسید.. دلش نمیخواست ازشون دل بکنه.. پسرو پایین گذاشت و گفت.. میخوای تا اونجا هم باهات بیام؟.. سرشو جلو داد.. اوم؟.. چی؟.. تا کجا.. برگشت و با دیدن در دستشویی چشماش به گرد ترین حالت ممکن در اومدن.. هنوزم هنگ بود.. چشماشو گرفت و به سمت اون چرخید.. زبونش نمیچرخید.. یونگی جلوتر اومد.. پسر با حالت ترسیده عقب رفت و گفت.. نه.. اممم.. خودم .. خودم.. .. میرم.. و به سریع ترین حالت ممکن چرخید.. درو براش باز کرد و همون طور که میخندید رفت سمت آشپزخونه..
آبی به صورتش زد و چشماشو کاملا باز کرد.. دستاشو با لباسش خشک کرد و به یونگی که تو آشپزخونه بود نگاه کرد.. لبخندی زد و به سمتش رفت.. دستشو روی شونه هاش گذاشت و خودشو بالا کشید.. پاهای پسروگرفت که اونم حلقه دستاش دور گردنشو محکم تر کرد.. اونو رو صندلی گذاشت.. نگاش کرد~ .. مثل یه فرشته کوچولو دستاشو بین پاهاش گذاشته بود و آروم میخندید.. دهنتو باز کن جیمینا.. لبخندی زد و لقمه رو تو دهنش گذاشت.. اون واقعا شیرین بود. جیمین یه لقمه گرفت و گفت.. آاا کن .. لبخندش هر لحظه عمیق تر و قشنگ تر میشد.. لقمه رو توی هوا چرخوند و تو دهنش گذاشت.. امم.. چشماشو بست و به طعم اون لقمه فکر کرد.. بوی پسر واقعا محشر بود.. اما تو خیلی خوشمزه تری جیمینی.. گوشه لبشو گاز گرفت و به اون نگاه کرد و گفت.. حیف که باید به مدرسه برسیم.. بعد از خوردن چند تا لقمه دیگه هر دوشون بلند شدن که آماده بشن و جیمین که هنوزم سرخ بود و میخندید.. پسرو روی پاهاش نشوند و وسایلشو توی کیفش گذاشت.. جیمین هم کیفشو کنار دستش گذاشته بود.. بهش نگاه کرد. یک هودی قرمز و شلوار مشکی از توی کشوش برداشت و گذاشت روی شونش . اونو نشوند روی تخت و به قیافش که هنوزم متعجب بود نگاهی انداخت.. .. خودت میپوشی یا بهت بپوشونم؟..! جیمین که تازه ویندوزش فعال شده بود با دستاش اونو به طرف در فرستاد و همون طور که لباشو میجوید گفت.. خودم میپوشم.. دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد و گفت.. باشه.. خندید و در حین بیرون رفتن درو بست..
چرخی زد و دستشو زیر بالشتش گذاشت. لای چشماشو باز کرد و با حالت خواب آلودش نشست. موهاشو کنار زد و نگاهی به دورش انداخت. کوک بالشتو تو بغلش گرفته بود و خودش تو بغل تهیونگ بود. خمیازه دیگه ای کشید.. آدم فضایی.. هه.. مکنه رو با عروسکش اشتباهی گرفته..🪐 خندید و بعد از شستن دست و صورتش به سمت آشپزخونه رفت. قهوه سازو روشن کرد و به کاغذی که روی میز بود چشم دوخت.. ~ لباسو از سرش عبور داد و با لبخند کیوتش در اتاقو باز کرد. یونگی جلوی در وایساده بود و برای دیدنش لحظه شماری میکرد. چشماشو بست و عطرشو حس کرد. با دیدن اون فرشته نفسش بند اومده بود.. جیمین جلوتر رفت و همین طور که نگاهش به پسر بود دسته کیفشو روی شونش انداخت. به سمتش رفت. چشماشو با حالت کیوتی درشت تر و لباشو از هم بازتر کرد .. خندید و سرشو روی سینه یونگی گذاشت.. مین یونگی.. قلبت.. خیلی تند و قشنگ میزنه~.. 🍓. دستای پسرو گرفت. تا ابد خوش به حالته مین یونگی.. تو دلش گفت و به جیمین که میخندید نگاه کرد.. سرشو برد کنار گوشش که با هر نفس پوستش کرخت میشد.. چیز خنده داری هس بگین ما هم بخندیم.. به تقلید از موچی چشماشو درشت کرد و خندید.. پسر که در حال منفجر شدن بود اون یکی دستشو جلوی دهنش گذاشت و گفت.. تو واقعا کیوت و جذابی هیونگ.. صورتشو جلو برد و گفت .. هیونگ؟.. اوهوم.. بالاخره ازم بزرگتری دیگه.. امم.. ممنون جیمینی .. جیمین دستاشو یکمی کنار برد و گونه ی پسرو بوسید..
انگار کاملا توی هوا بود. با لذت روی ابرا حرکت میکرد و به سمت جلو میرفت.. پروانه های زرد و صورتی توی آسمون پرسه میزدن. عجبا. آخه پروانه تو آسمون چیکار میکنه؟..! جین هیونگشو دید که سوار بر اسب داره میره.. چشمای گردالو شدشو چند بار باز و بسته کرد و چرخید تا اون ورو ببینه. یا خدااا. نامجون هیونگ هم که سوار اسبهههه😐😂 ظاهرا سوکجین در مصاف آسمان هم حرصاشو سر اون خالی میکرد.. و انگار هیچ کودومشون اونو نمیدیدن دقیقا مث نخود نامرئی.. خدایا اینجا کودوم قبرستونیه دیگه.. آرزو داشتم در آرامش بمیرم اما هنوز خیلی زودهه.. چرااا.. چرا این ظلم بزرگ رو در حق مردمان دیگر میکنی که افتخار دیدن حظور پر شکوهمان نصیبشان نشود.. وایسا.. حالا شاید نمرده بودیم.. نامجونو نگاه کرد که چه زیبا ناز سوکجینو میکشید..🥲😂. وهه.. انگار خدا میخواد دو زوج عاشق رو با وجود پرفیض ما به هم برسونه.. پشتشو نگاه کرد. یا ابلفضــللل... مین یونگی اینجا چیکار میکنههه.. داره سمت من میادد..! ظرفو از یخچال بیرون آوردم و گذاشتم رو میز. تو اتاق سرو صدا شده بود.. رفتم ببینم این دو تا وروجک در چه حالن.. درو کامل باز کردم و با صحنه ای که دیدم.. دستم و جلوی دهنم گذاشتم و تا میتونستم بهشون خندیدم..// دست کوچولو و نرمش توی دستم بود~ از خوشحالی میخندید و بین راه رفتناش میپرید.. لمس دستاش.. حضورش کنارم.. حتی اگه کیلومتر ها ازم فاصله داشت.. لبخندو به لبم میاورد.. جیمیناا.. لباشو از هم باز کرد و گفت.. بعله. .. سرمو کنار گوشش بردم.. تمام بدنش نقاط حساسی بود.. از دستا و گوشش گرفته تا پاهاش .. به وضوح بیشتر از قبل زانوهاش سست شد و لبشو میجوید. برخورد نفسم با پوستش کافی بود تا نفس کشیدنو یادش بره.. لبخندم بزرگتر شد.. هه.. ظاهرا کار و کاسبیت بدجور کساد شده.. خطاب به شیطان همیشه هی و حاظر درونم گفتم و صورتمو بردم جلوی صورتش..
امم.. جیمینا فک کنم چند روزی که من زودتر اومدم تو با هیونگ و بقیه بچه ها بودی تا باهم باشیم. لبخند مشتاقانه ای زد و گفت درسته؟.. برای چند لحظه انگار از شوق نمیدونست چی کار کنه.. دستشو گذاشت روی دهنشو از خوشحالی پرید توی بغلش.. اوهه هیونگ... آره.. من با بچه ها بودم.. چند سال پیش با همشون آشنا شده بودم اما از اون شهر رفتیم.. پس تو همونی.. اشکاش تند تند سرازیر میشدن.. ن اون موقع ن چند روز پیش... بینیشو بالا کشید و ادامه داد .. تو پیششون نبودی.. انگار قرار بوده خودم پیدات کنم.. ~ اوهوم.. سرشو با دستاش قاب کرد. اشکاشو بوسید و گفت.. تو منو پیدا کردی جیمینی.. لبخند زد و یک قدم بهش نزدیک تر شد.. تو خیلی خوشتیپی هیونگ.. باید هر جا میرم با خودم ببرمت.. البته که من خیلی خوشتیپم.. صورتشو جلوی صورت اون برد و گفت.. میخای هر جا میری منو با خودت ببری.. چشماش برقی زد و گفت.. هوم؟ ... خندید و گفت.. آره.. اصلا خودم هر جا میری باهات میام.. اونجاس .. بریم تا بلیطا نپریده.. اوهوم~ به سمت مکنه که تهیونگ کاملا بهش چسبیده بود رفت. سعی کرد جداش کنه. اهه.. ولش کن دیگههه.. کوک رو محکم تر گرفت و همون طور که از ترس میلرزید گفت.. ن هیونگ.. منو ول نکن.. یونگی هیونگ داره میادد.. با صدای خمارش ادامه داد.. وای وای وای.. دو دستی سرشو گرفت.. نمیخوام بمیرممم... دو دستی اون بچه بیچاره رو چسبید و از بغل تهیونگ بیرونش کشید.. حالت خوبه کوک؟.. امم.. خمیازه ای کشید و گفت.. اهه هیونگ.. داش خیلی خوش میگذشتا.. صبح شده؟..! و در اینجا جی هوپ رو داریم که با چشمهایی بیچاره و گرد شده لباشو تو هم میکشه.. پاشو.. اون احمقم بیدارش کن تا از دست یونگی تلف نشده.. ظاهرا نبود اون دوتا بدجور بهش فشار آورده.. کوک با چهره ای از همه جا بی خبر دستشو روی سرش کشید و به سمت تهیونگ برگشت..
توی تلویزیون میتونست ببینتش.. طوری که قدم برمیداشت.. اما نمیتونست.. تا وقتی که اون کنارش بود دسترسی به اون پسر تقریبا غیرممکن بود.. از مشروب توی لیوانش خورد و با عصبانیت گفت.. گیرت میارم.. بالاخره گیرت میارم عوضی.. اون مال منه.. نه تو..! بلند شد و به سمت سیهان که با بیخیالی نگاهش میکرد رفت. امم.. سیهان دورش چرخی زد و گفت.. اشتباه تو دقیقا همینجاس.. نیشخند کمرنگی زد و ادامه داد.. اگه میشد تو یه لحظه با تمام قدرتمون اون پسر کوچولو رو بگیریم که تا حالا مال تو بود!.. دستشو رو شونه ی اون گذاشت. .. صبر کن.. ما بالاخره میگیرمشون.. همشونو!.. دستاشونو تابی داد و همون طور که کنارش قدم برمیداشت با صدای آرومی گفت.. هیونگ من دلم برات خیلی تنگ شده.. .. سرشو برد کنار صورت اون و گفت .. من که همش کنارت بودم جیمینی.. البته که بایدم دلت برام تنگ بشه.. خنده کوتاهی کرد .. جیمین هم دستشو جلوی دهنش گذاشته بود و ریز میخندید.. بیا.. یونگی دستشو گرفته بود و اونو دنبال خودش میکشید.. جیمین هم مثل یک بچه گربه ی کوچولو دنبالش میرفت و خیلی هم خوشش میومد.. از پشت نگاهی به یونگی انداخت.. لبشو گزید .. هیسس. ساکت باش جیمینی.. اینجا مثلا مدرسس..! فقط دستشو بگیر و مثل یه بچه ی خوب^^ برو دنبالش.. ن.. دقیقا این همون کاریه که نباید بکنی.. حالا هر جا میخواد باشه&.. روی صندلی نشست و با حس دو موجود توی مغزش دستاشو گذاشت کنار سرش و به اون نگاه کرد.. دستاشو از پشت دور کمرش حلقه کرد و گفت.. تهیونگا.. بلند شو.. هیونگ بلند شو.🥕. بیشتر تکونش داد و گفت.. بلند شوو.. کم کم چشماشو باز کرد و تو حالت خواب و بیداری شونه های کوکو گرفت و گفت.. آهه.. جیمینا🐥 ولم نکنیاا.. دستاشو گذاشت دور گردن تهیونگ و سرشو گذاشت روی سینش و با صدای خواب آلودش گفت.. هیونگ منم.. کوکی...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)