
هااای مرسی که حمایتم میکنید کیوتام واقعا با حمایتاتون بهم انرژی میدید🙂♥ لایک کامنتو و فالو یادت نره😂🍒(خب دیگه خیلی زر زدم بریم سراغ پارت چهار😐😂)
تهیونگ در حالی که داشت میخندید گوشیش زنگ خورد! شماره ناشناس بود، جواب داد.+بله بفرمایید _گوش کن چی میگم +هوسوک؟؟؟؟ _هه اره خودمم +چی میخای _ الان نزدیک ۱۰ نفر از افرادم درو بر خونتن پس هر کاری میگم بکن وگرنه.... +خیلی کثیفی _هه میدونم +خب چه کار کنم الان _بیا بیرون و خودتو تحویل افرادم بده و بعد میای پیش منو هر کاری دلم میخاد میکنم! +اگه نیام چی میشه ها _اون وقت پای دوس دخترت میاد وسط امروز با هم بودید و الانم تو خونته و معلوم نیس چه قلطی میکنه! +جرعت نداری بهش نزدیک شی _باش خودت خواستی +نه نه وایسا قطع نکن.....باش میام بیرون ولی ب ی شرط _چه شرطی؟ +به ا.ت کاری نداشته باش _سعی میکنم! قطع شد و تهیونگ اشک از چشماش سرازیر شد! همون آن ا.ت اومد. ا.ت: تهیونگ چی شده؟ تهیونگ: هوسوک!!!! ا.ت: هوسوک چی؟ تهیونگ: منو ببخش باید تنهات بزارم. ا.ت: چ....چی؟ تهیونگ: هوسوک زنگ زد و گفت که ۱۰ نفر از افرادش بیرون وایسادن و من باید برم پیش هوسوک و بعدش معلوم نیس چی بشه اون گفت اگه نرم میاد سراغ تو! ا.ت اشک تو چشماش جمع شد و گفت: ن....نه تو نباید بری اصلا مهم نیس چه بلایی سر من بیاره ولی تو نباید بری!
تهیونگ بغض کرده بود ا.ت هم همین طور. تهیونگ: نه تو باید زندگی کنی! تهیونگ رفت سمت ا.ت و بغلش کرد ا.ت هم اونو محکم بغل کرد و بغضش ترکید و میگفت: نه نه من نمیخوام دوباره تنهام بزاری ترو خدا رهام نکن😣😭تهیونگ: ببین اینجوری نکن رفتنو برا من سخت تر نکن💔 ا.ت: چطور میتونم ها چطوررر! ا...اصلا با هم میریم! تهیونگ: چیی ینی چی با هم میریم؟؟ ا.ت: ینی منم باهات میام و هر بلایی سرت بیاره سر منم بیاره😐 تهیونگ: دیونه شدی ا.ت؟ فک کردی من میزارم! ا.ت: پس خودتم نرو! تهیونگ: نمیتونم هر لحظه امکان داره افرادش بیان تو خونه! همین که این حرفو زد ی صدایی اومد! تهیونگ رفت تو حیاط و ا.ت هم دنبالش رفت و دیدن یکی از در اومده بود بالا و درو باز کرده تا بقیه بیان تو اونا اسلحه داشتن و گرفته بودن سمت تهیونگ و ا.ت!(یاع یاع پلیسی شد😐😂)تهیونگ اومد جلوی ا.ت وایساد! یکی از افراد: زود باش همراه ما بیا وگرنه شلیک میکنم! تهیونگ: ب..باشه باشه! تهیونگ اروم رو ب ا.ت شد و پیشونیشو بوسید و بغلش کرد و برد تو خونه و خودش اومد بیرون و درو قفل کرد(چون ا.ت همراهش نیاد😐♥) ا.ت: ه...هی تهیونگ چه کار کردی. تهیونگ: کاری که به صلاحت بود! ا.ت: نههههههه تهیونگ نرووو منو ترک نکن وایسااا😭💔 تهیونگ: م...منو ببخش دوست دارم بیبی!💜 ا.ت: نهههه آخه چرااا من نباید کنار عشقم باشممم💔😭
یکی از افراد: بدو دیگه بسه. تهیونگ: باش بریم. ا.ت: نههههههه نرووو تروخداا دیگه طاقت ندارممم😣💔😢 تهیونگ رفت و ا.ت داشت با چاقو درو سوراخ میکرد تا بتوته بیاد بیرون و بره دنبال تهیونگ😐 تهیونگ رسید پیش هوسوک! هوسوک: خیلی وقت بود ندیده بودمت! تهیونگ: ازت متنفرم متنفرررررررر😣 هوسوک: عا خیلی ممنون(تیکه کلام خودم وقتی ی کی مثلا میگه خیلی بدی میگم ممنون باعث افتخاره😐💔کلا رد دادم😐😂) تهیونگ:ازم چی میخوای لنتی😐 هوسوک: جونتو😇 تهیونگ: داداش ایسگا کردی برو بابا😐 هوسوک اسلحشو رو ب روی تهیونگ گرفت و گفت: باش امتحان میکنیم😂 تهیونگ: یااااا باشه بابا اسلحرو بکش کنار😣 ا.ت بعد از نیم ساعت موفق شد درو باز کنه و با عجله سوار ماشین شد و همین که میخواست حرکت کنه با خودش گفت خب الان تهیونگ کجاس😐 ی کم فکر کر و یادش افتاد که تهیونگ قبلا بهش گفته بود که پاتوق هوسوک و این جور آدما کجاس! سریع حرکت کرد و رفت اونجا!
هوسوک: هومم دارم حسش میکنم حس برنده شدن حس قوی بودن😏 تهیونگ تو دلش: یهنی الان ا.ت داره چه کار میکنه! ا.ت داشت نزدیک جایی که اونا هستن میشد نمیدونست باید چه کار کنه وقتی رسید اونجا، اگه تهیونگ تا الان....ایی این چه فکریه! شاید منو راه ندن داخل پس باید ی فکری کنم😓آممم آها به افرادش میگم که هوسوک با من قرار گذاشته و منتظرمه بعد اونا منو راه میدن و میرم پیش تهیونگ و قایمکی با هم فرار میکنیم😄(واو فیلم هندی شد خو😐) ا.ت رسید و پیاده شد ی عینک افتابی هم زد طوری که صورتش قابل تشخیص نبود🙂 ا.ت وارد شد و همین طور داشت راهشو ادامه میداد که ی مرد گنده جلوش سبز شد و گفت: اینجا. چی میخوای؟ ا.ت: آمم خب من با هوسوک قرار دارم! اون مرد: باش میتونی بری داخل اتاقش ته همین راهرو! ا.ت بدون هیچ حرفی رفت و به اتاق رسید! آروم ی کم از درو باز کرد و تو اتاقو ی نگاهی انداخت و داشت دنبال تهیونگ میگشت! ی دفه چشمش به تهیونگ افتاد که هوسوک با ی اسلحه رو ب روش وایساده همون آن میخواست بره تو ولی خب انگار ی حسی بهش گفت که نره!
داشت به حرفایی که هوسوک میزد گوش میداد! اون میگفت که امروز جزو یکی از بهترین و قشنگ ترین روزامه! میدونی چرا؟ چون تو رو قراره بکشم و از دستت راحت شم😏تهیونگ: اصلا برام مهم نیست مهم اینکه من مثل تو ی آدم کثیف و آشغال نیستم! ا.ت تو دلش: اره ته اره ادامه بده نزار فک کنه تو کم اوردی! هوسوک خب دیگه حوصلم داره سر میره میخوام سریع کارو تموم کنم! تهیونگ چشماشو بست. ا.ت بغض کرد و داشت فک میکرد چه قلطی کنه😐 هوسوک: آخرین حرفت چیه؟ تهیونگ: فقط کاری به ا.ت نداشته باش خواهش میکنم😣 هوسوک: خب سعی میکنم آماده ای؟؟ تهیونگ تو سرش کله خاطراتی بود که با ا.ت داشت و وقتی بهشون فکر میکرد قلبش تیر میکشید! تهیونگ چیزی نگفت و هوسوک شروع به شمردن کرد! هوسوک:۱.........۲..........! وقتی خواست ۳ رو بگه ا.ت رفت تو اتاق و جلوی تهیونگ وایساد و فریاد زد:نههههه نمیزارم!!! هوسوک ناخواسته شلیک کرد!😢 تهیونگ چشماشو بسته بود و با صدای ا.ت و شلیک چشماشو باز کرد و چشماش چهار تا شده بود!؛ ا.ت تو دستش تیر خورده بود بی هوش بود😣
ممنون که تا اخر داستانمو خودید🙂💙لطفا بیشتر از اینا حمایتم کنید لاوام🕸♥منتظر پارت بعد باشید😘
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عکس تستت خیلی کراشهههههه🤤
ولی چون من دختر خوبیم روش کراش نمیزنم نع😌
یسسسس آیم عه گود گرل😌
دو دقیقه بعد:حالا یبار که ده بار نمیشه 😐💔
خواهرم کراشم تهیونگه منحرف نکن مارا😐🤣
اتفاقا هدفم اینه که منحرفتون کنم😂😂
میرسیم به هم رها جان 🙂💔😂
جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ،
پارتتتتت بعددددددد،
عکساس تسلیت هم اینقدرررر منحرفانه نکننننن
این عکسا که خوبه گفتم اگه چیزای دیگه بزارم شاید تستچی منتشر نکنه😐😂😂
جییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییغ خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
آرومممم باش حالا کم مونده بود ی داستان کشته بده😐😂💛