
سلام اینم پارت 6 داستان تنهایی.
من:اوه کای. کای :حالا وقت داری یا نه؟. با صورت سرخ شده گفتم:اممم خوب راستش درسام خیلی زیادن. فکر کردم الان ناراحت میشه اما یه لبخند آرامش بخش بهم زد و گفت:پس منم کمکت میکنم. من:واقعا ازت ممنونم. چون یه صندلی بیشتر جلوی میز تحریم نبود رفتم صندلی میز آرایشم رو آوردم و خودم نشستم روش و شروع کردیم به درس خوندن. وسط ای درس کای آنقدر خندوندتم که دیگه دل درد گرفتم. که یهو....
که یهو یکی در زد. ما هم خودمونو جمع و جور کردیم. من:بفرمایید. لی لی با یه سینی تو دستش اومد تو و گفت:خوب میبینم که حساب دارید درس میخونید. من:آره. لیلی:خوب پس من این آب پرتقال ها رو میزارم رو تختت و میرم. من:ممنونم لیلی. کای:خیلی ممنون. لیلی:خواهش میکنم. و رفت. ما هم دوباره کله ها رو کردیم تو کتاب.
ساعتم رو نگاه کردم دقیقا یک ساعت بود داشتیم درس میخوندیم.بلند شدم رفتم سر وقت آب پرتغال ها. من:کای بیا آب پرتغالتو بخور. کای:اومدم. مال خودمو برداشتم داشتم میخوردم کای هم مال خودشو برداشت و یه سر خورد. کای:آخيش. با این حرفش خندم گرفت و آب پرتغال پرید تو گلوم.
کای اومد سمتم و زد پشتم. کای:حالت خوبه؟. نمیتونستم حرف بزنم و فقط سرفه میکردم. قرمز شده بودم که با سرفه آخر حالم بهتر شد. آروم گفتم:آره خوبم. بعد از خوردن بقیهی آب پرتغالم، لیوان ها رو گذاشتم تو سینی و رفتم پایین. رفتم تو آشپز خونه دیدم لیلی داره سالاد درست میکنه. سینی و لیوان ها رو شستم خواستم برم که یهو...
یهو لیلی گفت: خوب با کای جور شدی. شدم مثل لبو. گفتم:نه.... ب.... بابا.لیلی:باشه. منم سریع جیم شدم و رفتم بالا. دیدم کای داره کتاب میخونه. رفتم داخل دستم رو گذاشتم رو شونش و داشتم همراهش کتاب رو میخوندم که کتاب رو ورق زد. منم نا خداگاه با دستم یدونه خیلی اروم زدم تو سرش. گفت:عه چیه. من:وقتی من هنوز اون صفحه رو نخوندم چرا ورق میزنی. (آپریل حکمش زوره. 😂) کای:خو من از کجا بدونم تو خوندی یا نه؟. گفتم:بپرس. کای:باشه. هی سر هر صفحه میپرسید خوندی برم صفحه بعد؟. همین جور ادامه دادیم که من داشتم از خنده منفجر میشدم اما جلوی خودمو گرفتم. دیگه خسته شده بودم رفتم و خودمو پرت کردم رو تخت.
کای اومد و گوشه تخت نشست. بعد از چند دقیقه بلند شدم و رفتم تو بالکن. خورشید داشت غروب میکرد. غروبش خیلی غمگین بود. کای اومد و بغل دستم وایساد. نمیدونم چرا اما ناخداگاه یه قطره اشک از چشمم سرازیر شد. کای گفت:هی چرا داری گریه میکنی؟. من:خودمم نمیدونم.که یهو دیدم.....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)