
سلام دوستان همانطور که احتمالا میدونین پارت ۳۰ داستانم حذف شده و من یه حدود از داستان رو دارم و کامل خدمتتون میزارم و غون تیکه ای رو که ندارم خلاصه شو براتون میگم ! خب بریم Let's go

اول یه انچه گذشت بریم : انچه گذشت : دوستان پارت قبلی لیدی باگ و کت و بقیه ابر قهرمانان به استودیو رفتن و بعد از مراسمی در پخش زنده ای هویت خودشون رو فاش کردن و الان دیگه تمام مردم پاریس یا حتی دنیا میدونن کی هستن و بعد برگشتن به خونشون و بعد یه چند روزی که از تیتر خبر ها فاصله گرفتن یه شب موقع خواب .....( اگه خواستین پارت قبلی رو یه مرور بکنین تا کامل یادتون بیاد )

از زبان مرینت : یکی در زد و گفتم بیاد داخل که دیدم ماریا بود و بعد گفت پدر مادر اممممم که گفتم : چیشده دخترم که گفت : خب چیزه .... ادرین گفت : چیشده دخترم اتفاقی افتاده که گفت : خب یکی از همکلاسی هام که برام واقعا یه دوست خوب بود و هر وقت میدیدمش انگاری از درون داغ میشدم و قلبم تند تند میزد امروز وقتی داشتم میومدم که سوار ماشین شک جلوم رو گرفت و خواست یه چیزی بهم بگه و فهمیدم که دوسم داره و عاشقمه و منم که این علایم رو موقع روبه رو شدن باهاش دارم و فک کنم منم عاشقشم 😍❤️ از زبان ادرین : کلا هنگ هنگ بودم و نمیدونستم چی بگم و مرینت هم عین من که گفتم : خوب اینکه خیلی خوبه که ماریا تعجب کرد و گفت : یعنی نمیخای سرزنشم کنین ؟! گفتیم : چرا باید سرزنشت کنیم خب هر کسی ممکنه عاشق بشه و خوشحالیم که تو هم بالاخره عشق رو تجربه کردی . حالا اون همکلاسیت کی هست اسمش چیه ؟ که ماریا گفت : اسمش تونی رودریگز هست پدرش تو کار تولید پارچه ها ابریشم هست و صادر میکنه به کشور های دیگه و شرکت های خود فرانسه رو هم تغذیه میکنه . که گفتم : اها پسر ....

گفتم : اها پسر هاوارد رو میگی .خیلی خوبه ما با هم رفیق چندین ساله هستیم و همیشه پارچه های مورد نیاز طراحی هامون رو از اونا میگیریم . خیلی خوبه من به هاوارد هم میگم تو هم تونی رو بیار اینجا من یکم باهاش حرف دارم که ماریا گفت : چشم پدر و رفت که بخوابه . و مرینت هم گفت : وای زمان چه زود میگذره الان دخترمون عاشق شده که گفتم : اره خیلی زود گذشت انگار همین دیروز بود که چهار دست و پا از این ور به اون ور میرفت و شیطونی میکرد . و بعد یکم یاد گذشته ها کردیم و گرفتیم خوابیدیم 😴😴😴😴 خب دوستان میریم به فردا صبح بعد از مدرسه از زبان ماریا : به تونی گفته بودم بابام میخاد ببینتش و اونم گفت بعد مدرسه باهم بریم اونجا و منم گفتم باشه و بعد اتمام مدرسه راننده من اومد دنبالم و با تونی رفتیم خونمون و وقتی رسیدیم رفتیم داخل که دیدم بابام منتظرمونه و همینطور مامانم و بعد تونی باهاشون سلام و احوال پرسی کرد بابام ازش چند تا سوال پرسید و اخر از همه گفت خوب منکه راضیم خوشبخت بشین که گفتم: ممنون بابا و تونی گفت :ممنون اقای اگراست و بعد تونی رفت خونشون و منم خیلی خوشحال بودم چون به تونی رسیده بود در حال خودم بودم که یهو....

که یهو ... یکی در زد که گفتم بیا تو و دیدم اریانه و گفت :به به شنیدم ابجی ما هم عاشق شده .که گفتم : اره گفت : خوب بگو ببینم این فرد خوشبختی که دل خواهر مارو برده کیه ؟ که گفتم : تونی رودریگز گفت : خیلی هم خوب اتفاقا پدر با ما هم در ارتباطه که گفتم : میدونم بابا بهم گفت. و بعد کمی با اریان حرف زدم و اون رفت چون الانا زیاد سرش شلوغه هم حواسش به خیاط های شرکته هم خونه خودش که اخرای کارشه و فقط مونده وسایلش و منم دیدم تکالیفم همینطور مونده و بلند شدم که اونا رو بنویسم . از زبان ادرین : داشتم اماده میشدم که برم شرکت ببینم در چه حاله و هر چی میگشتم کتم رو پیدا نمیکردم و مرینت رو صدا زدم که گفت توی ماشین لباسشویی و از ناچاری یه کت دیگه پوشیدم و رفت شرکت ....... از زبان مرینت : بعد اینکه ادرین رفت مشغول طراحی شدم و میخاستم یه طرح قشنگ بکشم اما همشون یا تکراری بودن یا قدیمی یا مزخرف و اصلا هیچ ایده ای به ذهنم نمیرسید و همینطور داشتم فکر میکردم و از پنجره بیرون رو تماشا .... که یهو یه فکر عالی به سرم زد و شروع کردم به طراحی یه مانتو که استین هاش مثل شاخه های درخته و روی شونه هاش هم پر گذاشتم و پشتش هم یه پرنده قشنگ که انگاری اون پر های روی شونه جزئی از بالهاش هستن و روی یه درخته و یه طرح عالی شده بود و فرستادمش واسه خیاط ها و سفارش کردم با دقت بدوزنش ....که دیدم ادرین برگشت و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون و .......

خوب دوستان به طور خلاصه ادرین از اون طرح مرینت واقعا شگفت زده میشه و درخواست مدل مردونش رو هم میکنه و بعد میریم به چند سال بعد که ماریا و تونی باهم ازدواج میکنن و صاحب یه دختر به نام مورگان و اریان هم صاحب یه پسر به نام کریس و.....
و دوستاشون هم که الیا در حال حاضر بهترین خبرنگار پاریس شده نینو بهترین دیجی کلویی جا پای پدرش گذاشته و لوکا هم همچنین و بقیه هم به هدفشان رسیدن و اما مرینت و ادرین ......
مرینت در حال حاضر بهترین طراح پاریس و فرانسه شده و ادرین هم به علت درخواست های متعلل رییس جمهور شدع اما همچنان رییس شرکت هم هست و سرکشی میکنه اما در نبودش ماریا هست و اریان هم یه مدل عالی شده . و همشون در خوبی و خوشی تا اخر عمر در کنار هم زندگی کردن ❤️ پایان ❤️💓
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
باحال بود
ممنون